فردى هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد! داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب می کرد، مردم او را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه او را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد. او را به گوشه ای دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.
گدا پاسخ داد:
ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم! شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!
اگر کاری می کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق پندارند...!
📗 @e_adab
#خردمند_کیست
پدر آبراهام می دانست که نزدیک صومعه سرا، راهبی زندگی میکند که به خردمندی شهرت دارد.
به دنبال مرد رفت و از او پرسید : اگر امروز زن زیبایی در بسترت ببيني، آیا قادری خود را متقاعد کنی که او زن نیست؟ مرد خردمند پاسخ داد: نه، اما میتوانم خودم را مهار کنم.
پدر ادامه داد: اگر در صحرا تعدادی سکه طلا پیدا کنی، میتوانی فرض کنی که آنها سنگ هستند؟ خردمند گفت: نه، اما میتوانم خودم را مهار کنم و آنها را همانجا رها کنم.
پدر اصرار کرد: اگر دو برادر که یکی دوستت دارد و دیگری از تو متنفر است، دعوایشان را به نزد تو آورند، آیا میتوانی فرض کنی که آن دو با هم برابرند؟ راهب جواب داد : با وجود اینکه در درونم رنج خواهم کشید، با آنی که مرا دوست داشته است مانند آنی که از من متنفر بوده است رفتار خواهم کرد.
پدر بعدها به شاگردان خود گفت: بگذارید به شما بگویم که خردمند کیست. خردمند آنی است که به جای کشتن امیالش، قادر به مهار آن است.
📗 @e_adab
#داستان_دوستان
#محمدمهدی_اشتهاردی
مسلمان ملعون !
ابو حمزه مى گويد: از امام باقر (ع ) پرسيدم : چه مى گوئى درباره مسلمانى كه در خانه خود بسر مى برد، و مسلمان ديگرى به در خانه او مى آيد، و اجازه ورود مى طلبد، ولى آن مسلمان ، اجازه به او نمى دهد، و به استقبال او نمى رود؟!.
فرمود: اى ابوحمزه ! هر مسلمانى كه براى ديدار از مسلمانى ، به خانه او مى رود، و يا براى نيازى به او مراجعه مى كند، و او با اينكه در خانه اش مى باشد، اجازه ورود به آن مسلمان ، نمى دهد، و از خانه به سوى او بيرون نمى آيد، چنين مسلمانى كه در خانه مى ماند، مشمول لعنت خدا است ، و اين لعنت ، ادامه دارد تا هنگامى كه با آن مسلمان مراجعه كننده ، ملاقات كند.
ابوحمزه مى گويد: (با تعجب ) گفتم : فدايت شوم ، آيا آن مسلمانى كه اجازه نداد، در لعنت خدا است ؟! براستى چنين است ؟.
فرمود: آرى چنين است .
📗 @e_adab
📚حکایت کوتاه
🌸 انسان بااصل و ریشه
🔸رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند.
🔸بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
🔸 رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
🌸 همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه!!! و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند
📗 @e_adab
شير نري دلباختهي آهوي ماده شد.
شير نگران معشوق بود و ميترسيد بوسيلهي حيوانات ديگر دريده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست،
شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.
ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.
و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .
📗 @e_adab
امان از تعجیل در قضاوت و نتیجه گیری عجولانه !
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”
📗 @e_adab