eitaa logo
رمان لند 📖
891 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خالق نور...💙 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🏴 انا لله و انا الیه راجعون ☑ سید مقاومت سید حسن نصرالله، دبیرکل حزب الله لبنان در حمله تروریستی ارتش رژیم صهیونیستی در ضاحیه بیروت به شهادت رسید. مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت53 بعد از خداحافظی گوشی و قطع کردم و یه سر به قیم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت 54 _اوهوم... یهو صدای زنگ آیفون اومد... خونمون آپارتمانی بود و ماهم طبقه ی پنجم... حامد در و باز کرد و وقتی کمیل و زنش از آسانسور اومدن بیرون با ما احوالپرسی کردن... با تعارف های من و حامد وارد خونه شدن... خانمش خیلی خونگرم و مهربون به نظر می رسید... ساک و چمدونشون کنار مبل بود و همه روی مبل نشستیم... حامد:خیلی خوش اومدین...خوشحالمون کردین... کمیل:قربونت داداش...راستش گفتیم هم به شما یه سری بزنیم...هم ان شاالله بعد از اینجا یه سر بریم قم و جمکران زیارت... حامد:ان شاالله...فائزه خانم شما خوبین؟ فائزه:ممنونم...ببخشید مزاحم شدیم! من:این چه حرفیه عزیزم...شما مراحمی... بعد از کلی خوش و بش چای و شیرینی آوردم و مشغول خوردن شدیم... ........ خونه ی دوخوابه ی ما الان یه خوابش تعلق گرفت به کمیل و فائزه... وقتی رفتن تو اتاقشون من و حامد هم اومدیم تو اتاق... _حامد چه رفیق شوخی داری هااا... ریز خندید و گفت:کمیل که خوبه...با سلمان نیم ساعت بشینی باید از ضرب خنده با دل درد پاشی... _چه جالب... صدامو آوردم پایین تر و گفتم:الان مگه عروسی نمیکنن؟ _نه...مگه جشن عقدشون نبودیم...کلی هم مهمون دعوت کرده بودن...همون و به حساب عروسی زدن... _دختره چی؟ _اتفاقا خود فائزه خانم پیشنهاد داده بود... سکوت کردم...چه دختر قانعی بود... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت55 سه سال بعد: ترم هفت بودم و قرار شد ترم تابستونه بردارم تا زودتر تموم شم و برگردیم به شهرمون... تو این سه سال که نامزد بودیم خیلی با روحیات هم آشنا شدیم...من به حامد و حامد به من وابسته شد...خیلی عاشقانه تر از قبل زندگی می کنیم... روزها گذشت و من درسم تموم شد...حالا شدم دبیر عربی... من و حامد برگشتیم شمال و کنار خونواده هامون...البته تو اون سه سال رفت و آمدهم داشتیم... ........ همه ی کارهای عروسی انجام شد... رسیدیم به شب عروسی... یه عروسی خوب و ساده...نه تجملاتی...نه باگناه... خیلی خوشحال بودم...وخوشحال تر از من حامد... یه خونه ی خوشگل؛یه خونه ی ویلایی که حامد خریده بود شد برای هردومون... خسته روی مبل نشستم و گفتم:حامد... _جان دلم... _بالاخره روز های سخت تموم شد... خندید و گفت:آخی...خوشگلم تازه شروع شده... _هوففف...راست میگی واقعا... هردوخندیدیم... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
خدایا ماراهم مورد شفاعت پیامبر اکرم(ص)قرار بده🤲💚 الهی آمین🤲💝 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت55 سه سال بعد: ترم هفت بودم و قرار شد ترم تابست
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت56 یه هفته از عروسیمون گذشته بود... حامد صبح تا ظهر کارخونه بود و بعد از ظهر هاهم می رفت موسسه ی قرآن رفیقش...چون حافظ کل بود تو موسسه به عنوان مربی کار می کرد... منم که می رفتم مدرسه و مشغول بودم... یه روز یه زنگ بیشتر کلاس نداشتم...وسط درس دادنم گوشیم زنگ خورد... نگام که به صفحه ی گوشیم افتاد از تعجب یهو ساکت شدم... صدرا بود...آخه این موقع صبح؛ساعت 8و نیم چرا باید به من زنگ بزنه!! یکی از دانش آموزا گفت:خانم ببخشید درس تموم شد؟! _نه...من الان میام... گوشی و گرفتم و از کلاس اومدم بیرون. رفتم توحیاط و جواب دادم:بله؟ _سلام...صبح بخیر... _سلام خوبی؟کاری داشتی؟ _ببخشید مزاحم شدم!یه کار مهم داشتم باهات...باید باهم حرف بزنیم! _اِممم...خب...باشه!کجا هم و ببینیم؟! .......... قرارشده بود صدرا بعد از کلاسم بیاد دنبالم تا باهم بریم یه جا که حرف بزنیم...نمی دونم قضیه چی بود ولی حس خوبی نداشتم! با ماشین mvm مشکیش اومد دنبالم... پشت نشستم... مشخص بود عصبیه! ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت57 _سلام... _سلام...کلاس که نداری؟ _نه... _اوهوم... _چی شده صدرا؟با ساحل... نزاشت حرفم و ادامه بدم سرعت ماشین و بیشتر کرد و گفت:ساحل؛مامانم،بابام همشون جلوپام سنگ میندازن که نشه... _چی نشه؟ ماشین و کنارخیابون پارک کرد و گفت:بیا جلو بشین... پیاده شدم و رفتم جلو نشستم! _خب... _من میخوام برم خواستگاری یه دختره...مامان و بقیه نمیزارن... _چرا؟ _خب چون ...چون...چمیدونم!!! واسه چیزهای الکی!! _صدرا...حتما یه چیزی هست که خاله نمیزاره... _هیچی نیست...چون مثلا یکتا...همون دختره؛حجابش اوکی نیست ناراضین! ریز خندیدم و گفتم:هیچ وقت واسه حجاب خاله گیر نمیده که!! _پس چرا انقدر رو اعصاب من راه میرن؟ _خب حتما یه چیزی دیده ازش...یا شناخت داره و میدونه مناسب تو نیست! _... _صدرا...؟ _ها؟ _حالا کی هست یکتا خانم؟ خندید و گوشیش و باز کرد...بعد از چند ثانیه گوشی و گرفت سمتم و عکسشو بهم نشون داد... تا عکس و دیدم تنم لرزید...احساس کردم کل بدنم سِر شده!! ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv