4_5929212144653436739.mp3
7.81M
•◇ ⃟🥀
❉سـلآم ببین شڪستہبالـم...💔
🎙حمید علیمی
#شب_جمعه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•◇ ⃟🥀 ❉سـلآم ببین شڪستہبالـم...💔 🎙حمید علیمی #شب_جمعه #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•
•⊱🥀⊰•
سـلاماقـا ڪهالان روبہروتونم
مـــن ایستـادمزیـارت نـامہمیخـۅنـم
"حسیـن جـانـم"
#محفݪعۺاق
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•◇ ⃟🥀 ❉سـلآم ببین شڪستہبالـم...💔 🎙حمید علیمی #شب_جمعه #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•
•⊱🥀⊰•
بـزارسایـت همـیشـہرۅسـرم بـاشـہ
قـرارمـا شــبجمعہحـرم باشہ
دستـــام ولنڪنالهـےڪہ
قـربـونـت بـرم ارامـــش منــۍ
سایـت نگـیرۍازسـرم....
#محفݪعۺاق
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•◇ ⃟🥀 ❉سـلآم ببین شڪستہبالـم...💔 🎙حمید علیمی #شب_جمعه #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•
•⊱🥀⊰•
ســـــلامڪھحـالگــــریـــہدارمـ
ســـــلام میبینۍ بیـقــرارمـ..
ســـــلام میشھ بیاۍڪنارمـ...😔
#محفݪعۺاق
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•◇ ⃟🥀
از زندگـے دلـگـیـرم
از زندگـے سیـــرم
امـامیـام پیـشتـۅ
آروم میگـیـرم
#امام_حسین
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⃟🥀 ⃟
از همگے قبول باشہ
ان شاءالله بـا هیاتمجازۍامشب دلاتون ڪربلایے شده باشہ..
منتظرانتقادات وپیشنهادات شما درمورد هیئتمجازۍهستیم
🆔 @Tanhaie_komill
اجرتون با اباعبدالله
یاحق✋🏻
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
♥Γ∞ 『عِندَمـاأَتَذكَّر أَنڪُلَشَۍْبِيَدَاللّٰهيَطمئِنقَلبۍ』 °وقتۍيـادمميفتـهڪه⇣ همـهچيـزد
سـلام🌱
#چلهحـاجـتࢪوایی
بـهپایـانرسیـد...
همـراهـانعزیـز✋🏻
لطفـاًنظـرات،پیشـنـھـاداتوانتقـادات
دربـارۀ#چلهحـاجـتࢪوایی
ࢪادرلیـنڪناشناسزیـر
بـامـابـهاشتـࢪاکبگذاریـد⇣
💌https://harfeto.timefriend.net/16082644800358
•💔 ⃟❥•
همیشـهدزدمۍتࢪسـد
ڪهصاحبخانـهبـازآیـ ـ ـ ـد
درایـنجا⇣
حـاڪمانترسیـدهانـ ـ ـ ـد
آقـاˇظـھـورتˇࢪا
#امام_زمان
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•💔 ⃟❥• همیشـهدزدمۍتࢪسـد ڪهصاحبخانـهبـازآیـ ـ ـ ـد درایـنجا⇣ حـاڪمانترسیـدهانـ ـ ـ ـد آقـ
اۍˇظـھـورتˇ
دردهـاࢪاخۅشتـریـن↯
درمـ ـ ـ ـانبیـ ـ ـ ـا♥
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَز
⇦• جـ ـ ــاݩ •⇨
گُذَشتــیݥ ..🇮🇷
#حاج_قاسم
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⇝❥ ⃟❁
عشــقیـعـنۍ♥
بـامـعشـوقـۀخــۅیش⇣
دسـتدردســتانهــم🔗
مـنـتـظࢪیـۅســفزهـرابـاشـۍ...
#مخاطبخاص
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نود_هشت
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟
تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است
عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم،
من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه.
سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت :
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل
****
سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f