♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📷 #گزارش_تصویری 🔷اولین هفته #سه_شنبه_های_مهدوی 🗓سه شنبه ۹۷/۱۲/۱۴ 🎊اهدای کتاب های مهمان خدا در
🎁🎊هدایای دانش آموزان عزیز🎁🎊
⚡️حاجت روایی عوامل و دانش آموزاش صلوات⚡️
#سه_شنبه_های_مهدوی
╔═ 🌸════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════🌸 ═╝
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
#قسمت_شصت_و_چهارم
❣خمس❣
راوی:مصطفی صفار هرندي🌷
ازعلمايی كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي بود.اين عالم بزرگوارغيرازساعات نمازمشغول شغل پارچه فروشي بود.اواخرتابســتان1361بود.به همراه ابراهيم💚خدمت حاج آقارفتيم.مقداري پارچه به اندازه دودست پيراهن گرفت.هفته بعدموقع نمازديدم كه ابراهيم آمده مسجدورفت پيش حاج آقا.من هم رفتم ببينم چي شــده.ابراهيم💚مشــغول حســاب ســال بودوخمس اموالش راحساب ميكرد!خنده ام😀گرفت!اوبراي خودش چيزي نگه نميداشت.هرچه داشت خرج ديگران ميكرد.پس ميخواهدخمس چه چيزي راحساب كند؟!حاج آقاحساب ســال راانجام داد.گفت400تومان خمس شماميشود.بعدادامه داد:من بااجازه اي كه ازآقايان مراجع دارم وباشناختي كه ازشمادارم آن رامي بخشم.امــاابراهيم اصرارداشــت كه اين واجب دينــي راپرداخت كند.بالاخره خمس راپرداخت😊.
#ادامه_دارد
[❀ @ebrahimdelha ❀]
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
كارابراهيــم مرابه يادحديثي ازامام صــادق انداخت كه ميفرمايد:🌹كســي كه حق خداوند(مانند خمس)رانپردازد دوبرابــر آن رادرراه باطل صرف خواهدكرد🌹بعــدازنمازباابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم.به حاجي گفت:دوتاپارچه پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام.حاجي باتعجب😳نگاهي كردوگفت:پســرم،تــو تازه ازمن پارچه گرفتي.اين هاپارچه دولتيه،مااجازه نداريم بيش ازاندازه به كسي پارچه بدهيم.ابراهيم❤️چيزي نگفت.ولي من قضيه راميدانستم وگفتم:حاج آقا،اين آقاابراهيم💚پيراهن هاي قبلي راانفاق كرده!بعضي ازبچه هاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند ياوضع ماليشان خوب نيست.ابراهيم💚براي همين پيراهن رابه آنهاميبخشد!حاجي درحالي كه باتعجب😳به حرف هاي من گوش ميكرد،نگاه عميقي به صورت ابراهيم انداخت وگفت:این دفعه برای خودت پارچه رامیبُرم،حق نداري به كسي ببخشي.هركسي كه خواست بفرستش اينجا.
#پایان_قسمت_شصت_و_چهارم
[❀ @ebrahimdelha ❀]
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
😊🌸🌿✨😊🌸🌿✨☺️🌸🌿
#خدایا_مرسی_منو_آفریدی
🌺قبل از غروب آفتاب رسیدیم مهران.
خسته و کوفته با همان سر و وضع آشفته خودمان را به بهداری رساندیم.😐
آنجا صحنه ای را دیدم که هرگز یادم نمی رود.
جلو در اورژانس، یکی از اون بچه های شوخ که بهش بمب روحیه هم می گفتند،
نشسته بودو دست ها رو بالا برده بود
و می گفت:
«خدایا ! از اینکه منو آفریدی، مرسی! دستت درد نکند، شرمنده ام کردی!»😄😄
╔═ 🌸😊🌿════⚘ ═╗
✾ @ebrahimdelha ✾
╚═ ⚘════🌸 😊🌿═╝
💫✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرحیم✨💫
#زیارت_نیابتی
🌺🍃 جمڪران🌺🍃
🗓سه شنبه ۱۳۹۷/۱۲/۱۴
🌻خادمِ "مسجد جمڪران" امروز نائب الزیاره بزرگوارانی بودند که نامشان ثبت شده🍃
⚜🍃ان شاءالله به حق چهارده معصوم علیه السلام وامام زمان(عج)وشهدا
حاجت دل همه ی عزیزان ختم بخیر شود ...🍃
»آمین یٰارَبَّ الْعٰالَمینٰ«
@ebrahimdelha🌹
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
💫✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرحیم✨💫 #زیارت_نیابتی 🌺🍃 جمڪران🌺🍃 🗓سه شنبه ۱۳۹۷/۱۲/۱۴ 🌻خادمِ "مس
⚜🍃ان شاءالله به حق چهارده معصوم علیه السلام وامام زمان(عج)وشهدا
حاجت دل همه ی عزیزان ختم بخیر شود ...🍃
»آمین یٰارَبَّ الْعٰالَمینٰ«
@ebrahimdelha🌹
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
❤یاایهاالرئوف
تمام آرزوی من جواب این حرف است
سلام حضرت خورشید و ماه عالمتاب
شهید راه ظهور و زیارتم گردان
تورا به جان جوادت مرا بخر و دریاب
#ب رسم عاشقی هرشب 💖
#راس ساعت هشت 🕗
#قرار دلدادگی با امام مهربانی
ب نیابت تمامی شهدا
#بویژه
#شهید_علیرضا_جیلان
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ
@ebrahimdelha
#شهیدمحمدبلباسی_مدافع_حرم
#قسمت_هفتم
✨تمام تماسهای تلفنی که با هم داشتیم را ضبط کردم. وقتی از اوضاع میپرسیدم میگفت: «نگران نباشیها، هیچ خبری نیست، امن است😊 در صورتی که اینها ۳ تا عملیات داشتند😕 بیست و یکم، سی و یکم و آخری هم هفدهم بود. وقتی زنگ میزدم باید ۱۰ بار زنگ میخورد تا جواب بدهد از بس سرش شلوغ بود🍃 ولی این یک ماه سیر شدیم از بس با هم صحبت کردیم، تلفن تایمر ۱۰ دقیقهای داشت و قطع میشد، دوباره ۱۰ دقیقه دیگر صحبت میکردیم، تا ۴۰ دقیقه هم طول میکشید»☺️
✨چقدر محمد آقا محبوبه را تشویق کرد که گواهینامه رانندگیاش را بگیرد: پیش آمده بود کارهای بیرون از منزل را انجام دهم اما کار بانکی را بلد نبودم😐 تا اینکه مجبور شدم در این مدتی که محمد نیست این کار را هم انجام دهم😊 وقتی شنید با خنده گفت: «دیگر مستقل شدی»😄 گفتم: «امتحان آئیننامه راهنمایی رانندگی دارم و اصلا نخواندهام» 😕گفت: «من میدانم تو حتماً قبول میشوی و اتفاقاً فردا صبح هم که امتحان دادم قبول شدم»😇 بعد که زنگ زد پرسید:« قبول شدی؟» گفتم: «بله». گفت: «امتحان شهر را هم که قبول شوی یک شیرینی🍰 پیش من داری». که متأسفانه نشد امتحان بدهم و شیرینی محمد آقا هم 😔….
🌸خیلی موافق فعالیتم در فضای مجازی نبود اما در عین حال میگفت: دوست دارم به روز باشی و اخبار را پیگیری کنی. خبرها را هم از من پیگیری میکرد☺️ مثلا اخبار ۲۰:۳۰ که شروع میشد بچهها تلویزیون را روشن میکردند و میگفتند: مامان اخبار شروع شده😁
🍃بعد از ۱۵ سال زندگی مشترک دوباره به نقطه طلایی زندگیشان برگشته بودند:«اینقدر که با هم صحبت میکردیم به او میگفتم:«یاد دوران نامزدی افتادم، انگار دوباره من را به آن دوران برگرداندی😍 یک مدت روابطمان عادی شده بود ولی الان احساس میکنم به دوران گذشته و نامزدی برگشتهایم و دوباره به اوج دوران حسی رسیدهایم»😌 میخندید و میگفت:«خدایا به علاقمندان ما اضافه کن»😅
ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
🌸محبوبه اینقدر شاد و پرنشاط و امیدوار و خوشبخت بود❤️ که اصلا فکرش را نمیکرد محمد را دیگر نبیند😔: اصلا فکر نمیکردم این دفعه که میرود دیگر برنمیگردد. چون اصلاً وصیتنامهای ننوشته بود و به بچهها قول داد که تا ۱۴، ۱۵ خرداد حتماً برمیگردد😢 مهدی خیلی روزشماری میکرد و بیقرار بود. من هم خودم را به آن راه میزدم و میگفتم حتماً برمیگردد😓 تماس که میگرفت فقط میخواست بگوید من سالم هستم. در صورتی که آنجا خیلی خبرها بوده و ما تازه میفهمیم که چگونه میرفته جلو و دوستانش میگویند او با این وضعیت نترسی که داشت همان ابتدا باید شهید میشد😢
🍃محبوبه خانم ثانیه به ثانیه آخرین تماس محمد را به خاطر دارد: آخرین تماسش ظهر همان شبی بود که شهید شد. دقیقا پنجشنبه روز مبعث ساعت ۱۲ و نیم ظهر. شب قبلش ما عروسی پسر عمهام دعوت بودیم😊 زنگ که زد گفتم: «جای تو در عروسی خالی بود، همه میپرسیدند تو کجایی؟ میگفتند شوهرت قهرمان است». بلند بلند خندید و پرسید: «چرا وسط هفته عروسی گرفتند؟» گفتم: «مبعث است دیگر»😊 گفت: «جدی؟» آنقدر سرشان شلوغ بود که هر وقت زنگ میزد روزهای هفته را از من میپرسید😕
🌷گوشی مدام دستم بود مبادا زنگ بزند و متوجه نشوم، یاد فیلم شیار ۱۴۳ افتادم که مادر شهید رادیو به کمرش بسته بود😞 کلاً در عروسی موبایل خودش و موبایل خودم مدام دستم بود یک لحظه رفتم لباس عوض کنم دیدم گوشی زنگ خورده بعد دیگر زنگ نزد تا فردا ظهرش همان تماس آخر😢 گفت:«مواظب بچهها باش من ۱۴، ۱۵ خرداد برمیگردم. اصلا نگران نباشید، فکر نکنید من اینجا دلهره دارم. تو آرام باشی من خیالم راحت است»☺️
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
✨دفعه آخر تلفنش خیلی قطع و وصل میشد. پرسیدم چه شده؟ گفت: اینجا تیراندازی میکنند قطع و وصل میشود😐 اگر زنگ نزدم نگران نباش! ممکن است تلفن قطع شود‼️ اتفاقا شب اولی که تماس نگرفت اصلا نگران نشدم در حالی که دفعات قبل اگر ده دقیقه دیرتر زنگ میزد میخواستم سکته کنم😰 ولی آن شب تا صبح خانه مادرشوهرم بودیم و کلی هم گفتیم و خندیدیم. فکر کردم حتماً فردا صبح تماس میگیرد🍃
🌺همسر شهید روز فردای شهادت محمد بلباسی را اینگونه روایت میکند: «روز جمعه همه خبر داشتند جز من😢 شبکههای تلگرامی را مرتب سر میزدم اما همسایهمان آن روز اینترنت و تلفنام را پنهانی قطع کرده بود😔 من اصلا منتظر شنیدن خبر شهادتش نبودم، منتظر بودم چند روز دیگر بیاید و اصلاً فکر نمیکردم در این مدت شهید شود😭 حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم.
🍃جمعه تا ظهر خانه مادرشوهرم بودم. بعدازظهر که آمدم خانهخودمان جاریام زنگ زد گفت ما میخواهیم بچهها را ببریم پارک شما هم میآیید⁉️ میخواستند مرا ببرند بیرون که نفهمم. اما قبول نکردم و گفتم: کمرم درد میکند، دراز کشیدم. آمدند بچهها را بردند پارک و ساعت ۷ برگشتند. جالب است همان روز شهادت محمد، ساعت خانه خوابید❗️ تسیبح در دستم پاره شد❗️ آبگرمکن خاموش شد❗️ با این اوضاع اصلاً نمیخواستم فکر بد کنم، میگفتم اینها همه اتفاقی است. دلم ریش میشد ولی خودم را گول میزدم😞 ساعت ۸ شب میخواستم بخوابم، عمویم زنگ زد و گفت: میخواهیم با پدرت یک سر بیاییم آنجا، هستی؟ بعد که فهمید در حال خواباندن بچهها هستم خیالشان راحت شد که سمت موبایل هم نمیروم و منصرف شدند‼️
🍃پایان قسمت هفتم🍃
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺