#سلامبرابراهیم📚
من از اين بچههاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه ميفرمايد:
«اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد.»
ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرت خواهي كرديم
و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم.
ابراهيم اســلحه كمــري پرماجرا را تحويل ســپاه داد و به همــراه بچه هاي
اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند.
دوران تقريبًا چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شــيرين تمام
شد.
دورانــي كه حماسـه هاي بزرگي را با خود به همراه داشــت. در اين مدت
سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمين گير حملات يك گروه كوچك چريكي
بودند!
#اینحکایتادامهدارد...
#کتابسلامبرابراهیم📚
كار آمادگي نيروها خيلي سريع انجام شد. بچه هاي اطلاعات سپاه ماهها بودكه در اين منطقه كار ميكردند.
تمامي مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسايي شد. حتي محل استقرار
گردانها و تيپهاي زرهي عراق مشــخص شده بود. روز اول فروردين سال
1361 عمليات فتحالمبین با رمز يا زهرا سلاماللهعلیهاآغاز شد.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
نزديك صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شــد. بچه ها
هم او را سريع به عقب منتقل كردند.
صبح ميخواســتند ابراهيم را با هواپيما به يكي از شهرها انتقال دهند. اما بااصرار از هواپيما خارج شد. با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداري، دوباره به خط و به جمع بچه ها برگشت.
در حملــه شــب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شــدند. براي
همين علي موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
همان روز جلســه اي با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايي
برگزار شد. طرح مرحله بعدي عمليات به اطلاعفرماندهانرسيد.
كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود.
بچههاي اطلاعات سپاه مدتها بود كه روي اين طرح كار ميكردند. پيروزي
در مراحل بعدي، منوط به موفقيت اين مرحله بود.
شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها
حركت ميكرد، پشت سرشان علي موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند.
هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! پس از طي ششكيلومتر راه، خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كرديم.
علــي موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طــرف رفتند. اما اثري از توپخانه
دشمن نبود. ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم!
با اين حال، آرامش عجيبي بين بچه ها موج ميزد. به طوري كه تقريبًا همه
بچه ها نيم ساعتي به خواب رفتند.
ابراهيــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پيــام انقلاب شــماره فروردين 1361
ميگويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف ميرفتيم چيزي جز دشت
نمي ديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم. خدا
را به حق حضرت زهراسلاماللهعلیهاوائمه معصومين قسم ميداديم.
او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان)عج( فقط آقا را صدا ميزديم
و از او كمك ميخواســتيم. اصلا نميدانستيم چه كاركنيم. تنها چيزي كه به
ذهن ما ميرسيد توسل به ايشان بود.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
هيچكس نفهميد آن شب چه اتفاقي افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزي
بين آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه
در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت!
پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم
كه به پشــت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و ســلاح های
سنگين را مشاهده ميکند.
نيروهــاي عراقي در آرامش كامل اســتراحت ميكردنــد. فقط تعداد كمي
ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده ميشــد. ابراهيم سريع به سمت گردانبازگشت.
ماجرا را با علي موحد در ميان گذاشــت. آنها بچه ها را به پشــت خاكريزآوردند. در طي مســير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليك نكنيد. درحين درگيري هم تا ميتوانيد اسير بگيريد. از سوي ديگر نيز گردان حبيب به
فرماندهي محسن وزوايي به مقر توپخانه عراق حمله كردند.
آن شــب بچه ها توانســتند با كمتريــن درگيري و با فريــاد الله اکبر و ندای
يازهراسلام اللهعلیها توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقي ها را اســير بگيرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدي روبرو
كرد. بچه ها بلافاصله لولههاي توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت
نبود نيروي توپخانه از آنها استفاده نشد.
توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد
ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
افسر عراقی را به بچه هايگردانتحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟!
جواب داد: اطراف مقر گشــت ميزدم. يكدفعه اينافسر به سمت من آمد.
بيچاره نميدانست تمام اين منطقه آزاد شده.
من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من
هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم.نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان
در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود.
يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند.ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن ها دويد. بعد پريد بالای تانك و در برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر
خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند.
هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو
حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانهدشمن حمله كرديم!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
همه گردانها از محورهاي خودشان پيشروي كردند. ما بايد از مواضع مقابلمان
و سنگرهاي اطرافش عبور ميكرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شد!
در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سختتر بود. يك تيربار عراقي
از داخل يك سنگر شليك ميكرد و اجازه حركت را به هيچ يك از نيروها
نميداد. ما هر کاري كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار را بزنيم.
ابراهيم را صدا كردم و ســنگر تيربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه كرد
وگفت: تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي سنگره!
بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينه خيز به سمت سنگرهاي دشمن رفت. من هم به دنبال او راه افتادم.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
در يكي از سنگرها پناه گرفتم. ابراهيم جلوتر رفت و من نگاه ميكردم. اوموقعيت مناسـبي را در يكي از ســنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد. اما اتفاق
عجيبي افتاد! در آن ســنگر يك بسيجي كم سن و سال، حالت موجگرفتگي پيدا كرده بود. اســلحه كلاش خودش را روي سينه ابراهيم گذاشت و مرتبداد ميزد: ميُكشمتعراقي!
ابراهيم همينطور كه نشســته بود دســتهايش را بالا گرفــت. هيچ حرفي
نميزد. نفس در ســينه همه حبس شــده بود. واقعًا نميدانستيم چه كار كنيم!چند لحظه گذشت. صداي تيربار دشمن قطع نميشد.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
آهســته و سينه خيز به ســمت جلو رفتم. خودمرا به آن سنگر رساندم. فقطدعا ميكردم و ميگفتم: خدايا خودت كمك كن! ديشــب تا حالا با دشمن
مشكل نداشتيم. اما حالا اين وضع بوجود آمده.
يكدفعه ابراهيم ضربه اي به صورت آن بسيجي زد و اسلحه را از دستش گرفت.بعد هم آن بسيجي را بغل كرد! جوان كه انگار تازه به حال خودش آمده بودگريه كرد. ابراهيم مرا صدا زد و بسيجي را به من تحويل داد و گفت: تا حالا
تو صورت كســي نزده بودم، اما اينجا لازم بود.بعد هم به سمت تيربار رفت.
چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت، ولي فايده اي نداشت. بعد بلند شدو به ســمت بيرون ســنگر دويد. نارنجك دوم را در حال دويدن پرتاب كرد.
لحظهاي بعد سنگر تيربار منهدم شد. بچهها با فرياد الله اكبر از جا بلند شدندو به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچها نگاه ميكردم. يكدفعه با اشارهيكي از بچهها برگشتم و به بيرونسنگر نگاه كردم!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
رنگ از صورتم پريد. لبخند بر لبانم خشــك شد! ابراهيم غرق خون رويزمين افتاده بود. اسلحهام را انداختم و به سمت او دويدم.
درست در همان لحظه انفجار، يك گلوله به صورت داخل دهان و يك
گلوله به پشــت پاي او اصابت كرده بود. خون زيادي از او ميرفت. او تقريبًابيهوش روي زمين افتاده بود. داد زدم: ابراهيم!
با كمك يكي از بچه ها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر را بهبهداري ارتش در دزفول رسانديم.
ابراهيم تا آخرين مرحله كار حضور داشــت، در زمان تصرف ســنگرهاي پاياني دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت.بين راه دائمًا گريه ميكردم. ناراحت بودم، نكند ابراهيم..نهخدا نكنه، ازطرفي ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود. خون زيادي از بدنش رفت. حالا معلوم نيست بتواند مقاومت كند.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم ادامه داد:وقتي در صحرا، بچه ها را به اين طرف و آن طرف ميبرديمو همهخسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پيدا كردم به امام زمان)عج
از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم
بچه ها آرامش عجيبي داشتند، اكثرًا خوابيده بودند.نسيم خنكي هم مي وزيد.
من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادينرفتم كه بهخاكريز اطراف
مقر توپخانه رســيدم. در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردمداريد؟ گفت: »ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و برايرزمندگان ميفرســتند. خود من بايد بدنم تكهتكه شود تا بتوانم نسبت به اين
ِ مردم اداي دين كنم!«ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود. پس از مدتي بستري شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبههها دور بود. اما در اين
مدت از فعاليتهاي اجتماعي و مذهبي در بين بچههاي محل و مسجد غافل نبود.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامی را برپا کرد.
او منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها به دوستانش توصيه ميكردكه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله ها غافل نشويد.
آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد.
يكي از دوستانش نقل ميكرد كه: سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي ازمساجد تهران مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چهوسيلهاي ارتباط بچهها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگي حفظ كنيم؟
همان شب ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچههاي مسجد را جمع كرده
و ميگفت: از طريق تشكيل هيئت هفتگی، بچهها را حفظ كنيد!
#اینحکایتادامهدارد...