رمان لند 📖
🌼پویش#نذر_ظهور دراین پویش شما می توانید با انتخاب کردن یک گزینه از گزینه های زیر و فرستادن ایموجی م
دوستان یه یاعلی بگید و یه گزینه رو برای ادمین عزیز بفرستید 💙...
منتظرتونیم هاااا...☺️
https://eitaa.com/duhdtv
🖤عالم همه قطره اند و دریاست حسین
🖤خوبان همه بنده اند و مولاست حسین
🖤ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش
🖤ازبس که کرم دارد و آقاست حسین
#محرم
#یا_امام_حسین(ع)
https://eitaa.com/duhdtv
تاچند ساعت دیگه پارت های بعدی رمان گذاشته میشه...پس بجنب برو دوستات هم دعوت کن به کانال که از رمان جانمونن😅😉💝
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت26 _خوب ...نمیخواستم مهتاب بپره... _مگه کلاغ پره که بپره...تو وا
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 27
علی گفت:نه دیگه ...تاالان سبک بودم ...از الان هم هستم تا وقتی زن بگیرم...
_خوب چرا الان زن نمیگیری؟
_زنِ خوب نیست...
_هست...تو چشمات سو نداره ....به دوروبرت که خوب نگاه کنی میفهمی...
به خیار خوردنش ادامه داد و حرفی نزد.
یهو سیاوش از پشت زد به پس گردنم ...
_هوووو چته؟
اشاره کرد سمت در و گفت:شب یلدات رسیده....پاشو طبق نقشه عمل کن...
_اوکی...
از جام پاشدم و خیلی طبیعی مثل قبل رفتار کردم..رفتم جلو بهش دست دادم و خوش آمد گفتم...
یکم باهم نشستیم حرف زدیم و بعدش من به بهانه ی دستشویی اومدم تو راهرو کنار نیما...
نیما:زنگ بزنم؟
_آره...
نیما به نسترن زنگ زد و گفت:شکار تو تیررسه!
بعد قطع کرد.
حدود5دقیقه تو راهرو منتظر بودیم...آرمین هم اومدو گفت:آتنا بهم پیام داده گفته بروفق مراد پیش میره...
نیما گفت:خوبه...
بعد سه تایی اومدیم تو سالن و روی مبل کنار بقیه نشستیم...
چند دقیقه گذشت نگران شدم به نیما اشاره زدم که به نسترن پیام بده...
تا خواست پیام بده آرمین زد به بغلم و پیام آتنارو نشونم داد....
آتنا:خدا لعنتتون کنه...دختره مُرد...
به آرمین نگاه کردم که خیلی خونسرد بهم گفت:نگران نباش ...آتنا و نسترن کارشون و بلدن....
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:نکنه برامون داستان بشه...اَی سیا خدا بگم چیکارت نکنه پسر...
همونطور که اکیپی داشتیم حرف میزدیم دیدم یلدا باچشم سرخ و گریون و حال خراب از اتاق نسترن اومد بیرون....
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت28
علی متعجب نگاش کرد...هیچکس حواسش به جمع ما نبود...
نیما و آرمین باپوزخند نگاش کردن و سیاوش بی تفاوت بود...
یلدا که اومد جلوتر آتنا و نسترن هم اومدن و از پشت علامت میدادن که اوکیه!
_تو...تو...به من...
از جام پاشدم و بافاصله ی یک وجب روبه روش ایستادم...
_یلدا من برات...
_خفه شو سعید...
گریش شدت گرفت و گفت:من باتو رویاهامو ساختم ....بهم قول ازدواج دادی ...
طبق نقشه رفتم سمت آتنا و گفتم :چی بهش گفتی که اینطوری شده؟
آتنا :هیچی...راستش و گفتم.
یلدا از پشت بازوم و گرفت و کشید سمت خودش و گفت :بسه سعید...همه چی بین من و تو تموم شده...دیگه اسم من هم نیار...از گوشیم ...فکرم...ذهنم ...زندگیم بلاکت میکنم...حقی نداری دیگه سمت من بیای ...
خواست بره که سیاوش پاشد و گفت:یلدا...
یلدا سرجاش ایستاد و برگشت.
سیاوش:سعید و ببخش ...اون قراره زندگی کنه ...همونطور که تو زندگی میکنی...
یلدا یه نگاه به من کرد و گفت :انقدر پَسته که ...
سیاوش:به خاطر این چند وقتی که باهم بودین....
یلدا:فقط به خاطر دل خودم بخشیدم....که خودم آسوده زندگی کنم...
یلدا بعد از حرفش سریع رفت بیرون و در و محکم بست...
آتنا بلند خندید و به سیاوش گفت:بابا لامصب...تو فکرت نقره رو طلا میکنی پسر ...
همه خندیدن ...
نسترن همه چی و توضیح داد که چیا گفتن...
نقشه ی سیاوش این بود که مثلا آتنا و نسترن بهش دروغ بگن که قراره من میخوام ازدواج کنم و دوباره برم اسپانیا و اونجا پناهنده بشم...
نسترن گفت که یلدا خیلی حالش بد شده بود...ازیه لحاظ حرفشون راست بود.. میخوام زن بگیرم ...اسپانیا برم ...ولی پناهندگی و نه..!!!!
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت29
اززبان مهتاب:
دوروزه مخم تعطیله...
ازوقتی که سعید بهم پیشنهاد ازدواج داد فکرم درگیره...
هنوز به هیچکسی نگفتم...من چجوری میتونم با سعید کنار بیام!
درسته چشماش جذابه...قدش بلنده...موهاش قشنگه...
استغفرالله...خدایا توبه!
از روی تختم بلند شدم و رفتم دستشویی وضو گرفتم و برگشتم اتاقم ...یه نماز دورکعتی خوندم که آروم بشم...
مامان اومد تو اتاقم ...
_الان نماز؟
_یکم آروم بشم...حالم خوش نیست...
_صبح هم دانشگاه نرفتی!
_اوهوم...
_مهتاب؟
نگاش کردم...احساس می کنم از چشمام فهمیده چِمه!
_اگه میخوای... می تونی بامن حرف بزنی!
_ممنون...
لبخند زدورفت...
........
از پله های دانشگاه اومدم پایین و با فاطمه خداحافظی کردم...
از محوطه ی دانشگاه خارج شدم و خواستم تاکسی بگیرم ولی گفتم حالم خوب نیست یکم پیاده برم...!تا خواستم یه قدم بردارم...
_خانم صالحی
سرجام ایستادم .
سعید بود!!!!
اومد روبه روم ایستاد و نفس نفس می زد.لبخند زد و گفت:سلام ...
_سلام ...
یه نگاه به دورو برم کردم که نکنه یکی ببینه مارو ...
متوجه شد که اینجا جای مناسبی نیست...
_بیا تو ماشینم می رسونمت...مگه ماشین نداشتی؟؟
بی تفاوت نگاش کردم...
_دوست نداشتم امروز ماشینمو بیارم...باید بهتون جواب پس بدم!!
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
سخت است عاشق شوی و یار نخواهد...:)
دلتنگ حرم باشی و ارباب نخواهد :)
💔
#یا_امام_حسین(ع)
#کربلا
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
سخت است عاشق شوی و یار نخواهد...:) دلتنگ حرم باشی و ارباب نخواهد :) 💔 #یا_امام_حسین(ع) #کربلا https
میشه جواز کربلامو صادر کنی آقاجان...🥺
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت29 اززبان مهتاب: دوروزه مخم تعطیله... ازوقتی که سعید بهم پیشنهاد ا
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت30
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:مهتاب...یه ذره عاقلانه فکر کن....یه خواستگاری معمولی ازت کردم...بابا به خدا نه از نظر شرعی..نه عرفی نه قانونی جرمی نیست...
حرفی برای گفتن نداشتم...
فقط نگاش کردم...
_بیا می رسونمت...تو ماشین حرف می زنیم...!
_نمیشه سعید...
_چرااا؟
_زشته...نمیتونم...
_مهتاااب...ول کن این مسخره بازی هارو...
_مسخره بازی چیه؟!من ویکی دوبار با ماشینت رسوندی دستت درد نکنه...دعوتم کردی کافه دستت درد نکنه...الان هم میخوای برسونی من و دستت درد نکنه...ولی ما هیچ نسبتی باهم نداریم ...
_یعنی چی؟؟؟باشه تو راست میگی خب!فکر کن من راننده آژانس...راننده تاکسی...راننده شخصیت ...بیا برسونمت...
_هوفففف...نمیفهمی دیگه...چی بگم...
بعد هردو سوار ماشین شدیم...
...
_وژدانن یه سوال بپرسم راستشو میگی؟؟!
_بستگی داره...
_بیام خواستگاریت جوابت چیه؟!
_...
ریز خندید و گفت:خب؟
_گفتم که بستگی داره...
_الان سکوتت یعنی...
_یعنی ول کن خواهشا...
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 31
_باشه فعلا ول می کنم ولی تاکید می کنم...فعلا...
دیگه حرفی بینمون زده نشد تا خونه..
من و که رسوند رفت.
.....
اززبان سعید:
اعصابم خط خطی بود از دست کارهای مهتاب...من واقعا دلی دوستش داشتم...نمیدونم اگه به باباش بگم عکس العملش چیه؟!
ماشین و تو پارکینگ خونه پارک کردم ووارد خونه شدم...ساعت 11 شب بود...ازبس توخیابونا گشتم ساعت از دستم در رفت..
یهو دیدم تو این تاریکی خونه یکی داره از پله ها میاد پایین.
_چرا انقدر دیر کردی؟
مامان بود.
_سلام
_علیک سلام...نمیگی من نگران میشم...
برق سالن و روشن کرد و اومد روبه روم ایستاد...چشماش سرخ و نگران بود...
_بیرون بودم...باماشین یکم دور زدم...
_یه بار نمیگی منم دل دارم...مادرتم...سعید خواهش می کنم این روزا یکم بیشتر به فکر ماباش...بابات خیلی عصبانیه...
_چرا؟!
_والله وقتی از سرکار اومد اینطوری بود...درست هم جواب من و نداد که چی شده...خیلی از دستت شاکی بود...
_خب مگه...
بابا همینطور که آروم آروم از پله پایین می اومد گفت:به به ...سلام آقاسعید..
_سلام بابا..
_سعید من و مادرت چقدر باید حرص بخوریم از دست تو و کارات؟چند سالته پسر؟
اومد کنار مامان ایستادو ادامه داد:من و مادرت چهار تا بچه بزرگ کردیم...انقدر تجربه رو داریم که بدونیم بچه هامون دارن چیکار می کنن!
متعجب و حیرون از حرف های بابا گفتم:خوب بگین من چیکار کردم که انقدر حرصی شدین؟
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 32
گفتم:خوب بگین من چیکار کردم که انقدر حرصی شدین؟
_سعید تو وقتی به یکی قول میدی که فلان کار و می کنی براش چرا پس انجام نمیدی؟؟
امروز حاج رضا اومده بود پیشم می گفت به پسرش قول دادی تو دانشگاه امیرکبیر برای کارش پیگیری کنی اما الان یه هفته کاری نکردی!
با دستم آروم زدم به پیشونیم و گفتم:آخخخ یادم رفت...اصلا درگیر بودم این روزا...
_خب؟!یعنی همین فردا میری دنبالش؟
_آره آره حتما....فقط شماره ی پسر حاج رضارو بهم بدی همه چی حله!
_سعید جان...یه چیزی بهت بگم نگو بابام داره تو کارم دخالت می کنه...
_چی؟
_ببین تو ...هیچی ولش کن..
_باشه هروقت دوست داشتین بگین!شب بخیر
داشتم از پله هامی رفتم بالا که مامان گفت:شام خوردی؟!
_یه چیزی خوردم...شب بخیرررر
.......
از زبان مهتاب:
دوروزه که سعید چندتا پیام میده و حال و احوال می پرسه!منم جوابشو میدم...
از ترس این که کسی متوجه نشه اسمشو"S"سیو کردم.
یه بار داشتیم پیامکی حرف می زدیم و من همزمان داشتم تو حال میوه می خوردم...همینطورکه میوه پوست می کردم یهو با چاقو دستمو بریدم...چاقورو انداختم تو بشقاب و یه جیغ بنفش کشیدم...بلند شدم رفتم تو دستشویی...
انگشتم و زیرشیرآب گرفتم و بعد این که خونش بند اومد اومدم تو حال که مامانمو دیدم....
ادامه دارد...
#رمان_جنایی_عاشقانه
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
دختراباید خوشحال باشین که می تونین چادر حضرت زهرا(س)رو سرتون کنین😌💙
#تلنگر
https://eitaa.com/duhdtv
شکر خدای عَزّوَجَل که بازهم روزی دیگر را دیده ایم و نفسی تازه کرده ایم...🌸
#خدایا_شکرت
https://eitaa.com/duhdtv
هدایت شده از خبر فوری سراسری
.
♨️ پیکر شهید اسماعیل هنیه در تهران تشییع خواهد شد
🔹مراسم تشییع پیکر شهید اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی جنبش مقاومت حماس در تهران برگزار خواهد شد.
🔹این مراسم احتمالاً فردا برگزار میشود.
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari