eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
183 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
در آمار ۳۸۰ ✨
🔴با این ستاره‌ها میشود راه را پیدا کرد بعضیا ستاره فوتبال میشن بعضیا ستاره سینما بعضی هم ستاره آسمون... انتخاب با ماست، مگه نه؟؟؟... # الله اکبر
بسم الله الرحمن الرحیم 📗
⊰•💙🔗•⊱ . هممون‌بہ‌یہ‌رفیق‌آسمونے‌نیازداریم ڪہ‌وقتاے‌خستگے‌ودردوبُهت بیادپیشمونواَزمون‌بپرسہ: "هوس‌سفرندارے‌،زِغباراین‌بیابان؟" . ⊰•💙•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌸•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و هفتم...シ︎ _اِ....خاله ، مثل اینکه یادت نیست من ورزشکارم ! میخوام برم با دشمن ، بجنگم ؛ راه سوریه باز شد ، با هم بریم زیارت . خاله به طنز کلام بابک پی می برد . می داند برای عوض کردن حال و هواست . می گوید ( بابک ، تو چیزیت بشه ، رفیقه دق می کنه . به خاطر مادرت نرو .) سکوت می شود صدای های و هوی اون ور خط ، سکوت بین را خط را خش می اندازد . _ خاله ، من به خاطر بی بی زینب س دارم می رم . گوشی از صورتش فاصله می گیرد . دیگرمی داند نمی تواند برای منصرف کردن خواهر زاده اش کاری بکند . تکیه می دهد به دیوار ، و از لای پرده ، نگاهش را می دوزد به سیاهی اسمان .چه شب ها که بابک از در خانه اش امده بود داخل تا کنار شوهر خاله اش بنشیند به گونی دوزی ، و کمک دست مسعود باشد برای خالی کردن و بار زدن گونی ها به وانت ! هر بار کمکی میخواستند و کارهای گونی دوزی عقب مانده بود انگار کسی بابک را خبر می کرد . یک دفعه با یک پلاستیک میوه پیدایش می شد و خنده کنان می گفت ( امشب امده ام نیروی کمکی بشم . خوردنی هم اوردم !) و کیسه را توی هوا تکان می داد . رقیه ، دل نگران رفیقه است . می داند جان خواهرش به جان بچه هایش بند است . می داند الان توی دل خواهرش غوغاست اما دم نمی زند ! رفیقه کی دم زده که حالا بزند ؟ و به یاد بچگی شان می افتد که همین مظلومیت خواهر باعث می شد همیشه حقش را بالا بکشد . شماره خواهرش را با انگشتان لرزان می گیرد . رفیقه مثل همیشه آرامجواب می دهد . می پرسد ( چی کارکردی ؟) رقیه جواب می دهد :( توی ماشین ان . می رن لشکر قدس ؛ جایی که رزمنده ها اعزام می شن .) خواهر کوچک ، به خواهر همیشه صبورش دلداری می دهد که ان شاءالله بابک منصرف می شود و برمی گردد . مادر می گوید ( هرچی خدا بخواد .) * * * جلوی محوطه ی لشکر ، شلوغ است . پیر و جوان آمده اند . زن ها ، میان انبوهی از مردان عازم به سفر در رفت و آمدند . مسافران را می شود از لب های خندانشان شناخت و بدرقه کنندگان را از اشک و اضطرابی که در نگاهشان است . الهام و مادر پیاده می شوند . الهام می گوید : تو این شلوغی چطور پیداش کنیم ؟ می روند بین جمعیت . هوا پر است از عبارت ( ان شاءالله قسمت شما ! ) (خوش به سعادتتون! ) (بخواه تا ما رو هم بطلبه ! ) . مادر ، اسم پسرش را به یکی از دونفر از جوان های هم سن بابک می گوید و همراه دخترش ، در گوشه محوطه ، منتظر امدن بابک می ماند . مادرهایی مثل او که فرزند راهی سوریه می کنند کم نیستند . بعضی هاشان انگار یکی دوبار بیشتر بدرقه کننده بوده و طعم چشم انتظاری را کشیده اند که این طور با آرامش دست می کوبند روی شانه های مادر های بی قرار و دلواپس . میان نگرانی و دلواپسی . . . . ⊰•🌸•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت وهشتم...シ︎ میان نگرانی و دلواپسی، هزار برابر شور و هیجان رفتن بود؛ آن قدر که نگرانی ها را می بلعید. بابک، از دور که مادر و خواهرش را میبیند ، قدم تند می کند. روبه‌روی مادر می ایستد چرا اومدید اینجا ؟ اشک، روی گونه مادرمی غلتد . بابک ، نگاه از مادر می گیرد و دست می کشد به محاسنش . الهام ، حیران شور و ذوق آدم های دور و برش است : _بابک ، این ها چرا این قدر خوشحال ان ؟ انگار دارن می رن عروسی ! بابک می خندد و می گوید : خوب ، نمی دونی منتظر این لحظه بودن که . . . _ که برن جنگ ؟ _که برن پاسداری بی بی زینب س . مادر از نگاه پسر می خواند که اصرار برای ماندن فایده ندارد . خواهر ، آویزان بازویش می شود : _ بابک ، نرو ! ما خواهر و برادر ها جز هم کسی رو نداریم که ! چرا داری با ما این جور می کنی ؟ نگاه بابک همه جا می چرخد الا توی چشم خواهر و مادرش : _ من تصمیمم رو گرفته ام . برنامه ریزی کرده ام . باید برم . دست ، دور گردن خواهر می اندازد . و خواهر ، صورت در گودی گردن برادر فرو می کند .نفس ها عمیق می شود ، انگار هر دم ، بر دوش خود ، عطر برادر را حمل می کند که بازدم ها این قدر سنگین می شوند . نوبت در آغوش کشیدن مادر می شود . اشک ها به لب رسیده اند تا جمله ی ( بابک نرو ...) را تر کنند تابچسبد به لبان لرزان مادر و به گوش بابک نرسند ‌. روی شانه پسر ، رد لبان خیس مادر جا می ماند . روی شقیقه و کنار موهای سفید مادر هم بوسه گرم پسر نقش می بندد . برای هم دست تکان می دهند . الهام هنوز پر از خواهش نگاهش می کند . مادر اما دیگر مطمئن است بابکش منصرف نمی شود . الهام می گوید ( بریم ؟) اما نمی روند خیره به راهی که بابک رفته ، می مانند .دستمال ، روی چشم می کشند . بغض فرو می دهند . به جماعتی که دورشان را گرفته اند نگاه می کنند که اغلب خوشحال اند . باز بابک از دور پیدایش می شود . الهام ، امیدش جان می گیرد ؛ خودش را به برادر می رساند: _منصرف . . . . ⊰•🍁•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌻•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت ونهم...シ︎ _منصرف شدی ، بابک ؟ با ما می آی خونه ؟ نگاه بابک روی چشمان خیس مادر است . مقابلش می ایستد : _گربه نکن ، مامان ! نذار ، آخرین تصویر من از شما ، این جوری باشه . جمله ی آخرش تیغ می شود و قلب مادر را می خراشد . اشک ها پشت سر هم سرزیر می شوند . _ اقلاما ، مامان ، تَز گَلرم .¹ به خواهر نگاه می کند : _ الهام ، باور کن این اشک هاتون زنجیر می شه و می افته به پام ! چرا می خواید مجبورم کنید بمونم وقتی من دلم می خواد برم ؟ مادر و دختر تسلیم می شوند و فقط نگاهش می کنند . بابک برای بار دوم می بوسد شان و به مت اتوبوس می رود . صدای سلام و صلوت و دود اسپند ، تمام محوطه ی لشکر را گرفته است حالا چراغ های اتوبوس کم نور و کم سوتر می شوند . مادر ها و همسر ها و خواهر های بدرقه کننده چشم دوخته اند به همان اندک نوری که عزیزشان را می برد . روی لبان مادر و دختر ، لبخندی کم جان نقش بسته است . نمی دانند بابک چند بار از اتوبوس پیاده شد و آمد کنارشان ایستاد و چند بار بوسیدشان و رفت ، اما ان قدر آمد تا به خنده اشان انداخت . سوز پاییزی می پیچید به دست و پای آدم هایی که کنار سپاه قدس ایستاده اند . * * * اتوبوس پر شده از صدای خنده و شوخی . هرکس دنبال دوست و هم کلاسی دوران اموزشش می گردد تا یا کنارش بنشیند یا بنشاندش کنارش . بابک ، سر در قرآن دارد ؛ صوت آرامش می پیچد توی گوش بغل دستی اش . داود مهرورز ، . . . ــــــــــــــــــــــــــــــــــ °¹‌ گریه ،نکن مامان! زود می آم . ⊰•🌻•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتادم...シ︎ میان نگرانی و دلواپسی، هزار برابر شور و هیجان رفتن بود؛ آن قدر که نگرانی ها را می بلعید. بابک، از دور که مادر و خواهرش را میبیند ، قدم تند می کند. روبه‌روی مادر می ایستد چرا اومدید اینجا ؟ اشک، روی گونه مادرمی غلتد . بابک ، نگاه از مادر می گیرد و دست می کشد به محاسنش . الهام ، حیران شور و ذوق آدم های دور و برش است : _بابک ، این ها چرا این قدر خوشحال ان ؟ انگار دارن می رن عروسی ! بابک می خندد و می گوید : خوب ، نمی دونی منتظر این لحظه بودن که . . . _ که برن جنگ ؟ _که برن پاسداری بی بی زینب س . مادر از نگاه پسر می خواند که اصرار برای ماندن فایده ندارد . خواهر ، آویزان بازویش می شود : _ بابک ، نرو ! ما خواهر و برادر ها جز هم کسی رو نداریم که ! چرا داری با ما این جور می کنی ؟ نگاه بابک همه جا می چرخد الا توی چشم خواهر و مادرش : _ من تصمیمم رو گرفته ام . برنامه ریزی کرده ام . باید برم . دست ، دور گردن خواهر می اندازد . و خواهر ، صورت در گودی گردن برادر فرو می کند .نفس ها عمیق می شود ، انگار هر دم ، بر دوش خود ، عطر برادر را حمل می کند که بازدم ها این قدر سنگین می شوند . نوبت در آغوش کشیدن مادر می شود . اشک ها به لب رسیده اند تا جمله ی ( بابک نرو ...) را تر کنند تابچسبد به لبان لرزان مادر و به گوش بابک نرسند ‌. روی شانه پسر ، رد لبان خیس مادر جا می ماند . روی شقیقه و کنار موهای سفید مادر هم بوسه گرم پسر نقش می بندد . برای هم دست تکان می دهند . الهام هنوز پر از خواهش نگاهش می کند . مادر اما دیگر مطمئن است بابکش منصرف نمی شود . الهام می گوید ( بریم ؟) اما نمی روند خیره به راهی که بابک رفته ، می مانند .دستمال ، روی چشم می کشند . بغض فرو می دهند . به جماعتی که دورشان را گرفته اند نگاه می کنند که اغلب خوشحال اند . باز بابک از دور پیدایش می شود . الهام ، امیدش جان می گیرد ؛ خودش را به برادر می رساند: _منصرف . . . {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
روزچهارشنبہ‌مجروح‌شدنش‌آخرین‌ ڪلاس‌حوزه‌روباهم‌بودیم... ڪلاس‌ڪہ‌تموم‌شد‌سریع‌وسایلشو جمع‌ڪرد‌که‌بره؛ گفتیم‌آرمان‌ڪجا‌میری؟ گفت‌امشب‌آماده‌باش‌هستیم‌:) گفتم‌آرمان‌نرو گفت‌نہ‌!باید‌برم.. بہ‌شوخۍ‌گفتیم:آرمان‌میرۍ‌شهید‌ میشی‌ها!باخندھ‌گفت این‌وصلہ‌ها‌بہ‌ما‌نمیچسبه:) گفتیم‌بیاعڪس‌بگیریم‌‌‌شھیدشدی‌ میگذاریم‌پروفایلمون نیومد‌؛هرکاری‌ڪردیم‌نیومد:) ‌شهیدانه🧡✨ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🖤🕊•⊱ . اربابم خستہ‌ام‌وازاین‌خستگی‌هراس‌دارم خستہ‌ودل‌تنگ! باسری‌پایین‌ازفرط‌شرمندگی‌آمده‌ام درِخانہ‌ی‌همیشہ‌بازتو کہ‌مھربانی‌وڪرم‌اش‌زبانزد‌عام‌است. . . آمده‌ام‌کہ‌بگویم مرابہ‌آغوش‌میڪشی‌:)💔🚶🏾‍♂!؟ '! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄