●𖣘⃞ 📿●
امامحسین؏
دڕ ڕوزعاشوڕا زیڕ تیڕهاۍ دشمن دستوڕ بہاقامه نماز اوݪوقت فڕمودند.
نمازتسڕدنشہمومن⚘
#نماز_اول_وقت
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_شش سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسر
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_پنجاه_هفت
ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید
من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم
ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای
کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست.
ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم
سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت:
ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن
ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم
ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم
ــ یعنی عقد هم..
ــ نه نه منظورم عروسی بود
کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد.
ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم
ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته
ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه
کمیل آرام خندید و گفت:
ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟
سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
ــ چشمتون روشن
ــ بریم داخل؟
ــ بله
هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند.
محمد اقا گفت:
ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم
سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت:
ــ هر چی خانوادم بگن
اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت:
ــ باباجان جواب تو مهمه
سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت:
ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟
سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند:
ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید
سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•°𖣔 ⃟💔°•
•[امــࢪۆز همگذشٺ
چنـدمیـنجمعـهبــۆد
ڪه بـدۆن |تــ∞ــو|
سپــࢪۍڪࢪدیـم
عقـربههـا خسٺه شـدند
بــسڪهنبـۆدٺ ࢪا ڊقیـقه زدنـد
و مــا همچـنان
بیتـابانـه
منتظـࢪحضـۆرٺمیمانیـم ....]•
#دلنوشته
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•°𖣔 ⃟💔°• •[امــࢪۆز همگذشٺ چنـدمیـنجمعـهبــۆد ڪه بـدۆن |تــ∞ــو| سپــࢪۍڪࢪدیـم عقـربههـا خسٺه ش
🍃⃟ ⃟ ⃟🍃
↫جمعہهایێڪهنبـۆدۍ
بہٺفــࢪیح زدیـم…
مـا فقـط دࢪ غـم هجࢪانِ
تــۆ تسبیـح زدیـم…💔↬
#تلنگر|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•●🕊⃝⃡❥●•
مــا بے تــ∞ــو خستــہایـم💔
تــ∞ــو بے مــا چگـونـہاۍ ...⁉️
#مرگ_بر_آمریکا
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•●🕊⃝⃡❥●• مــا بے تــ∞ــو خستــہایـم💔 تــ∞ــو بے مــا چگـونـہاۍ ...⁉️ #مرگ_بر_آمریکا #ڱـڔدانمن
•°𖣔 ⃟💔°•
قسم بھ عشـ♡ـق⤹
ڪھ نامـشهمیشھ پابࢪجاسٺ⇣
نࢪفته |قاســمِ| مـا⇢
اۆ هنــوز هم اینجاسٺ↻
#رفیق_شهیدم|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
➣🌹͜͡⃞ ●↯
حیعلیخیرالعمل🌱
امضایشاینبود✑
منکانللهکاناللهله!
هرکهبرایخداباشد
خدابرایاوست↻
شهید ابراهیم همت
#نماز_اول_وقت✆
•|💚⃟𖣔|•
>•تــوفقـط بہیڪنگـاهبہبسیجےاشـارهڪن•<
#پروفایل_رهبری|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
[•بســـــمࢪبالشـھـداوالصدیـقیـن•]
همراهانگرامے🌱
بࢪایحمایتازمجموعهلطفاازطࢪیق
لینڪهاۍدࢪجشدهگـࢪوههاوکانالهاۍ
مـاࢪادنبالڪنیـنツ
•••ابࢪاهیـمونـویـددلـھـاتاظـھـور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•••کانالعشقیعنے یهپـلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•••کانالاستیکࢪشهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
••• بیتالشـھـدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
•••بیتالشـھـدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـتهیـچاستخاࢪه نیست.🌱
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
°❦ ⃟⃞🜽͡🌿
بادوستـاشڔفتہبودڔاهیاننوڔ دیاڔشهـدا
مناطقیکہبہگفتِخودشغریببود...
موقعبڔگشتازسفڔ،اتوبوسڔفتولی ڔسولنڔفت!
گفت:جاموندم😕بعدافهمیدیمداستاناز اینقڔاڔهکہتیمتفحصمستقڔشدهبوده و ڔسولهمباخبڔشد و دلـشمیخواستیه مدتیڔوباهاشونباشه...
اونیہمدتشد۱۰ڔوز و ازهمانجابودکہبا شهیدمحمدحسینمحمدخانیآشناشد.
باآمدنڔسولبہمنطقہشڔهانی،بعدازمدت هایکشهیــ🕊ــدپیداشد
چہذوق و شوقیداشت😍موقعتعریفکڔدنقضیہیپیداشدنشهید...
شهیدرسوݪخلیلی|نقݪازمادربزرگوارشهید
#سیره_شهدا
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
°❦ ⃟⃞🜽͡🌿 بادوستـاشڔفتہبودڔاهیاننوڔ دیاڔشهـدا مناطقیکہبہگفتِخودشغریببود... موقعبڔگشتازسف
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و
کلی حرف باهاشون داریم
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/793699172
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☍❦⃝⃡🍂⤓
هیـــچژنرالغربیاینطورینیسټ⍉
سلاح"ابرژنرالدنیا"اۺڪبود...💧💫
♡حاجقاســـمدلھـــا♡
#سخنرانی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و
کلی حرف باهاشون داریم
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/793699172
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_هفت ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگ
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_پنجاه_هشت
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند.
ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود.
وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند.
سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت:
ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید
مژگان با ناراحتی گفت:
ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد
سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت:
ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس
با اخم کردن هر سه ساکت شد.
ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟
ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟
صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست:
ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد
.
سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت:
ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه
ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم
ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که
.
و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد:
ــ یادم ننداز ثریا
.
ثریا خندید وگفت:
ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو مِیِت شده
با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند.
سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد.
ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه
همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت:
ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم
ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون
از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت.
ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟
ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون
با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند.
ــ بریم سمانه خانم
.
سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد :
ــ بله
.
از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
ــ آقا کمیل
کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
ــ جانم
سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد.
ــ چیزی میخواستید بگید؟
ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ...
کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت:
ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♥⃟
یـادتبـاشـد✋🏻
"شَـھـید"اسـمنیـست،رسـماسـت✨
"شَـھـید"عڪسنیـست، 🖼
ڪـهاگࢪازدیـۅاࢪاتـاقتبـࢪدارۍ...
فـࢪاموشبشۅد🍂
"شَـھـید"مسـیـࢪاسـت👣
زنـدگیـسـت🌱
ࢪاهاسـت🕊
مـࢪاماسـت🌟
"شَـھـید"امتـحانِپـسدادهاسـت📋
"شَـھـید"راهیـستبـهسـۅۍخـدا🌈
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
♥⃟ یـادتبـاشـد✋🏻 "شَـھـید"اسـمنیـست،رسـماسـت✨ "شَـھـید"عڪسنیـست، 🖼 ڪـهاگࢪازدیـۅاࢪات
᯽♥᯽
تـامصـاحبـهبـاخـۅاهـࢪ"شَـھـید"
یـڪࢪوزبـاقیـسـت...
🗓یڪشنبـه،هجـدهـمآبـانمـاه
⏰رأسسـاعـت21:00
ایـنفـࢪصتاستثنـائیࢪا
ازدسـتنـدهـیـد❌
ازطریـقلیـنکزیـر،
سـوالاتتانࢪااࢪسالنمایید.
📩https://harfeto.timefriend.net/830122528
💌پاسخـگۅۍسـۅالاتشمـا
خـواهـربزرگـۅار#شـھـیدصفـرۍ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
چـلـهحاجـتࢪوایۍ🤲🏼 این روزها... دࢪ میـان طـوفان🌪 مشکـلات ۅ سختےها در پـسپردۀ انتظـار بـࢪاۍدی
⃟ ♥ ⃟
الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻
اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿
⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع
#چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا ڔسید🎉
♢ دوسـتانعلاقمنـدبـهشـرڪتدࢪ
#چلهحاجـتࢪوایۍ لطفـا🙏
دࢪ گـࢪوه زیـࢪ عضو شـویـد
و هـࢪ زیـاࢪتعاشـوࢪاۍ
قـرائت شـدۀخـود ࢪا بـا این نمـاد✅
دࢪ گࢪوه اࢪسال نماییـد.
♢لیـنـڪ گـࢪوهجـھـتعضـویـت⇩
♢⃟♢https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
♢عـلاوهبــࢪایـنمۍتـوانیـد
بـاعضـويـتدࢪایـنگـࢪوه⇩
ࢪوزانـهدࢪثـۅابچنـدیـن"ختمقࢪآن"
شـࢪیـڪ شـۅیـد.✨
♢⃟♢https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
_بـا ࢪعـایـتقـۅانیـنهـࢪدو گࢪوه بـه بࢪگزاری هـࢪچـهبـھـتࢪ ایـن چـلـه ڪمڪ کنید.
_بـا یـادآوࢪۍ ࢪوزانه دࢪ ڪانال بـه انجـام متداول و منظم چلـه ڪمڪ خواهیـمڪࢪد.
🕊 ⃟ ⃟🖤
ـ༊|روایٺۍازشہیــدســرجــدا
شہیــدنۆیــدصفرۍ❥
منو|نۆیــد|ڪنارهمدرازڪشیدهبودیم
وباهمصحبٺمیڪردیم
نزدیڪاذانصبـحبودڪهصحبتمونبهاینجارسید.
●گفٺمشهادٺچہجوریدوسٺداری؟
○ گفٺدوسٺدارمسَرَمببرنــد.
●گفٺمدرد داره میٺرسـم
○|نویــد|گفٺتــوچطــور؟
● گفٺممفقودیحالشبیشٺرهوبہ
حضرٺزهرا"س"نزدیڪٺرمیشم
رفٺتوفڪر…
○گفٺ:آرهمفقودۍهمخوبه
به شوخۍگفٺمتازهڪلاسٺم بالامیره
بعدبرگشٺگفٺ:سربریدندرد نداره
●گفٺممگهسرتـو رو بریـدن؟
○گفٺنہامـایهروایٺازپیغمبرﷺهسٺڪه یڪیازاصحابسوالڪردهبودن
ڪهبریدنسر درد دارهیانه؟
پیغمبرﷺبادوتا انگشٺپوسٺزیرگلوۍاون صحابهرو گرفتهبودندو
(همزمانپوسٺزیرگلوۍمنروهمگرفٺهبود)
حضرٺفرمودند:فشارمیدهمدردآمدبگـو؛
|نۆیــد|براۍمنروفشاردادوگفٺمڪمیدرداومد
○گفــٺ:
بریدنسرهمهمینقدر درد دارهنگراننباش.
🗣|بهنقــلازرفیــقشہیــد
#شهادت|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🕊 ⃟ ⃟🖤 ـ༊|روایٺۍازشہیــدســرجــدا شہیــدنۆیــدصفرۍ❥ منو|نۆیــد|ڪنارهمدرازڪشیدهبودیم وبا
✦•🕊⃝⃡❥•✦
•|شہیـــد|•
بهقلبـــ♡ـٺنگاهمیڪند
اگࢪجایـے…
بࢪايشگذاشتھ باشے↯
مےآيد…⤹
مےماند…⤹
لانهمیڪند…⤹
تا|شہيــدٺ|ڪند
『سالروزآسمانۍشدنٺمبارڪ』
#رفیق_شهیدم|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ