eitaa logo
رمان لند 📖
891 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
یه صبح دیگه و شروع یه ماجراجویی دیگه برای هر انسانی😇 بگو:خدایا شکرت که امروز هم نفس می کشیم🥰💙 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
خدایا شکرت😍👏 ان شاالله که زیر سایه ی امام زمان(عج)موفق و موید باشین.💚🍃 حالا بقیه چقدر به فکر امام زمانشونن؟🧐🤔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت27 همه رفته بودن و من و حامد تو اتاقم بودیم... لب
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت28 دوهفته از عقدمون گذشت و یه هفته مونده بود به کنکورم... تو این دوهفته حامد خیلی خوب درک می کرد که چه موقع زنگ بزنه یا کی بیاد خونه ی ما!!به منم اصرار نمی کرد که برم خونه مامانش...بااین که چندباری رفته بودیم... ...... صبح روز کنکورم،حامد ساعت پنج و نیم اومده بود جلو درخونمون... من که از یه ساعت پیش که نماز خوندم نخوابیدم... مامان هم بیدار بود... حامد بهم زنگ زد و گفت که اروم در و باز کنم تا مزاحم کسی نباشه... منم آیفون و زدم و اومد تو...بابا و حسین خواب بودن...نسرین هم بود خونه مادرشوهرش... آروم با من و مامان سلام و احوالپرسی کرد و باهم رفتیم تواتاقم...بیچاره حامد تا ساعت شیش و ده دقیقه داشت باهام حرف می زد و بهم انرژی میداد... بارفتارهای حامد احساس می کردم از خودم خجالت می کشیدم که فکرای اشتباهی دربارش می کردم... مامان بهمون صبحانه داد...بابا و حسین هم بیدار شده بودن...بعدصبحانه خداحافظی کردیم و من و حامد سوارماشین شدیم تا بریم سمت مکانی که قرار بود کنکور برگزار بشه... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت29 توراه هم باهم حرف زدیم...بازم بهم انرژی می داد..بهم ذکر یاد می داد که بخونم...وقتی رسیدیم یه جا پارک کردو گفت:می مونم تا برگردی... _وااا!مگه... _مگه هیچی عزیزم...دلم می خواد اینجا بشینم منتظر خانمم باشم...حرفی هست؟ _نه...باشه بشین..فقط کارِت چی؟ _ازبابام مرخصی گرفتم!! باهم خندیدیم و من پیاده شدم و با بسم الله وارد محوطه شدم... ........ ساعت یازده بود که من ازجام پاشدم و بالاخره کنکور پراسترس و دادم... نمیدونم چرا ولی دلم می خواست بشینم واسه حامد ازحال و احوال خودم و دیدن سوالا بگم...آخه خودش رشتش ریاضی فیزیک بود و الان هم بخش مدیریت مالی کارخونه ی باباش کار میکنه... دانشگاه تهران درس خونده بود... ازمحوطه اومدم بیرون...تو اون شلوغی دنبال ماشین حامد گشتم که بالاخره کوییک سفیدشو پیدا کردم... در و باز کردم و نشستم ... حامد خیلی گرم و باخونسردی پرسید:به به...بالاخره تموم شد؟؟ _بلههههه....خداروشکر تموم شد... _الحمدالله...حالا شیری یا روباه؟ _من گل نرگسم!!! خندید و گفت:اون که بله...شما اصلا تاج سری... هردومون زدیم زیر خنده... _قراره به افتخار پایان رنج و سختی شما بریم بیرون یه دل سیر باهم باشیم...قبوله؟ _قبوله! ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت30 حامد خیلی خوب بود...اخلاقش حرف نداشت! بعداز کنکور خیالم راحت ترشد.. بعداز این که نهار و بیرون خوردیم یه راست رفتیم خونه مامانش... ......... همه بودن... علی؛مصطفی؛عاطفه و حامد... بچه های حاج محمود و مرضیه خانم بودن... من با فهیمه؛خانمِ داداش علی داشتیم ماست می ریختیم تو پیاله ها... ملیحه؛خانمِ داداش مصطفی و عاطفه هم سفره پهن می کردن... مامان مرضیه هم داشت برنج جا می کرد... همه کنار سفره نشستیم و با بسم الله شروع کردیم... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌼پویش #نذر_ظهور2 این بار اومدیم بایه پویش دیگه😍 فکر می کنی کدوم کار و می تونی برای تعجیل فرج امام مه
عزیزان فرصت این پویش تموم شده ممنون از همراهی شما...😍 ان شاالله که نگاه امام زمان (عج)روزی شما و راهنمای زندگیتون باشه...🌸💚🍃 ذکر فرج رو یادمون نره: اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج خادمین کانال روهم از دعای خیرتون محروم نکنید.💙🍃 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت30 حامد خیلی خوب بود...اخلاقش حرف نداشت! بعداز کن
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت31 همینطور که غذا می خوردیم حاج محمود گفت:نرگس جان یه روز باحامد بیا کارخونه...محیط کار مارو ببین...به ما سربزن خوشحال می شیم! _چشم..ان شاالله.. ....... ساعت دوازده بود.من وحامد تو اتاقش بودیم و همه رفته بودن... دلم می خواست الان برم بیرون...عجیب بود.. روی صندلی نشسته بودم و با لبه ی موهام بازی می کردم... حامد داشت لباساشو تا می کرد که بزاره تو کشو... حواسش به من نبود که داشتم خیره خیره نگاش می کردم...ولی تا سنگینی نگام و حس کرد بهم نگاه کرد...ریز خندید و گفت:چیه؟بد تا می کنم؟ _نه... _پس چرا اینطوری نگام می کنی...! _یه چیزی بگم؟ _جانم؟ _بریم پیاده روی؟ آخرین لباسی که دستش بود و گذاشت تو کشوش و درو بست... _الان جدی گفتی؟ _آره..حامد خواهش می کنم بریم پیاده روی...دلم می خواد بریم بیرون... خندید و روی تخت نشست. _نرگس جان ساعت دوازده... _خب... _قول می دم فردا غروب بریم هرجا که خواستی... می دونستم حامد آدمی نیست که الکی قول بده...حتما سرقولش می مونه..! _باشه...فردا بریم.. لبخند پیروزمندانه ای زد... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv