eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
∞↯ #ما_ملت_امام_حسینیم •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C
•••🥀••• السلام‌علےالمرمل‌بالدما سلام‌برآنکہ‌بدنش‌بہ‌خون‌آغشتہ‌شد... [صل‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین♡]
پیامبࢪاکࢪم↯ "نمـاز"نیزماننـد نھࢪی‌جاࢪی‌است‌ڪھ هࢪگاھ‌بࢪپامیشۅدگناهاݩ ࢪامیشۅیدۅازبیݩ‌میبࢪد ‌﴿عجلوابالصلاة﴾
♡↯ سلام عزیز برادرم... /💔 بھ یاد هشت شھید تازه تفحص شده از ... خوشا بھ سعادتتان بعد از زیارت عمه جان امروز مشھدید براۍ طواف ؏ـشق♥️... ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡⇩ می‌گفت↯ اگه‌طالب باشے!ツ یک‌نگاه‌حࢪام‌ممکن‌است‌سال‌ها؛ تۅࢪا‌از "شهادت‌" دۅࢪ‌کند‌.‌.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
Mehdi Rasooli - Shokoohe Ghoran [SevilMusic].mp3
12.18M
↯♡↯ شکـۅه‌قـࢪآن‌"یـاحسـیـن"‌سنۅندے دم‌شهـیـدان"‌یـاحسـیـن"‌سنۅندے مـدافعـان‌زینبـۅن‌دیـلئࢪ داماࢪداکـی‌قـان‌"یـاحسـیـن"‌سنۅندے •°حاج‌مهدۍ‌ࢪسۅلے°• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_یکم - چی بشیری پیدا شد؟ - اره ، سریع خودتو برسون،
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟  - آروم باش، همه دارن با تعجب نگات میکنن، این همه اضطراب و نگرانی لزومی نداره. کمیل دستی به صورتش کشید و گفت: - دست خودم نیست، د بگو چی شده؟ - باشه میگم آروم باش پای کارای رضایی بودم که خانم بصیری گفتن یکی از خانمای بند سیاسی حالشون بد شده اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه، منتقلش کردیم بهداری، دکتر معاینه کرد، گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه و چند روزی هست که غذا نخورده - چی؟ غذا نخورده؟ چرا - آره، خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذارو بپرسیم زنگ زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه ، خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی رو گرفت. از شدت سرمای دستش شوکه شد کمیل سرش را پایین انداخت. باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد. - همش تقصیر منه، باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون اون روز دیدم رنگش پریده اما نپرسیدم. لعنت به من امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت  - آروم باش، الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی، امیدش الان فقط به تو هستش، ضعیف نباش، تو الان تنها تکیه گاه اون هستی - میتونستم بیشتر مراقبش باشم -این چیز دسته خودت نیست، تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای بحثی نمیمونه با باز شدن در هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند رفت. - سلام دکتر - سلام خوب هستید - خیلی ممنون، حال بیمار چطوره؟ دکتر زند که خانمی مهربون بودند، کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه کرد. میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را حضوری پیگیری می کرد اما الان بی تاب و نگران بود، حدس می زد که آن دختر جوان فقط زندانی کمیل نیست - نگران نباشید، حالشون خوبه. البته فعلا - نگفتن چرا غذانخوردن؟ - این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته ، معده درد شدید گرفته بود، و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده میگرفته، تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟  کمیل از شنیدن این حرف ها احساس ضعف می کرد، سمانه چه دردهایی کشیده بود و او در بی خبری به سر میبرد دکتر زند، وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیر علی به کمیل شد، سعی کرد کمی خیالش را راحت کند، با لبخند مهربان همیشگی اش ادامه داد: - ولی نگران نباشید، الان براشون دارو نوشتم، نسخه اشو دادم به دکتر بهداری تا تهیه کنند، سرم هم وصل کردیم براشون که الان تموم شده و حالشون بهتر شد. اما باید استراحت و تغذیه مناسب داشته باشه تا خدایی نکرده حالشون بدتر نشه کمیل سری به علامت تایید تکان داد. - ببخشید میپرسم فقط میخواستم بدونم جرمش چی هست ؟ چون اصلا بهش نمیومد که اهل کار سیاسی باشه آخه تو پرونده اش نوشته بودند از بند سیاسی هست. اینبار امیر علی جوابش را خیلی مختصر داد، اما کمیل تشکر کوتاهی کرد و سمت بهداری قسمت خواهران رفت و بعد از اینکه تقه ای به در زد ، وارد اتاق شد با دیدن سمانه بر روی تخت، قلبش فشرده شد به صورت رنگ پریده اش و دندان هایی که از شدت سرما بهم می خوردند نگاهی کردروبه پرستار گفت - براش پتو بیارید، نمیبینید سردشه - قربان، دوتا پتو براشون اوردیم، دکتر گفت چیز عادیه، کم کم خوب میشن کمیل نزدیک تخت شد و آرام صدایش کرد - سمانه خانم، سمانه، صدامو میشنوید؟ سمانه کم کم پلک هایش تکان خوردند و کم کم چشمانش را باز کرد،دیدش تار بود ، چند بار پلک زد تا بهتر تصویر تار مردی که آرام صدایش می کرد را ببینید کمیل با دیدن چشمان باز سمانه، لبخند نگرانی زد و پرسید - خوب هستید؟؟ با صدای ضعیف سمانه میله ی تخت را محکم فشرد. - آره - چیزی میخورید؟ - نه ، معده درد میگیرم کمیل روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت: - اون روز که دیدمتون، چرا نگفتید؟ سمانه تلخ خندید و گفت: - بیشتر از این نمیخواستم درگیرتون کنم اخم های کمیل دوباره بر پیشانی اش نقش بستند درگیر؟ سمانه با درد گفت: - میبینم که چند روز چقدر به خاطر اشتباه من درگیر هستید، میبینم خسته اید، نمیخوام بیشتر اذیت بشید - این بچه بازیا چیه دیگه؟ چند روز معده درد داشتید و نگفتید؟ اونم به خاطر چند تا دلیل مزخرف. از شما بعید بود - من نمیخوا - بس کنید، هر دلیلی بگید هم قانع کننده نیست، شما از درد امروز بیهوش شده بودید، حالتون بد بوده، متوجه هستید چی میگم میخواست ادامه بدهد اما با دیدن اشک های سمانه ، حرفی نزد - این گریه ها برای چیه درد دارید؟ سمانه به علامت نه سرش را به سمت راست و چپ تکان می داد - چیزی میخواید چیزی اذیتتون میکنه، خب حرف بزنید ، بگید چی شده؟ سمانه متوجه صدای نگران کمیل شد نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••🥀••• از‌شــام‌بلا،شھــیـد‌آوࢪدند... بـا‌شۅࢪ ۅ نۅا شھــیـد‌آوردند... سۅۍ‌‌شـھـر‌مـا‌شھــیـدۍ‌آوردند... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
صلےاللّٰہ‌علیڪ‌یااباعبداللّٰہ کاناݪ‌مذهبے متفاوت😍 منبع‌ و اربعینی💯💯 ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f باماایتایی‌متفاوت‌راتجربه‌کنین😎
🚨 دیگ‌نیـازنیسـت‌...✋🏻 صبـــ🌞ـــح‌تاشـــ🌜ـــب‌دنبـال‌ ‌بگردی... ببیـن‌خـادمیـن‌شهـد‌‌ا‌چـھ‌کردن😍 یھ‌ڪانال‌آوردم‌ڪھ‌ازواجبـــــات‌ایتــــاست👌 هرچـی‌بخـواۍ‌اینجـاهسـت😎 💯 ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡↯ ای آفـتـاب حـسـن بـرون آ دمـی ز ابـر کـان چـهـره مـشـعـشـع تـابـانـم آرزوسـت °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
♡↯ ای آفـتـاب حـسـن بـرون آ دمـی ز ابـر کـان چـهـره مـشـعـشـع تـابـانـم آرزوسـت #اللهم‌عجل‌لولیک‌ا
چه خوش است اگربمیرم به ره ولای مهدی سر و جان بها ندارد که کنم فدای مهدی همه نقد هستی خود بدهم به صاحب جان که یکی دقیقه بینم رخ دلگشای مهدی
۩نمازوقټ‌خداسٺ⌚️✨ . آن‌ڕابه‌دیگڕان‌هدیہ‌ندهیݦ🎁❌
شهید‌بلباسی.attheme
397.1K
شـھـــ🕊ـــیـد‌بلـبـاسے °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
38.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
○●🥀●○ مـامـان تـو چـرا بـابـا داری امـا مـن نـدارم؟ روایت خانواده شهید بلباسی،بعد از شهادت ایشان •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
تلنگࢪ↯ ایـن‌ࢪوزا... چقدࢪ حۅاست ‌هست ڪھ‌ غیبت نڪنے؟!!!! ایـنجۅࢪی میخۅاۍ یــاࢪ‌امام‌زمانـت‌باشے؟!!!🥀 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
ا﷽🌻﷽🌻﷽ ا🌻﷽🌻﷽ ا﷽🌻﷽ ا🌻﷽ ا﷽ ا🌻 ⚜🕌عاشقان وقت نماز است ... اذان میگویند .🕌 " عَجِّلُوا بِالصَّلاةِ قَبْلَ الْفَوْتِ ، وَعَجِّلُوا بِالتَّوْبَةِ قَبْلَ الْمَوْتِ " 🌻 ﷽ 🌻﷽ ﷽🌻﷽ 🌻﷽🌻﷽ ﷽🌻﷽🌻﷽
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_دوم  - آروم باش، همه دارن با تعجب نگات میکنن، این هم
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرف بزند - سمانه خانم، لطفا بگید؟ درد دارید؟ دکترو صدا کنم سمانه با درد نالید - خسته شدم، منو از اینجا ببرید کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد، تا نبیند شکستن سمانه را دختری که همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد. سریع از اتاق بیرون رفت به پرستار گفت که به اتاق برود و ، وضعیت سمانه را چک کند. تا رسیدن به اتاق امیر علی کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت. امیرعلی با دیدن کمیل از جایش بلند شد چی شد کمیل؟ حالشون بهتره؟ - خوبه. امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟ - شب میرسه دستمون، صبح هم میریم میاریمش - دیره، خیلی دیره، پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون - اخه - امیر علی کاری که گفتمو انجام بده نباید عجله کنیم کمیل، باید کمی صبر کنیم - از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی سمانه حالش بده؟ داغونه میفهمی اینو با صدای عصبی غرید: - نه نمیفهمی این حالشو والا این حرف از صبر نمیزدی با خودش عهد بسته بود ، که تا آخر هفته سمانه را از اینجا بیرون ببرد ، حالا به هر صورتی ، فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود. امیر علی انقدر خيره کمیل بود که متوجه خروج او نشد با صدای بسته شدن در به خودش آمد. از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود، چون خودش هم می دانست که کمیل در شرایط بدی است، مخصوصا اینکه به سمانه هم علاقه داشت امروز انقدر حالش بد بود که به جای اینکه خانم حسینی بگوید، سمانه می گفت، و این برای کمیل حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود. هیچوقت یادش نمی رفت، آن چند روز را که سمیه خانم کمیل را مجبور به خواستگاری از سمانه کرده بود با اینکه کمیل آرزویش بود اما به خاطر خطرات کارش قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز ہر رفقیش سریع به سمت تلفن رفت و با هماهنگی های زیاد، بلاخره توانست حکم دستگیری رویا صادقی را تا عصر آماده کند کمیل منتظر در اتاقش نشسته بود، یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که برای دستگیری رضایی رفته بودند، می گذشت با صدای در سریع از جایش بلند شد. امیرعلی وارد اتاق شد و گفت:  - سلام، رضایی رو آوردیم، الان اتاق بازجوییه - سلام، چته نفس نفس میزنی امیرعلی نفس عمیقی کشید - فهمید از کجا اومدیم پا به فرار گذاشت، فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش - پس از چیزی ترسیده که فرار کرده - آره - باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی امیرعلی سری تکان داد و خودش را روی صندلی پرت کرد. کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند. پس از ورود اشاره ای به احمدی کرد تا شنود و دوربین را فعال کند، خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست، رویا سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد. کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت. او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد - رويا صادقی، ۲۸سال، فوق لیسانس کامپیوتر، دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش به ایران برگشتید همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید نیم نگاهی به او انداخت و گفت: - درست گفتم؟؟  رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود. - چرا گفته بودید بشری رو ندیدید؟؟ -م .. من ندیدم کمیل با اخم و صدای عصبی گفت: - دروغ نگید، شما هم دیدین هم باهاشون بحث کردید عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت. - این مگه شما نیستید؟؟ کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد - چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ، با اینکه شما خودتون رشته تون کامپیوتر بوده، و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده رویا دیگر نمی دانست چه بگوید، تا می خواست از خودش دفاع کند، کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد، و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود. - چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه ، اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود. من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم، منتظر جوابم. کمیل می دانست رویا ترسیده و مردد هست، پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت: - میدونید، با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم  رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانش گفت: - چی؟ - آره گرفتیمش، اعتراف کرد، گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده، و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد، با برنامه ریزی شما انجام می شده و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره. پس جایی برای انکار نمیمونه نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
۞●۞↯ به‌آنڪه... تمـام‌محبتش‌ࢪا‌ نثاࢪتۅ‌می‌ڪند،باتمام‌ۅجود‌خدمت‌ڪن. ﴿امام‌هادی‌علیه‌السلام﴾ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• jσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f