eitaa logo
آستان مقدس امامزاده حسین ( ع ) قزوین
958 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
923 ویدیو
4 فایل
امامزاده حسین (علیه السلام) فرزند بلافصل حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام اطلاع رسانی مراسمات و گزارشات آستان و مطالب ناب
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد میدان، اهل نیست! حاج قاسم خودش حاج قاسم شده؛ یعنی هرکسی رفت وارد میدان شد، میاندار شد و کار بیشتر کرد، می‌شود حاج قاسم.* 🔹رهبرانقلاب🔹 📚 کتاب خاتم سلیمانی؛ انتشارات انقلاب اسلامی
پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه‌وآله): جُلوسُ المرءِ عندَ عیالِه أَحَبُّ إلَی اللهِ تعالی مِن اعتِکافٍ فِی مَسجِدی هذا نشستن مرد نزد زن و فرزند، در پیشگاه خدای متعال از اعتکاف او در مسجد من محبوب‌تر است.» 📚مجموعه ورّام، ج۲، ص ۱۲۲
🔸دعایی پر مفهوم از امام عصر روحی فداه ✨أعوذ بالله من العمی بعد الجلاء ومن الضلالة بعد الهدی، ومن موبقات الأعمال ومرديات الفتن. 🔹به خدا پناه می‌برم از كورى بعد از بينايى و از گمراهى بعد از هدایت و از گناهانی که مایه هلاکت است و از فتنه هایى که نابودكننده است. 📙بحار الأنوار ج ۵۳ ص ۱۹۱، تفسیر نورالثقلین ج ۴ ص ۱۴۸.
‍ ‍ ▫️نوروز بود، رسید محضر امام. شنید: می دانی امروز چه روزیست؟ گفت: نوروز؛ روز جشن ایرانی ها و هدیه دادنشان به هم. صادق آل محمد فرمود: قسم به خدای کعبه! امروز پیشینه ای بلند دارد... نوروز، روزی است که ظاهر می شود، قائم ما آل محمد، از ورای پرده غیبت. مثل امروز است، روزی که پیروز می شود بر دجّال، و می آویزدش بر مزبله کوفه. هیچ نوروزی نمی آید، مگر آنکه ما چشم به راهیم، ظهور قیام کننده را. چرا که از روزهای ما و شیعیان ماست، روز نوروز.💐 📚 بحارالانوار، ج ۵۲، ص۳۰۸.
🌼🌼آیا ممکن است در یک زمان هم غمگین باشید و هم شاد؟ حتما! مثلا من هر وقت تابستان ها با خانواده‌ام به ملاقات مادربزرگم می‌رویم، خوشحالم. اما از اینکه دوستانم را ترک می‌کنم، ناراحتم. من از اینکه بزرگتر می شوم و رشد می کنم، خیلی خوشحالم، اما از اینکه بابا و مامانم پیر می شوند غمگین می شوم. من هر وقت می پرسم خیلی خوشحال می‌شوم اما همان موقع احساس درماندگی هم می کنم. چون به نظر می‌رسد هیچ وقت جوابی برای این پرسش ها پیدا نمی شود. پس این خوشحالی من، خودش یه جور ناراحت بودن و غمگین بودن هم هست. این طور نیست؟ آیا شما هرگز می‌توانستید «شادی» را بشناسید، اگر هیچ وقت غم را تجربه نکرده بودید؟ ✍🏼باشگاه فلسفه برای کودکان/ الهام فخرایی/ انتشارات پرسش
🌼🌼خود را به کار مشغول سازید. زیرا اشخاص مضطرب و نگران باید خود را در کار فراموش کنند وگرنه در یاس و ناامیدی از بین می روند
🌿🌷🌿 غرور و خودخواهی خیلی بد است. نمی گذارد که به نصیحت دیگران گوش بدهیم. کسی که غرور دارد، از شنیدن نصیحت دیگران ناراحت می‌شود. اگر کسی از او ایراد بگیرد، زود عصبانی می شود. اگر کسی را نصیحت کند، زود داد و فریاد راه می‌اندازد. مثلا اگر کسی به او بگوید که کلاهت کج است یا بند کفشت باز است یا موهایت را شانه کن یا درست را بخوان، زود عصبانی می شود. خدا نکند کسی حرفی به او بزند. خدا نکند کسی چیزی به او بگوید. خدا نکند کسی اشکالی از او بگیرد. ضرب‌المثلی دیگر: ✓ خدا نکند کسی به مرغش بگوید کیش! ✓نمی‌توانی بگویی: «خدا پدرت را بیامرزد.» ✍🏼خدا درد داده دوا هم داده/ غلامرضا ابهری
نذورات مردمی حرم جهت واریز نذورات خود به شماره حساب های داخل عکس مراجعه فرمایید . (علیه السلام ) 📌 http://www.ebn-reza.ir 📌 http://instagram.com/ebn_reza_qazvin 📌http://sapp.ir/ebn_reza_qazvin 📌https://eitaa.com/ebn_reza_qazvin۷ 📌 https://t.me/ebn_reza_qazvin
من از این نَفس، از این بی سروپا خسته شدم خودم ازدست خودم آه خدا خسته شدم اینکه هر روز بیایم تو مرا عفو کنی بروم باز خطا پشت خطا خسته شدم من از این چشم که جز تو همه را می بیند از همین کوری و این منظره ها خسته شدم به همه وعده ی جبران محبت دادم جزتو ای خوب، از این رسم وفا خسته شدم لااقل کاش دمی شکرگزارت بودم من از این لال زبانی به خدا خسته شدم ای که ناگفته همه حاجت ما را دادی قسمتم کن بروم کرببلا خسته شدم : 💔 متوسل شده ام تا ڪه بیایم كـربـلا نڪند بند دخیلم گِرِهَش محکم نیست؟ صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين سلام عليكم و رحمة الله،صبحتون بخير، روزتون معطر بنام
✨﷽✨ 🌼داستان کوتاه پند آموز ✍ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟ ‏» ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟ 💭 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ . 💥ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ .ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ. ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست... ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🌷 پاره کردن بت‌‌های کاغذی 🌿 یکی از بچه‌‌‌‌ها محوطه‌‌ی کارگاه را پر از عکس هنرپیشه‌‌های خارجی کرده بود. محمّد با اینکه بچه بود وقتی دید که او گوشش بدهکار نصیحت و حرف کسی نیست، یک روز تمام عکس‌‌های او را دور از چشم او پاره کرد و بر زمین ریخت. 🌸✨ فرمانده‌‌ی کم حرف و پرکار، شهید محمد بروجردی را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸
🌸 داستانی واقعی از پیروزی یک سرباز در کشاکش وسوسه شیطان و ندای وجدان در محیطی خلوت در برابر یک دختر نامحرم 🌷 دقیقا یک سال از خدمت سربازیم می گذشت. روز پنج شنبه، مرخصی گرفتم تا به دیدار یکی از دوستانم که اصرار داشت در این شهر غریب، یک بار هم که شده به خانه اش بروم. وقتی که به خانه رسیدم، در زدم. خانمی پشت در آمد و گفت که برادرش در خانه نیست و چند ساعت دیگر می آید. چند قدم به عقب برداشتم که خداحافظی کنم و بروم که او با لحن خاصی گفت: طولی نمی کشد، بفرمایید داخل استراحت کنید تا او بیاید. در جدالی سخت، مغلوب شیطان شدم و به داخل خانه رفتم. مرا به سمت مهمان خانه راهنمایی کرد و طولی نکشید که با هندوانه و تنقلات پذیرایی شروع شد. حرکاتش عجیب و غریب بود. آستین کوتاه پوشیده بود و انواع و اقسام طلاها به دستانش آویزان بود. تپش قلبم آن تپش همیشگی نبود. در کشاکش جنجال بین وجدان و شیطان، وجدانم می گفت: مگر نمی دانی که ورود در جایی که مورد اتهام قرار می گیری، ممنوع است! چگونه وارد خانه ای شدی که فط تو و یک دختر نامحرم درون خانه هستید؟! اما شیطان اشاره می کرد، نگاه به جمال دختر کن! شادباش! وضعیت ظاهری دختر با آن ناز و کرشمه اش، بر آتش این جنجال می افزود. او انواع و اقسام سؤالات را از من می پرسید و می خواست نقشه اش را آرام آرام پیاده کند. با این اوضاع و احوال شیطان می خواست که تمام وجودم را تسخیر کند و سکان کشتی هوا و هوس درونم را به دست بگیرد. نگاهم ناخودآگاه به سمت دیوار طرف قبله چرخید و خانه کعبه با آن همه زیبایی هایش، تمامی زیبایی های ظاهری درون آن خانه را در نظرم هیچ کرد. این جا بود که شیطان از پیشروی باز ایستاد و وجدان رمقی تازه گرفت. وجدان، درون دلم بانگ زد که آیا می خواهی فردا در روز تولد مولایت، دامنت آلوده باشد و عید را با دامنی آلوده جشن بگیری! مگر فردا نمی خواستی به خاطر 13رجب، با دوستانت روزه مستحبی بگیری... پس چی شد! وجدان دوباره چنین آهنگی سرداد: تو که می خواهی فردا روزه بگیری، الان توی این محل گناه چه کار می کنی؟ این جا بود که وجدان به قله پیروزی نزدیک شده بود و هوس را از قله دور می کرد. چون برق از جا بلند شدم و بهانه گرفتم که من باید بروم. او با چشمانی متعجب گفت: شب پیش ما می ماندید. نان و پنیری پیدا می شود که با هم بخوریم. دیگر تحمل نداشتم. از خانه بیرون آمدم و به حیاط که رسیدم، او پشت سر من حرکت می کرد و هنوز هم می گفت: می ماندید یا لااقل شام را می خوردید و بعد می رفتید. دم در که رسیدم، در قفل بود. اما از خوش شانسی کلید روی در جا مانده بود. در را باز کردم، آخرین نیرنگ ها و نگاه های شیطانی اش را روانه من کرده بود، اما من از دامش جهدیم و از خانه بیرون آمدم و به طرف پادگان قدم برداشتم. وجدان پرچم پیروزی اش را بر قله وجودم به اهتزاز در آورده و چنان خوشحالی به من دست داد که هنوز هم شیرینی اش را در وجودم احساس می کنم ... 📚 نشریه پرسمان، آبان 1382، شماره 14