eitaa logo
هامون
44.6هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
661 ویدیو
43 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋 چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار: حکایت : پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم... پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟ حکایت از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم... صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد... گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری... گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم... حکایت عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟ گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را می گیرد... 💠 @e_adab 💠
خوشا مراتبِ درویشان،که هو کشیدم و آهی رفت تفاوتی نکند مارا،که شیخی آمد و شاهی رفت! #حسین_جنتی 💠 @e_adab 💠
من و تو چقدر شبیه ماسوله هستیم، سقف خیال هاى من حیاط خانه ى توست. 💠 @e_adab 💠
نفرین به وﻓﺎﺩﺍﺭﯾﺖ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺳﺮ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺷﮑﻨﯽ ﺑﺴﺘﯽ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ #فاضل_نظری 💠 @e_adab 💠
خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر مرا تو گیری و گویی که این اسیر من است #شهید_قمی 💠 @e_adab 💠
زندان زندگي.mp3
2.23M
#شعر‌صوتی زندان زندگی - از سروده های استاد شهریار 💠 @e_adab 💠
ای که با یک سنگ کوچک خاطرت گل می شود مشکل از اطفال شیطان نیست،دریا نیستی.... #حسين_جنتي 💠 @e_adab 💠
آقایِ فرمانده، قلبِ تو از سنگ است جنگ آخرش خوش نیست، جنگ آخرش جنگ است! #محمد_شریف 💠 @e_adab 💠
چرا دو خط موازی همیشه غم دارند نمی رسند،ولی تا ابد کنار همند... #مجيد_صحراكارها 💠 @e_adab 💠
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺥ ﻣﺎ ﺑﮑﺸﺪ ﺗﻨﻪ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ #هوشنگ_ابتهاج 💠 @e_adab 💠
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد #صائب_تبریزی 💠 @e_adab 💠
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل. 💠 @e_adab 💠