eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
آتـش به دلم مانـده و بــاران به نگاهـم این خاصیـتِ بغـــض ِ به جا مانده از عشـق است ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
جاده زندگے ام... بدجور بہ پیچ و خم افتاده! دلم محتاج از شماست؛ ... اجابت ڪن دل خستہ ام را... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
شهید حمید سیاهکالی اونقدر سینه میزد بهش میگفتن کم خودتو اذیت کن. گفت این سینه نمیسوزه .موقع شهادت همه جاش ترکش بود جز سینه ش... 🍃 🕊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از سراچه خورشید ای شهید @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
از جام بلند میشم و روی مبل دونفره کنارش میشینم.بهم لبخندی میزنه و "قَبلتُ"رو میگیم. مامانم بلند میشه و به سمتمون میاد.با اینکه صورتش اخم آلوده ولی انگشتری به عنوان نشون تو دست تانیا میکنه و میگه: +مبارکت باشه. *مرسی مامان جون... از این لفظ خنده ام میگیره و دستبندی که براش خریدم رو تو دستش میذارم و میگم: -مبارک باشه... نگاهی به دستبند میندازه و یهو جلوی همه پیشونیمو میبوسه. از این حرکتش خجالت میکشم و سرمو پایین میندازم http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
از جام بلند میشم و روی مبل دونفره کنارش میشینم.بهم لبخندی میزنه و "قَبلتُ"رو میگیم. مامانم بلند میشه
💕 راحله، دختری مقید و مذهبی که بخاطر باور های اعتقادی ش با استادش، دکتر پارسا، مشکل پیدا میکنه... استادی که معتقده ادم های مذهبی صرفا ظاهرشون رو درست میکنن و تنها ادعای مذهب رو دارند... در این بین هم دانشگاهی راحله، نیما، پسری که مذهبی و متدین هست به خواستگاری راحله میاد اما استاد پارسا متوجه میشه که ... http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1 😍😍😍 😉
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_صد_یازدهم یک هفته از رفتن شهاب میـگذشت و در این هفته فقط یک بار تماس گرف
📜 🔷 ــ جانم ــ امشب عملیات خیلی مهمی داریم دعا یادت نره مهیا برای چن لحظه دلش فشرده شد و همان احساس چند روز پیش به او دست داد ناخوداگاه زمزمه کرد؛ ــ دلم برات تنگ شده شهاب که انتظار این حرف را نداشت سکوت کرد اما از بی قراری های مهیا او هم بی قرار تر شد ــ برمیگردم خیلی زود ــ برت دعا میکنم ماموریتت به خوبی تموم بشه و برگردی من اینجا بهت نیاز دارم شهاب شهاب چشمانش را روی هم می گذارد و سعی میکند تمرکز کند که حرفی نزد که بیشتر مهیارا دلتنگ کند ــ برمیگردم عزیزم .الان باید برم دیگه مواظب خودت باش ــ شهاب مواظب خودت باش عملیات تموم شد حتما خبرم کن باشه؟ ــ چشم خانمی .من باید برم خداحافظ ــ خداحافظ مهیا در را باز کرد و با ناراحتی وارد خانه شد گوشی را با عصبانیت روی تخت پرت کرد و نگاهش را به ساعت سوق داد ساعت پنج و نیم بامداد بود ولی شهاب تماسی نگرفته بود و مهیا به شدت نگران و ترسیده بود. آشفته روز تخت نشست و از استرس ناخون هایش را می جوید با صدای گوشی،مهیا سریع گوشی را برداشت اما با دیدن پیامی از مریم ناخوداگاه قطره اشکی بر روی گونه هایش سرازیر شد ،پیام را خواندوآهی کشید"مهیا خبری نشد دارم از نگرانی میمرم " مهیا پشیمانشده بود و خود را سرزنش کرد که چرا به مریم موضوع را گفته بود واو را هم بی قرار کرده بود،سریع برایش تایپ کرد"نه هنوز" و گوشی را روی تخت انداخت. با پیچیدن صدای اذان لبخند غمگینی زد،سریع وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد و دورکعت نمازش را خواند کنار سجاده اش دراز کشید و به اتاق تاریک خود نگاهی انداخت همیشه اتاقش او را سرحال می کرد اما الان این اتاق برای او دلگیر بود.آنقدر خسته بود که از خستگی زیاد چشمانش گرم خواب شدند.. **** با صدای موبایل از خواب بیدار شد، با فکر اینکه شهاب باشد باز هم به سمت گوشی رفت اما تماس بی پاسخ از مریم بود،دیگر تحمل نداشت ساعت ۱۰ شده بود اما خبری از شهاب نبود،حتما باید به محل کار شهاب می رفت شاید خبری داشته باشند،سریع اماده شد و به طرف آشپزخانه رفت صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست با اینکه سفره را جمع کرده بودند اما مهلا خانم دوباره برای مهیا صبحانه را اماده کرد. مهیا دستی بر گردنش کشید که از درد چشمانش را بست،اثرات خوابیدن روی زمین بود اما این درد برایش اهمیتی نداشت فقط میخواست سریع صبحانه از بخورد و برود تا شاید خبری از شهاب باشد، صدای رادیوی کوچکی که مهلا خانم در آشپزخانه گذاشته بود در فضای کوچک آشپزخانه پیچیده بود،مهیا لیوان چایی اش را برداشت وارام ارام چایی اش را می نوشید که با صدای مجری که اخبار روز را میگفت لیوان را روی میز گذاشت و شوکه به چشمان نگران مادرش خیره شد ـــ 5شهید پاسدار وچند زخمی در عملیات آزادسازی در سوریه در این باره و برای اطلاعات بیشتر در خصوص این خبر در خدمت سردار ... مهیا دیگر چیزی نمی شنید و فقط جمله پنج شهید پاسدار در ذهنش میچرخید و اسم شهاب را آرام ریز لب زمزمه می کرد نویسنده: فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍂🏴🍂🏴🍂🏴 🥀اَلسَّلامُ عَلَی الحُسَین وَعلی عَلی بن الحُسَین وَ علی اَولاد الحُسَین و علی اَصحاب الحُسَین 🖤سلام و عرض ادب و شب بخیر خدمت همراهان عزیز جلسہ هئیت این هفٺہ را استعانت ازاقا ابا عبدالله شروع میکنیم 🎙سخنران ◾️موضوع: تجارت و خسارت باما همراه باشید🌹
🖤ان شاءالله شب جمعه های آتی بحثمون طولانی تر خواهد بود 💢همسنگریان عزیز جهت گفتن پیشنهادات نظرات و انتقادهای خود به ایدی زیر پیام بفرستید 🆔 @Shahedaneeh .
AUD-20200829-WA0011.mp3
13.42M
📣حاج محمود کریمی نمیشه باورم که وقت رفتنه تمام این سفر بارش رو شونه ی منه... 😔 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆