eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
37هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی و ششم پشت دشمن🌺 💢هماهنگی عملیات مطلع الفجر خیلی سریع انجام شد. 💢ما برای اینکه فشار بستان را کم کنیم خیلی سریع آماده عملیات شدیم. 💢در سپاه گیلان غرب، طرح یک عملیات ایزایی ریخته شد. قرار شد یک گروه زبده از نیروها، با مهمات و مواد منفجره، قبل از شروع عملیات به پشت جبهه دشمن رفته و همزمان با آغاز عملیات، به توپخانه و مقر فرماندهی تیپ دشمن حمله کنند. 💢این کار در پیروزی عملیات و رسیدن به اهداف در جبهه میانی بسیار کمک می کرد. 💢پانزده نفر از جمله بنده، برای این منظور انتخاب شدند فرماندهی این گروه به یکی از دوستان ابراهیم به نام علی خرمدل واگذار شد. 💢دو روز قبل از عملیات همراه ابراهیم حرکت کردیم. ابراهیم ما را از میان شیارهای مرزی عبور داد و برگشت. 💢هرکدام از ما بجز سلاح یک کوله بزرگ، پر از تجهیزات، مهمات، تغذیه و.. همراه داشتیم. 💢یک بیسیم پی آر سی در اختیار خرمدل بود که با آن هماهنگی های لازم را انجام می داد. 💢ما ده کیلومتر از خط مقدم فاصله گرفته و در یک تپه در حوالی توپخانه عراق و نزدیک مقر فرماندهی دشمن مستقر شدیم. 💢روزها مشغول استراحت و شب ها مشغول فعالیت بودیم. 💢قرار بود به محض شروع عملیات، در مرحله اول توپخانه دشمن با حمله ما از کار بیافتد. سپس به مقر فرماندهی که اتاق فکر دشمن به حساب می آمد حمله کنیم. 💢دو روز پر هیجان سپری شد. 💢 ما به نوعی نیروی فدایی بودیم. احتمال بازگشت ما بسیار کم بود. از طرفی تمامی این پانزده نفر از نیروهای قوی و آماده به رزم بودند. 💢در طی دو روزی که منطقه دشمن، و در میان تپه ها و شیارهای مخفی بودیم غذای ما کنسرو ماهی و بادمجان بود. 💢یادم هست کنسرو بادمجان را باز کردم. پر از روغن بود. وسیله ای برای گرم کردنش نبود. اولین لقمه را که خوردم از بس تند بود نتوانستم فرو بدهم. احساس کردم نان خالی بخورم راحت ترم. 💢۱۳۶۰/۹/۲۰ عملیات اصلی آغاز شد. 💢 ما تمام کارهای شناسایی را در شب های قبل انجام داده بودیم. 💢آقای خرمدل وظیفه هر کسی را مشخص کرده بود. نقشه حمله به خوبی طراحی شد. 💢لحظات عجیبی بود منتظر دستور حمله بودیم تا کار توپخانه دشمن در جبهه میانی را یکسره کنیم. 💢اما خبری از آن سوی بیسیم نشد. 💢آقای خرمدل چندین بار تماس گرفت اما فرماندهی دستور داد فعلا وارد عمل نشوید! 💢از نقل و انتقالات و از شلیک توپخانه دشمن متوجه شدیم که درگیری شدیدی در منطقه شیاکو آغاز شده. 💢دو روز از شروع عملیات گذشت. هیچ دستوری به ما داده نشد. 💢کم کم آذوقه ما رو به پایان بود. هرچه تماس می گرفتیم می گفتند: فعلا صبر کنید. کار در شیاکو گره خورده امکان پیشروی در جبهه میانی نیست. 💢تا اینکه غروب روز دوم عملیات، یک تماس کوتاه برقرار شد. به ما اعلام کردند که به دستور فرماندهی کل عملیات، شما هیچ گونه عملیاتی انجام ندهید. 💢 تمام دوستان ما با شنیدن این خبر شوکه شدند. 💢چند نفری از دوستان به فرمانده گروه گفتند: عراق تمام مسیر های عبوری را بسته، ما نه راه پیش داریم نه راه پس غذا هم نداریم.. 💢یکی دیگر از رفقا گفت: بهترین کار این است که حمله کنیم در نهایت همگی شهید یا اسیر می شویم اما لااقل توپخانه عراق را از کار می اندازیم. 💢فشار روحی عجیبی بر من و دوستانم وارد شده بود. چه کاری باید انجام دهیم؟ آذوقه ما تقریبا به پایان رسید. 💢ما نیروهای فراموش شده بودیم که قرار گاه به ما هیچ جوابی نمی داد فقط می گفت دستور است که هیچ کاری انجام ندهید. 💢ما راه بازگشت هم نداشتیم. عراق شیارهای عبوری ما را پر از نیرو کرده بود در اوج نا امیدی بودیم. 💢بلدچی محلی نیز با شنیدن این اخبار از ما جدا شد و رفت! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج ابراهیم همت: در جنگ در راه خدا و جهاد فی سبیل الله، قدم و قلم و شمشیر باید برای رضای خدا باشد....🥀 #شهدایی_شو 😘 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
﴾﷽﴿ گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند ـــ شهاب ـــ جانم بابا ـــ پوستراتون خیلی قشنگه ـــ زدنشون؟؟ مریم سینی چایی را روی میز گذاشت ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت ـــ دستت درد نکنه دخترم ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده ـــ واقعا. ?احسنت خیلی زیبا شدن شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ?دانشجوه؟؟ با این حرف شهین خانم مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن ـــ واه چرا میخندید مریم خنده اش رو جمع کرد ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد ـــ خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جایش بلند شد ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی استغفرا... زیر لب گفت ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد... ـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت ـــ کجا داری میری مهیا نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک مهلا خانم با تعجب گفت ـــ همسایمون مهدوی رو میگی ـــ آره دیگه .من رفتم مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود مهیا با زهرا دست داد ـــ خوبی ـــ خوبم ممنون ـــ میگم مهیا نازی نمیاد ـــ نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال ـــ مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد ـــ خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی آیفون را زدند ــــ کیه ــــ باز کن مریم ــــ مهیا خودتی بیا تو در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد شهین خانم به طرفش آمد ــــ اومدی مهیا ـــ بله اومدم آب قند بخورم برم ــــ تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد سارا ـــ آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه زهراـــ پس من چرا ندیدم سارا ـــ کوری خواهرم دخترا خندیدند که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن ــــ اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم ??چرا عمامه اشو برداشته مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود ـــ شاید چون دارن کار می کنن در آوردن مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت مهیا صدایش را بالا برد ــــ شهین جوونم شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد ــــ شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم مهیا گونه ی شهین خانم را کشید ـــ چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن ـــ وای شهاب مادر چی شد آب بخور شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود ـــ مهیا میکشمت پسرمو کشتی ـــ واه شهین جون من چیزی ن
گفتم شهاب زود خداحافظی کرد و رفت ساراـــ پسرخالمو فراری دادی ــــ ای بابا برم صداش کنم بشینه با ما سبزی پاک کنه مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید ــــ بشین سرجات دیوونه... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
که با صحنه شنا کردن دختران مواجه شد... ماجرایی از شهید احمد نیری: دکتر محسن نوری از دوستان شهید میگفت:یک روز بهش گفتم من نمیدانم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی .می خواست بحث را عوض کنداما سوالم را تکرار کردم . گفتم حتما علتی داره.گفت اگه طاقتش رو داری بشین تا برات بگم. یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم … از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و ربنا الملاکه والروح… از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد… @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
AUD-20200502-WA0031.mp3
3.44M
👌🏻 امام زمانیا این صوت رو به هیچ عنوان از دست ندید ♥️ پیشنهاد دانلود 😭😭😭😭 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
: ۱۶ تیر سال ۱۳۶۵ : ۱۸ آبان ۱۳۹۶ و : ۵ آذر ۱۳۹۶ کانال رسمی شهید نوید صفری @SHAHIDNAVID_safari 🌺
ادامه قسمت سی و ششم🌺 👇👇👇 💢صدای بیسیم دوباره بلند شد. صدای ضعیفی علی خرمدل را صدا می کرد. 💢 آن سوی خط بود. علی را صدا زد. 💢همه به سمت بیسیم دویدیم. 💢ابراهیم شروع به صحبت کرد. علی جان تمام راه های مرزی پر از نیرو شده من چند مسیر را برای برگشت شما امتحان کردم. هیچ راهی نیست. 💢فقط یک راه مانده. نیروها را جمع کن و به سمت شمال منطقه عملیاتی حرکت کن. چند کیلومتر که به سمت شمال بروی یک کوه بلند وجود دارد. در دامنه شرقی و غربی کوه، دشمن مستقر شده اما روی قله خبری نیست. 💢من از این طرف کوه بالا می آیم شما هم از پشت کوه بیایید بالا تا باهم برگردیم. 💢دو نفر از بچه ها مریض شده بودند. بارش باران هم آغاز شد. به سختی حرکت را آغاز کردیم اما مگر مسیر تمام می شد؟ 💢نیمه های شب به کوه رسیدیم. 💢ابراهیم آن طرف منتظر ما بود او با یک موتور و بیسیم به دنبال ما آمده بود. 💢از کوه بالا آمدیم کوه بسیار بلندی بود. هرچه می رفتیم از قله خبری نبود. 💢ما هنوز در دامنه کوه بودیم اما ابراهیم با آن بدن قوی به نوک قله رسید، از آن طرف سرازیر شد و به سمت ما آمد. 💢 نمی دانید بعد چند روز نا امید کننده، دیدار با ابراهیم چقدر به ما روحیه داد. 💢همگی او را در آغوش گرفتیم. 💢من یک لحظه نگاه کردم در همان تاریکی دیدم که زانوی ابراهیم غرق خون است! 💢پرسیدم چی شده؟ 💢جواب درستی نداد. 💢اما فهمیدم، وقتی به دنبال ما سمت کوه می آمد چراغ موتور را خاموش کرده و در جاده خاکی در حرکت بوده در این حالت به سختی زمین می خورد. 💢ابراهیم وقتی وضعیت افراد بیمار را دید، گروه ما را مدیریت کرد. به افراد سالم چند کوله تحویل داد تا با خود بیاورند، خودش هم با پای زخمی یکی از افراد مریض و بی حال گروه را روی کولش قرار داد چندین کیلومتر در منطقه کوهستانی او را روی دوش خود آورد. 💢ساعتی بعد به نوک قله رسیده و به سمت نیروهای خودی حرکت کردیم نماز صبح را در همان حال خواندیم. 💢قبل از روشن شدن هوا به نیروهای خودی رسیدیم. 💢 در طی مسیر ابراهیم تماس گرفت و یک وانت برای انتقال ما در خواست کرد. 💢هوا روشن شده بود که داخل وانت قرار گرفتیم و به سمت گیلان غرب رفتیم. 💢 تا دو روز بعد از خستگی در خواب بودیم البته طبیعی بود. 💢 اما ابراهیم بعد از پانسمان زخم پا در منطقه دیگر مشغول فعالیت شد این بشر انگار خستگی را نمی فهمید! 💢بعدها از رفقای قرارگاه، موضوع خودمان را پیگیری کردم. 💢گفتند شب دوم عملیات اعلام شد این پانزده نفر را رها کنید. نباید عملیات را در جبهه میانی ادامه دهیم. 💢ابراهیم در همان جلسه بلافاصله سوال کرد که سرنوشت این افراد چه می شود؟ اینها نمی توانند برگردند. 💢فرمانده عملیات هم گفت: در بهترین حالت آنها اسیر می شوند. 💢ابراهیم که جان بچه رزمنده ها برایش مهم بود آنجا داد و فریاد زد که اگر برادر و فرزند خودتان هم جزو آنها بودند، همین را می گفتید؟ 💢بعد با حسین الله کرم هماهنگ می کند و می گوید من می روم تا یک راه برای برگشت این افراد پیدا کنم. 💢حاج حسین هم یک بیسیم به او می دهد و می گوید هر کاری می توانی انجام بده. 💢خلاصه اینکه من و چهار ده نفر دیگر یا به تعبیر بهتر پانزده خانواده بازگشت جوان خودشان را مدیون تلاش و فداکاری آن شب ابراهیم می دانند. 💢 او در دو شب اول عملیات نیز نخوابیده بود، اما خستگی را برای نجات ما تحمل کرد. 💢چند روز بعد و در ادامه عملیات مطلع الفجر، ماجرای ارتفاعات انار و معجزه اذان پیش آمد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
#خاطرات شهید ذوالفقاری ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت.خودش(در حوزه ی نجف)از روز اول گفته بود من را ابراهیم صدا کنید. محمدهادی ذوالفقاری علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.و در خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود. #شهید محمد(ابراهیم ) هادی ذوالفقاری🌺 راوی:حاج باقر شیرازی #شهدایی_شو 🥀 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته بودنر اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند ـــ تختمو شکوندید ـــ ساکت شو مریم شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی شهین خانم خندید ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید ـــ چشم خوشکلم ـــ خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد ـــ من می رم غذاها رو میارم نرجس که از اتاق خارج شد مهیا روبه مریم و سارا گفت ـــ یه چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بکوبید به دیوار من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد ـــ عفریته؟؟ ساراـــ نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه ـــ دخترا زشته ـــ جم کن بابا مریم مقدس نرجس غذاها را آورد نهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود دخترها تا عصر استراحت کردند و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند مریم ــــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند.و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند محمد آقاـــ خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید شهین خانم ـــ قراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن محمد آقا ــــ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم ــــ شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش ـــ تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت ــــ خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر و چشمکی زد مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد مهیا از جایش بلند شد شهین خانم به طرفش دوید ــــ وای چی شد مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند ــــوای سوختی مهیا محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد ـــ دخترم حالت خوبه مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید ــــ ول کن مانتومو پارش کردی ـــ بده به فکرتم ـــ نمی خواد به فکرم باشی رو به بقیه گفت ـــ چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔴 شهیدی که در قبر اذان گفت شهید عبدالمهدی مغفوری از شهدای استان کرمان است که در ۵ دیماه سال ۶۵در عملیات کربلای ۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد آنچه را که در زیر می خوانید خاطره ای از این شهید بزرگوار است. پس از شهادت حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای ۴ پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند. خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند. مادر خانم حاج‌ عبدالمهدی می‌گفت:وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم،با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه کوثر مترنم است. و من بی‌اختیار این جمله در ذهنم نقش می‌بندد که هان ای شهیدان.با خدا شب‌ها چه گفتید؟ جان علی با حضرت زهرا(ص) چه گفتید؟ پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطره‌ای شگفت دارد: وقتی می‌خواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهده‌اش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به‌ یکباره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم. راوی:حجت‌ الاسلام محمدحسین مغفوری،لشکر۴۱ ثارالله @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
قسمت سی وهفتم بصیرت🌺 💢من و دوستانم حدود پانزده نفر بودیم که برای نابودی توپخانه دشمن رفتیم و در مرحله اول عملیات مطلع الفجر پشت دشمن محاصره شدیم. ما برای از بین بردن توپخانه دشمن رفتیم اما.. آنجا ابراهیم بود که به داد ما رسید. 💢او را برای اولین بار در آن جا دیدم اما من در مراحل بعدی عملیات به سختی مجروح شدم. دستم از کار افتاد. 💢با اینکه اهل کرمانشاه بودم مجبور شدم برای کارهای پزشکی به تهران بیایم. 💢ابراهیم که این مطلب را فهمید نگذاشت جایی برویم! مرخصی گرفت و با من آمد. 💢چند روز مهمان منزل ابراهیم بودیم به خانواده خصوصا مادر ابراهیم خیلی زحمت دادیم. 💢او موتور یکی از رفقایش را گرفت و مرتب دنبال کار ما بود. 💢بعد از این ماجرا به دوستانم گفتم که در تهران جوانی وجود دارد که مهمان نوازی اش از همشهریان کُرد ما بیشتر است. 💢باید گفت که در دوران همراهی با ابراهیم در تهران شاهد بودم که بیشتر اهل محل با او دوست بودند. افرادی با ویژگی های متفاوت! 💢ابراهیم از در که بیرون می آمد به همه سلام می کرد. 💢چقدر بچه های کم سن و سال به خاطر همین سلام کردن با او دوست شده بودند. 💢اما یادم است یک روز با هم از کوچه بیرون آمدیم چند روحانی با ظاهر زیبا و آراسته به سمت ما می آمدند با شناختی که از ابراهیم داشتم گفتم حتما آنها را تحویل میگیرد اما بر عکس به آنها سلام هم نکرد! 💢با تعجب نگاهش کردم. 💢خودش فهمید که در ذهن من چیست برای همین گفت: اینها آخوندهای ولایی هستند. کاری با این جماعت نداریم. 💢گفتم: ولایی؟ 💢گفت: یعنی به جز ولایت اهل بیت(ع) چیز دیگری را قبول ندارند نه ولایت فقیه نه انقلاب و نه جبهه و.. فقط دم از ولایت مولا می زنند. چند سری با این ها صحبت کردم اما بی فایده بود فقط کار خودشان را قبول دارند. 💢بعد ادامه داد: خطر این ها برای اسلام و انقلاب کم نیست. مثل خوارج که در بدنه حکومت مولا بودند اما.‌‌‌. 💢من آن روز نفهمیدم که ابراهیم چه می گوید یعنی سطح درک ابراهیم از مسائل با بقیه فرق داشت. 💢اما سال ها بعد و با جریان سازی فرقه شیرازی ها و شیعه انگلیسی تازه فهمیدم که ابراهیم چه بصیرتی داشت. 💢من اهل کرمانشاه و در خانواده مذهبی بزرگ شدم. 💢در اوایل جوانی در گیلان غرب با او آشنا شدم اما خدا می داند این آشنایی در زندگی من چه تاثیری داشت. 💢تا الان که سال ها از آن دوران گذشته هنوز هیچ شخصیتی را ندیدم که مانند او اثر گذار باشد. 💢من در هم نشینی با او یک دوره کامل اعتقادات و اخلاقیات را کسب کردم. 💢به طور مثال: او ما را با ورزش آشنا کرد. در حین ورزش مشغول ذکر و دعا بود. یعنی به ما فهماند که ورزش باید برای رضای خدا باشد خیلی از معارف اهل بیت(ع) را این گونه به ما آموخت. -فردا ظهر❤💜 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
#اخبار_روز روابط عمومی ارتش ایران در اطلاعیه‌ای اعلام کرد که در "حادثه برای یکی از شناورهای سبک در منطقه عمومی آب‌های جاسک و چابهار" و در هنگام انجام تمرین دریایی، ۱۹ نفر جان خود را از دست داده و ۱۵ نفر نیز مجروح شده‌اند. به گزارش خبرگزاری ایسنا در این اطلاعیه آمده که پس از بروز حادثه " تیم های امداد و نجات دریایی در فاصله کوتاه در محل حضور یافته و مجروحان و شهدا را از شناور تخلیه و به مراکز درمانی منتقل کردند." ارتش ایران اعلام کرده که ۱۵ نفر مجروح این حادثه در "وضعیت مناسبی به سر می‌برند". @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون ـــ باشه شهاب به سمت انباری رفت ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ?? .ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم ـــ منو زهرا هم میایم مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد ـــ می خوای بیای؟؟ ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست مریم ـــ من میپرسم خبرت می کنم شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت ـــ بفرمایید ـــ خیلی ممنون داداش . ـــ خواهش میکنم ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان ـــ دوست دارن بیان ??? ــــ آره ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر ساراـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقاید جبهه نمی گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد مهیاـــ به کجا خیره شدی لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد... ــــ بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم را پس زد ـــ ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد ـــ بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم مهیا سر جایش نشست ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد ـــ هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت ـــ فدات واسه نماز بیدارتون کردم مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید که بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مغنعه اش را سرش کرد ــــ مریم دخترا کجان ??? مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت ـــ اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن مهیا با تعجب گفت ـــ زهرا پیششونه؟؟ ـــ آره دیگه مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد ــــ الله اڪبر الله اڪبر نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیا دست داد مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد ـــ یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی مریم خندید و بر سر مهیا کوبید ــــ پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم ـــ آخه الان وقت صبحونه است ـــ غر نزن... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ ✅ در شب چه بخواهیم❤️ 🌹 مولای عزیزمان امام زمان عج الله زمانی از شب قدر خود را برای امام زمان(عج) بگذاریم، تا بتوانیم بگوییم «یابن الحسن ما بهترین اوقات خود را به تو اختصاص دادیم، تو هم بهترین دعاهای خود را به ما اختصاص بده.» 🌹 و همنشینی با شهدا در انتهای عمری با برکت در خدمت به اسلام و مسلمین یادمان باشد این دعا عمر ما را کوتاه نمی‌کند، بلکه بر معنویت و قدرت روحی مان می‌افزاید 💢 یادمان باشد در حق دیگران زمینه برآورده شدن آن را برای خودمان فراهم می کند.💢 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
ادامه قسمت سی و هفتم🌺 👇👇👇 💢من اولین بار زیارت عاشورا را با ابراهیم خواندم. 💢نگاه او به این زیارت، متفاوت از دیگران بود. با زیارت عاشورا مانند سلام روزانه یک سرباز به فرمانده برخورد می کرد. خود را سرباز مکتب عاشورا می دانست. 💢یا اینکه قبلا وقتی ما می خواستیم شوخی کنیم یک نفر را دست می انداختیم و همه می خندیدیم 💢اما ابراهیم شوخی می کرد همه را به خنده وا می داشت اما کسی را مسخره نمی کرد. 💢او به ما یاد داد که با هم بخندیم نه اینکه به هم بخندیم. 💢اینهاست که می گویم در آن روزگاران اوایل جنگ ابراهیم بود که معنویت را برای ما تعریف و نهادینه کرد. حتی تعریف ما را از شهادت تغییر داد. 💢ابراهیم به ما درس زندگی صحیح آموخت. 💢امروزه شاهد هستیم که رزمندگان تهرانی زمان جنگ، حتی بسیجیان کلان شهر از یک رهبری واحد فرهنگی بی بهره هستند. 💢زمانی بود که بچه های تهران الگویی مثل حاج همت را قبول کردند. یعنی حاجی را مثل یک اسطوره قبول داشتند. 💢اما الان رزمندگان دیروز برخی با جریان های سیاسی این طرف همراهی می کنند، برخی با جریان های آن طرف. برخی نیز اصلا در سیاست دخالتی ندارند. یعنی آن پتانسیل قوی که می توانست در تهران یک انقلاب فرهنگی ایجاد کند، به نوعی در دسترس نیست. 💢اما با دلیل مدرک می گویم که اگر ابراهیم در بین ما حضور داشت با آن ویژگی های خاص که از او می دانیم توانایی رهبری فرهنگی جماعت مذهبی و انقلابی ما را داشت. 💢برای این حرف نیز دلیل دارم. 💢من بار دیگر در سال ۱۳۶۱ به تهران آمدم. 💢ابراهیم دوره نقاهت را می گذراند برای مراسم ختم بسیاری از شهدا همراه با ابراهیم راهی می شدیم. 💢بارها دیده بودم که برخی بسیجی ها با یک دیدار با ابراهیم شیفته اخلاق و رفتارش می شدند. 💢وقتی ابراهیم به جایی می رفت دور برش همیشه شلوغ بود. نه تنها بسیجی ها که مردم عادی نیز جذب اخلاق پسندیده او می شدند. 💢من این نکته را در آن سال شاهد بودم که در مراسم شهدا برخی فرماندهان تهران سخنرانی می کردند و حتی موضع سیاسی می گرفتند. 💢ابراهیم معمولا بعد از این جلسات با آن فرمانده یا آن سخنران صحبت می کردو خیلی قشنگ سخنان آن شخص را تجزیه، تحلیل و ارزیابی می کرد و اشکالاتش را بیان می نمود. 💢یک بار به زیبایی به آن فرمانده فهماند که حرف شما در این جلسه بوی تقوا نمی داد. باید مراقب باشی شما الگوی جوانان بسیجی هستی و.. 💢من همان موقع به دوستانم گفتم: روحیه ابراهیم و برخورد صحیح او همه را جذب می کند. حتی جوانان تابع ابراهیم هستند. 💢این شخصیت توانایی رهبری جمع بسیجیان را دارد او می تواند در خط دهی مواضع سیاسی نیز آنها را کمک کند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب شبِ شانزدهمِ بهمن ماه ۱۳۶۱،در یکی از جبهه های جنوب کشور،چند تن از برادران و رزمندگان .یک شب قبل از عملیات می باشد.این چندبرادری که همین جا نشستند و در این سنگر مقدس ،شبِ شنبه ای گِردِهَم آمدند،به هر حاجتی به هرنیتی که هستند،انشاءالله اینجا میخوام با هم دیگه دست بدهیم که هریک از این جمع ،البته باید همه مون بمونیم و زنده باشیم و کار برای اسلام بکنیم و اگر هم خدا اون توفیق(شهادت) رو نصیبمون کرد که بسی سعادت است. انشاءالله در این سنگر مقدس،این چند نفر برادر با هم دست می دهیم که هریکی از اون یکی زودتر رفت،اون یکی رو روز قیامت شفاعت کنه و اینجا خدارا به این سه اسم قسم میدهیم:وَاللهِ- بِاللهِ-تَاللهِ. حبیب آقا اگه شما اول رفتی،ما رو شفاعت کن. علی آقا اگه شما رفتی، به همچنین.حاج عباس آقا شما هم، به همچنین.حاج محمدآقا شما هم، به همچنین.حاج اکبر آقا. حاج آقا عسگری هم به همچنین. خدا انشاءالله،ابرام اگه تو هم که خدا نصیبت کرد،اما تو که همچین سعادتی نداری.اما اگه خدا نصیبت کرد،تو هم رفیقات رو شفاعت کن. برای سلامتی رهبر عالیقدر و یارانش،اجماعاً صلوات بلند ختم کن. اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود صبحانه را محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند مهیا در گوش زهرا گفت ـــ جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت ـــ شهاب صبحونه نخوردی مادر ـــ با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن ـــ میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد مریم ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی ـــ سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت ــــ واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مغنه اش را عقب بکشد ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دست را کشید ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... ـــ مریم بگو ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد ـــ باشه ـــ در مورد نرجس ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد...همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود .ــــ مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت ـــ جانم شهین جون ـــ مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است ـــ الان میرم به طرف آشپزخونه رفت ـــ جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت ـــ زهرا و سارا پس؟؟ ـــ اونا زودتر رفتن کمک ـــ باشه،آماده ام ــــ بابا تو دو تا چایی بودن عطیه ـــ غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد ــــ بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید ـــ چی شده؟؟ ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌙 ای دل بسوز تا شب احیا نیامده تقدیر ماهنوز به دنیا نیامده فرقی نکرده ایم زاحیای سال پیش توبه چرا سراغ دل ما نیامده گویی به گوش عده ای از ما هنوز هم هل من معین غربت (عج)نیامده آری برای بنده شدن وقتمان کم است ای دل بسوز تا شب احیا نیامده ای که دستت میرسد بر زلف یار درحضورش نام ماراهم بیار ولی آقاجان عج مااین احیامنتظرت هستیم بیا😭 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
قسمت سی و هشتم معجزه🌺 💢اواسط فروردین ۱۳۶۱ بود خبر دادند که ابراهیم در بیمارستان نجمیه بستری است. 💢به اتفاق هم به دیدنش رفتیم. 💢رفاقت من با ابراهیم قدیمی تر از بقیه بود. ما با هم ندار بودیم. 💢من یک فلوکس استیشن وانت داشتم که هر وقت ابراهیم وسیله ای می خواست در اختیارش بود. 💢خیلی با هم راحت بودیم. لذا چند ساعتی در بیمارستان ماندم تا اگر کاری دارد انجام دهم. 💢مسئولین بیمارستان از دست دوستان ابراهیم عاصی شده بودند. 💢او اینقدر رفیق داشت که همینطوری دسته دسته می آمدند و می رفتند کاری هم به ساعت ملاقات نداشتند. 💢همینطور که کنار ابراهیم نشسته بودم یکی از پرستارها آمد و چفیه ای را به صورت ابراهیم کشید و برگشت. 💢وقتی تعجب من را دید گفت: برای این مجروح معجزه رخ داده. ایشان شفا یافته است. چفیه را تبرک کردم. 💢پرستار بیرون رفت. 💢به ابراهیم گفتم: اینجا چه خبر است؟ این پرستار چی میگه؟ راستی چرا از بخش های مختلف بیمارستان بقیه مجروحین به سراغ شما میان؟ 💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: راست میگه واقعا معجزه شده. 💢شب آخر عملیات کنار پل رفائیه بودیم. دیگه آخرین مرحله کار بود. رفتم جلو تا یه سنگر تیربار که شدیدا مقاومت می کرد را منهدم کنم. 💢نزدیک صبح هوا هنوز تاریک بود در نزدیکی سنگر نارنجک انداختم. خواستم از اطراف پشت دشمن بروم. 💢همان لحظه افسر عراقی از سنگر بیرون آمد و من را در سمت چپ خود دید افسر عراقی به عربی پرسید: کی هستی؟ 💢من هم به عربی گفتم: از خود شما هستم. 💢احساس کردم به من شک کرده تا بخواهم کاری انجام دهم یکباره سر اسلحه را بالا آورد و به سمت من رگبار بست. 💢تا اسلحه را بالا آورد من خودم را پرت کردم روی زمین. 💢یک گلوله به موهای سرم کشیده شد، یک گلوله به قوزک پام خورد، یک گلوله هم از لپم وارد شد و یکی از دندانها را شکست و از گردنم خارج شد. 💢با تعجب گفتم از گردن؟ اون شاهرگ و نخا آسیب ندید؟ 💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: این دکترها میگن معجزه همین جاست، گلوله درست به استخوان نخاع خورده، اما.. 💢ابراهیم گفت: بزار بقیه ماجرا را بگم. 💢من وقتی افتادم زمین به یکباره تمام بدنم بی حس شد. هیچ احساسی نداشتم انگار برق من رو گرفت. 💢من کاملا زنده و سرحال بودم اما هرچه تلاش کردم نتوانستم دست و پایم را تکان دهم. 💢افسر عراقی هم از کنارم رد شد. از خونی که بر صورتم ریخته شده بود مطمئن شد من کشته شدم. 💢در آن لحظات فهمیدم گلوله بر گردنم آسیب وارد کرده از اینکه قدرت تحرک نداشتم فهمیدم قطع نخاع شدم. 💢در دلم با خدا صحبت کردم. گفتم: خدایا من دوست ندارم معلول شوم. بدنم را برای کمک به بندگان خدا سالم قرار بده البته اگر صلاح باشد اگر هم مصلحت شماست که من معلول باشم بنده مطیع هستم. 💢چندین دقیقه به این صورت طی شد. همین طور در دل ذکر می گفتم و حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا می کردم. توسل به مادر سادات پیدا کردم. -فردا ظهر💜❤ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
#خاطرات شفای بیمار با دعای توسل شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی🌹 🌴فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت. 🌴بــا رنگی پريده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. 🌴ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توی گود. خودش هم آمد وسط گود. 🌴آن شب ابراهيم در يك دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل برای آن كودك دعا كرد. 🌴آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گريه ميكرد. 🌴دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! 🌴با تعجب پرسيدم: كجا !؟ 🌴گفت: بنده خدائی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. 🌴بعد ادامه داد: الحمدالله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده برای همين ناهار دعوت كرده. 🌴برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن میشد. 🌴اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. #شهید ابراهیم هادی🌸 #شهدایی_شو❣ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی "گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد ـــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش آمد ـــ خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت ـــ ببخشید اصلا ندیدمتون ـــ چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد ـــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت ـــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون ــــ سوسن بسه این چه حرفیه ـــ بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم به خودش آمد به طرف سوسن خانم رفت ـــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند دوست داشت الان تنها بماند با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن... مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته انگار دستی اومدا از غیب روی دلم اینجوری برات نوشته همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند ــــ ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا مهیا به هق هق افتاده بود خودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود یواشکی کتاب های پدرش را می برد و طالعه می کردبعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت ــــ میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد ــــ خاله مهیا اشک هایش را پاک کرد ـــ جانم خاله پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید ـــ خاله بلا تی گلیه می کلدی مهیا بوسه ای به دستش زد ـــ چون دختر بدی بودم ــ نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت ـــ بلات ببندم خاله مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت ـــ ببند خاله پسر بچه کارش که تمام شد رفت مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت ـــ میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته... ↩️ ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shaha
🔴مژده 🔴مژده متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا 🔥چالش چله نمازشب🔥 💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات. 💟شرایط چالش ⤵️ شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید 🆔 @Khademe_shohada19 ♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍 🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد ❣شروع چالش:99/02/30 ❣پایان چالش:99/03/03 🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
سوالی که از امام خمینی در عالم برزخ پرسده شد⁉️ آیت الله جلالی: حاج احمدآقا امام (ره) را در خواب دیده بود پرسیده بود پدر آنجا چه خبر است؟ امام فرموده بود: احمد خیلی حواست جمع باشد، اینقدر کار در عالم برزخ و عالم آخرت سخت است که از دستی که من تکان می دادم هم از من سوال کردند که آیا اینکار شما برای خدا بود یا غیر خدا!؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆