⊰•🦋•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهارم...シ︎
به دستانم نگاه میکنم؛ به تک تک انگشتانم. انگار منتظرم یکی گردن خم کند و بگوید که من توانایی نوشتن این کتاب را دارم..
بین عقل و قلبم درگیری است؛ این که از پس این کار بر می آیم یا نه.
دوست دارم توی ایستگاه اتوبوسی بنشینم و به ادم ها نگاه کنم. توی پچ پچ شان گم شوم؛ گم شوم توی قیمت پیاز و گوشت تا این هیجان اضطراب کننده هم گم شود؛ اما ممکن نیست!!.
به وقت قرار مان با پدر شهید نوری سه دقیقه مانده...
جلوی در ورودی شرکت می ایستم. گوشی ام را خاموش میکنم و می روم توی اداره.
از نگهبانی نشانی اتاق آقای نوری را میپرسم.
و او. میپرسد: نوری کوچیک یا نوری بزرگ؟!
چشم میچرخانم توی اتاقک شیشه ای به بابک نوری که تکیه داده به دیوار و زل زده به روبرو نگاه میکنم.
میگویم:نمیدونم. همون که پسرش شهید شده.
و انگشت اشاره ام می رود به سمت پوستر چسبیده به شیشه که عکس شهید نوری روی ان هست او میگوید: اهان! نوری بزرگه
رادرس را میدهد و من رد میشوم از میان اتاق ها تا برسم به دومین در کوچک سمت چپی و پله هایش.
پله ها را بالا میروم......
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🌻•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجم...シ︎
پله هایش را بالا میروم و خودم را به پسر حوانی چه میگوید منشی دفتر است معرفی میکنم. او میگوید:حاجی مهمون دارن بفرماید بنشینید تا بهشون خبر بدم.
روبروی اتاق رئیس مینشینم. گوشه شالم تو پیچش دستانم چروک شده و به نم نشسته.
موزاییک ها را میشمارم . به صدای تند تایپ کردن خانم کناری گوش میکنم. حالا میدانم از جایی که نشسته ام ۱۲ موزاییک تا اتاق رییس فاصله است و سی و سه موزاییک تا میز منشی.
صدایی میگوید: بفرماید خانم رهبر
...........
مرد پشت میز بلند میشود. قد متوسطی دارد و لبخندی که اندازه ی هوش برخرد بودنش گرم است. جوری سلام احوال پرسی میکند انگار سال هاست مرا می شناسد. صورت گرد اش در انبوهی از ریش های سفید و مرتب، مهربان تر جلوه میکند. امنیت و آرامشی که در نگاهش است، اضطرابم را به کترین حدش میرساند.
صندلی تعارف میکند. مینشینم و چشم میگردانم به دور و بر اتاق.
تازه متوجه حضور دو دختری میشوم که آن طرف اتاق نشسته اند.......
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•💚•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت ششم...シ︎
سری برای شان تکان میدهم ..
اقای نوری معرفی میکند: دانشجو هستن و از یک مرکز فرهنگی اومدن تا اجازه ی نوشتن زندکی نامه بـابــکـ را بگیرن. تا حالا چند تا کتاب نوشته اند.
میگویم: به به! چه عالی!
حسی اما توی وجودم در حال جوشیدن است؛ حسی مثل اینکه در برابر دو دختر بازنده ام..
روسری ام را جلو میکشم. دختر ها همنجور دارند حرف میزنند. اقای نوری، لبخند زنان، به صحبت هایشان درباره روند کار و علت نوشتن شان گوش سپرده است.
بالای سرش، عکس نقاشی شده ای از بـابــکـ است. بـابــکـ توی همه ی عکس هایش که در فضای مجازی هست هم لبخند بر لب دارد. انگار از زمان خلقتش، لبخند، عصوی از صورتش بوده؛ مثل دماغ یا چشمش.
حواسم به حرف های شان نیست. فقط دستان پدر شهید را میبینم که بالا و پایین میرود و یقه ی کت قهوه ای اش روی پیراهن کرمش خیز بر میدارد .
چشم میگردانم توی اتاق ؛ مستطیل شکل است. دور تا دورش صندلی چیده اند و وسطش یک میز کنفرانس با هشت صندلی گذاشته اند.
صدر نشین اتاق، میز ریاست است و یخچال کوچکی زیر یکی از دو پنجره نورگیر اتاق جا گرفته. رنگ کرم دیوار ها با قهوه ای میز هماهنگی خوبی دارد ..
به خودم می آیم که دختر ها در حال رفتن اندتا هفته دیگر بیایند برای شروع مصاحبه. روی صندلی جا به حا می شوم. قلبم دقیقا توی دهانم است؛ پشت دندان های خرگوشی ام! برای همین، لب هایم را محکم به هم فشار میدهم که یک وقت نپرد بیرون!
اقای نوری میچرخد طرفم. خوشامد میگوید و با لبخندی کهچاشنی کلمه هایش است حرف میزند.
از خودش میگوید که سال ها در جبهه بوده و آرزوی شهید شدن داشته و نصییش نشده و حالا پسرش شهیده شده.......
.
⊰•💚•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🌸•⊱
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتم...シ︎
توی همان ماشین قبلی نشسته ام؛ دقیقا همان طرفی که قراضه تر است. انگار همه ماشین هایی که توی این خط کار میکردند خودشان را بازنشسته کرده بودند. نیم ساعت چسبیده صندوق صدقات سر میدان منتظر مانده بودم؛ اما هیچ خبری از ماشین نشده بود.
پسر بچه های، بین من و مادرش نشسته است. چرخ قطار اش کم مانده توی زانویم تونل بزند و دودوچی کنان تا رشت برود. بیشتر جمع میشوم سمت در. قطار میرود روی پای بچه. به ظرف شیرینی روی زانویم نگاه میکنم.
از صبح که بلند شدم گفتم زشت است دست خالی بروم دیدن شان. دو سه باری مانتو پوشیدم برم وسایل کیک و شرینی بخرم. چندباری هم تصمیم گرفتم وقت رفتن ، یک بسته شکلات بگیرم برایشان؛
اما وقتی به خود امدم شیرینی های پخته شده را در ظرف میچیدم. دو روز پیش اقای سرهنگی زنک زد گفت:«خانم رهبر کی کارتون را شروع میکنید؟!، و من حالا توی راه خانه ی الهام نوری هستم؛ خواهر بزرگ بابک. مادر بابک هم انجاست.
پسر دوباره قطار را گذاشته روی زانویم . نمیدانم چرا هر وقت قطارش روی خط ریل های دیگر، یعنی پای مادرش، راه میرود ارام است و به خط ریل های من که میرسد، یورتمه وار درجا میزند! لوکوموتیوران،همان طور که در حال رد شدن از این به ان ور زانویم است، نگاهم میکند مادرش میگوید: شما هم اذیت شدید!.به زن خیره میشوم. نمیدانم چرا این روز ها هر مادر و پسری را که میبینم تصور میکنم اگر این بچه بزرگ شود و بخواهد به جنگ برود مادرش چکار میکند!
آسان اجازه رفتن میدهد؛ یا با گریه می گوید« کلی برایت زحمد کشیده ام؛ حالا کجا بفرستمت»؛........
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🌝•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتم...シ︎
یا با لبخند و رضایت، در بستن ساکش کمکش میکند؟ این روز ها، با این فکر و خیال ها، به عظمت ووسعت قلب مادر شهیدان پی میبرم.
ماشین کج میشود، و من و لبخندی که قرار بود بزنم و قطار و لوکوموتیوران پرت می شویم به سمت چپ. زن،هراسان چنگ می اندازد به پسرش و به خودش می چسباندش. رانندن فحش را می کشد به جاده و دست انداز و.....؛ اما هیچ عجله ای برای رسیدن ندارد.
پیاده میشوم به زانویم دستی میکشم راه که میروم انگار یک واگن توی کاسه زانویم جا مانده و ترق و ترق صدا میدهد. از سوپری سر کوچه نشانی خانه را میپرسم. باید چند متری بروم پایین تر.
قلبم توی حلقم است. جوان از دادن خودش سخت است، و این که هربار جلوی کسی بنشینی و این از دست دادن را بارها و بار ها بازگو کنی سخت تر..
صدای داد و بی داد بچه هایی که در پارک کوچکی بازی میکنند فضای کوچه را پر کرده. زنگ طبقه دوم را میزنم. صدایی از درباز کن جواب میدهد، و من خودم را معرفی میکنم.
زن جوانی به پیشوازم می اید. کشیدگی صورتش، میان گل های ریز چادرش قاب شده. نگاهش جوری است که انگار چندین سال است همدیگر را را همین جا کنار چارچوب دیده ایم. بارداری اش زیر چادر هم مشخص است. لبخند که میزند چال روی گونه اش نمایان میشود. به گمانم لبخند ویژگی خانواده نوری باشد.
به خانه دعوتم میکند. وارد سالن مربع شکل کوچکی میشوم.....
.
⊰•🌝•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🐞•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نهم...シ︎
به خانه دعوتم میکند. وارد سالن مربع شکل کوچکی میشوم که گوشه چپش، زنی پیچیده در چادر مشکی کنار مبلی ایستاده است. این چند روز مادر شهید را هزار بار به هزار شکل ترسیم کرده ام
به طرفش میروم. برای بوسیدنم اغوش باز میکند. برای منی که سال هاس از گرمی آغوش مادر محروم ام، این لحظه ها ناب است.
ظرف شیرینی را دست الهام، خواهر بــابـک میدهم و کنار مادرش مینشینم. به نیم رخش خیره میشوم . دوست دارم با زن هایی که در این چند روز ترسیم کرده ام، مقایسه اش کنم. صورتی نسبتا کشیده و پوستی سبزه دارد و چشمانی که انگار رویش نم نشسته است. ارامش از نگاهش میبارد.
پسر بچه ای جلوی تلوزیون نشسته است. هفت ساله به نظر میرسد. الهام باز از اشپز خانه خوش امد میگوید. مکدر نگاهم میکند و لبخند میزند. با این حرکتش اویز مروارید گیره روسری اش تکان میخورد. الهام میگوید: اراز صدای تلوزیون را کمش کن.
حالا همه چشم دوخته ایم به اراز که محو تماشای تلوزیون است. موهای طلایی و پوست سفید و چشمان رنگی اش. او را بیشتر شبیه پدر بزرگش کرده است.
فضای خانه، به سبب حضور یک غریبه پر از سکوت شده و فقط «باب اسفنجی » است که یک حرف میزند. باید سکوت رابشکنم. رو میکنم به مادر و میگویم:احتمالا اقای نوری گفته اند چه کاری می آم.
میگوید:دست شما درد نکنه.
اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت....
.
⊰•🐞•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🌎•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت دهم...シ︎
اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت است. روی هر کلمه مکث میکند. همه اینها لهجه اش را شیرین کرده است.
من میگویم: مادر، هرچی رو که مربوط به بابک میشه را برام بگید. قراره از به دنیا اومدن تا شهید شدنش را بنویسم.
سری تکان میدهد. ضبط کننده گوشی ام را روشن میکنم. و رو به مادر میگویم: خوب، مادر شروع کنیم.
مادر رو به دخترش الهام می پرسد: نه دییم¹؟
دختر جواب می دهد: هرنه اورگین ایستیر ده دا².
انگار مادر نمی داند دقیقا دلش میخواهد از چه بگوید؛ که باز هم سکوت می شود. چشم میچرخانم توی خانه،و منتظرم صحبت ها شروع شود. افتاب از لای پرده ی کنار رفته افتاده رو دیوار.
_ بابک، خیلی مهربون بود. از کلاس اول، درس خوت بود. هیچ وقت دعوا نکرد. هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد.....
میگویم: مادر، تا دیروز می اومدن برای مصاحبه، چند تا سوال مشخص میکردن و جواب های اماده میگرفتند. اما حالا فرق داره. قراره با گفته های شما و نوشتن من، همه بابک رو بشناسن. با کار ها و رفتار هاش، خودشون پی ببرند این پسر چقدر مهربون بوده است.
سری تکان می دهد.
صحبت ها خوب پیش نمیرود. حرف زدن با کسی که نیم ساعت از آشنایی با او نمیگذرد، سخت است؛ چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره پسرش اذیتش کنم.
مادرش میگوید........
___
¹_چی بگم؟
²_هرچی دلت میخواد بگو.
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🌎•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🍄•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت یازدهم...シ︎
اقای سرهنگی میگفت: باید به این خونواده نزدیک بشی؛ انقدری که تو را جز خودشون بدونن؛ چون قراره حرف هایی رو بهت بزنن که تاحالا به کسی نگفته ان باباجان!
بنابر این فکر میکنم برای دیدن اومدم نه هیچ کار دیگری. ضبط گوشی را خاموش میکنم. الهام، چای وشیرینی می آورد بابت شیرینی هایی که برای شان بردم تشکر میکند. حین چای خوردن از خودم میگویم ، و خانم نوری مادر بابک با دقت گوش می دهد و گاعی اوقات سوال میپرسد. طعم شیرینی را که پخته ام را هم تحسین میکند. ان وسط به کار ها و رفتار های اراز هم میخندیم. موجی از صمیمیت بین مان شکل میگیرد.
مادر خم میشود و گوشی اش را از توی کیف کنار پایش بر میدار. میگوید بیا اینجا بنشین.
کنار مادر مینشینم، و او توی گوشی اش، عکس ها و ویدیو های بابک را نشانم میدهد. یکی از ویدیو ها مال یکی دو ماه قبل از رفتن بابک به سوریه است.
توی ویدیو رضا پسر بزرگ خانواده نوری، میگوید: بریم اردبیل. ان موقع نمیدانسته اند بابک قصد رفتن دارد؛ ان هم با این همه جدیت. هر چند وقت یکبار، وقت کار کردن مادرش، دورش میچرخیده و از اینکه خیلی ها به سوریه رفته اند حرف میزده. گاهی هم سرش را گوشه بالش مادرش می گذاشته و از وضعیت سوریه میگفته و این که چه خوب میشود او هم برود؛ اما حرفی از اینکه حتما میخواهد برود نبوده؛ یعنی بوده و بابک به زبان نمی آورده است.
خانواده نشسته اند توی پارک شورابیل. سایه ی درخت های بالای سر شان، وشت مشت هوای خنک میریزد روی سرشان. بابک روی زیر انداز دراز کشیده، و تیشرتش، با وزش باد تکان میخورد. انگا. اب تنی کرده و موهایش نمناک است مثل همیشه لبخند میزند.
دوربین به سمتش میرود.....
.
⊰•🍄•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🔔•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت دوازدهم...シ︎
دوربین می رود سمت بابک و لبخندش به خنده تبدیل میشود.
رضا میپرسد: بابک بهت خوشگذشت؟!
بابک زل میزند به دوربین. نکاهش برق می زند. میگوید: عالی بود! خیلی خوش گذشت!
مکث می کند و گردنش را کج میگیرد سمت برادرش: نمیدونم چطوری باید محبت هات را جبران کنم به خدا!
ویدیو تمام میشود. مادر گوشه ی چادرشرا نی کشد به چشمش. خال گوشه چانه اش میلرزد. گوشی را میگذارد روی پایش و نگاهم میکند:
همه پنج شنبه جمعه ها روزه میگرفت. وقتی مرفتیم مسافرت، برای ناهار که نگه می داشتیم، بابک خودش را با نظافت ماشین سرگرم میکرد. صداش میزدیم «بابک بیا ناهار بخوره دیگه!»
تازه اون موقع میفهمیدیم روزه گرفته. گاهی غر میزدم«اخی مسافرت ده نه اوج توتماق؟». میگفت: نزر وارومدی!.
یکهو یادش میاد که این جمله ها را به زبان اذری گفته. ادامه میدهد: بهش میگفتم: اخته تو مسافرت هم روزه میگیری و اون هم می گفت نزر دارم
افتاب پشت پرده طوری کم کم قصد رفتن دارد اراز می اید کنارم و میگوید....
.
⊰•🔔•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🔮•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سیزدهم...シ︎
اراز می آید کنارم، و می گوید: من هم از بابک دای دای حرف بزنم؟
و من در جوابش میگویم: اره. بگو! دوست دارم بشنوم.
اراز میگوید: حرف های من را هم مینویسی؟
من_ حتما. حتماً مینویسم.
چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش. خودش را شق و و رق، روی مبل نگه داشته. یک چشمش به ماست، و از گوشه چشن دیگرش، حواسش به کارتونی که نگاه میکند
حالا میگوید: کشتی گرفتن را دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودن. یک دستم رو می گرفت، بک دستش را میزاشت دور کمرم، و میگفت(ببین اراز، این جوری.) بعد من رو می انداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر می رفت، زنک میزد به مامانم و میگفت(الهام، اماده شو! پنج دقیقه دیگه می آم دنبالت) می آمد و مارا میبرد خونشون دوستم داشت. هی می اومد اینجا، و باهام بازی می کرد.
مادربزرگ زیر لب قربان صدقه ی حرف زدن اراز میرود. مادر هم با خنده نگاهش میکند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختپوس دگیر شده است. ما همچنان منتظر نگاهس میکنیم. باب فرار میکند، و آراز سر می چرخاند به طرفم و میگوید:
داییم که شهید شده بود، من نمیدونستم مامانم من رو گذاشته بوده خونه دوستم طبقه بالا. یک روز که مامان من رو برده بود بیرون، دیدم همه جا عکس دای بابک رو زدند همه جا عکسش هست
به مامانم گفتم: بابک دای چیزیش شده؟!
و او گفت: نه.
من گفتم پس چرا همه عکساش روی دیوار هاست.
مامانی گفت..
.
⊰•🔮•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🥀•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهاردهم...シ︎
چرا رو دیواره؟مامانی گفت:اخه خوب جنگیده.برای همین،عکسش رو همه جا زده ان.
نفس میگرد و اب دهانش را قورت میدهد.حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده.لب های بابک توی قاب،جوری نیمه باز مانده که انگار میخواد چیزی بگوید و نمی تواند.
شبش بابک دای امد توی خوابم.تو مزار بودیم.گفت:آراز،من اینجام.هر وقت دلت تنگ شد،بیا پیشم).گفتم:بابک دای،تو که مرده ای!).گفت:من شهید شدم! نمرده ام که آراز!.
آب دهانش را با صدا قورت میدهد و زل می زند به مادرش که شانه هایش آرام می لرزد
*
خیلی گریه کرد؟
وقتی اسم بابک امد.بغض کرد،اما گریه نکرد!ولی الهام،دو سه با باصدای بلند گریه کرد.
خوب.خواهر برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته.
فکر کن الهام نمی دونسته بار داره؛اما بابک،هی بچه بغل به خوابش میاد و میگه....
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🌾•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پانزدهم...シ︎
_فکر کن الهام نمیدونسته بارداره؛ اما بابک بچه بغل میاد به خوابش و بهش میگه ببین این بچه چقدر قشنگه!!
اسمشا بزار باران تا مثل بارون برات برکت بیاره.
بعدش الهام میفهمه که بارداره. تازه چند ماه بعد مشخص میشه بچه دختره.
_چه عجیب! فکر میکردم این چیزها فقط تو فیلم ها و قصه هاست.
_حالا یک چیز دیگه. الهام میگفت«هر وقت میاد به خوابم انگار از سوریه برگشته.میگم بابک اومدی؟ تو مگه شهید نشده بودی؟ و بابک ناراحت میشه و میگه تو باز گفتی شهید من زنده ام چند بار بگم من زنده ام من اصلا نمرده ام الهام!! »
الهام میگفت یک مدت همه اش از برادر و پدرش میپرسیده نکنه پفس میکشیده و همون طور دفتش کردید؟!!!
_موهای تنم خیس شد فاطمه! این شک و تردید ها پدر ادم را در میاره!
_مادرش یه جوریه!
_چه جوریه یعنی؟
_ساکته. کم حرفه. فکر کنم دیروز من بیشتر از مادر بابک حرف زدم.
_خوب، خیلی ها کم حرف اند؛ ساکت اند، همچین گفتی یه جوریه که.....
_چطوری بگم؟ مادرش مثل یه لیوان اب خنک بعد از یه دوندگی طولانیه. از اون هاست که تو دلش آتیش هم که باشه و بری کنارش بنشینی، یهو میبینی اتیشی در کار نیس. منتها این لیوان آب، تو دل یک کوهه. میدوتی منظورم چیه؟! میخوام بگم مادر بابک........
.
⊰•🌾•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei