♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
°.• ❥ ⃟✨
نہطبقعادتدوستټدارم
نہ بهحکمسنت ، همہچیز بنابࢪ↬
فطرټاست،خوبھادوستداشتنےاند ...
#رهبری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_یازدهم خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد.
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دوازدهم
بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد
چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم در نیاوردسالها بود فهمیده بود حاج رضا علی پشت پرده
بین خوبی است.دست روی زانو اش گذاشت ویاعلی گویان بلندشد.مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلی راه افتاد ._معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه
کلافه گفت: حاجی به خدا خسته شدم از توکل
کردن.رضا علی ایستاد نگاهش را از مالت و شلنگ بازآب گرفت و رساند به یقه ابوذر. دستهایش راآرام به سمتش بردو یقه را مشت کرد و ابوذر راپایین کشید.لبخند زد و گفت:توکل؟ خشته شدی از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودی تو جاهل؟ یقه را رها کرد و بی حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمارمیداد. ابوذر مات فقط رضاعلی را نگاه میکرد. رضاعلی دانه دانه آجر ها را به معمار میداد با صدای بلند گفت: معمار حالشو داری برات یه داستان بگم؟معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکی وپرسش؟رضاعلی زیر چشمی ابوذر را که بی صدا با کف پایش زل زده بود از نظرگذراند.آجری به دست معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلی خبر داد بیا تا ببینمت!
قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن
یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار. خیلی
منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو
چشم میزارم تا لیلی بیادمعمار چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد! لیلی اومد و مجنون خواب موند! لیلی منتظر مون و مجنون خواب موند!لیلی براش حرف زد و مجنون خواب موند!آخرش یه لب خندی زد و برای مجنون چند تاگردو گذاشت و رفت.گذشت تا مجنون بیدار شدو فهمید ای دل غافل لیلی اومده و من خواب
موندم!گردو ها رو که دید دیگه از خودش بیخود شد! یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه از ماجرا که خبر دار شد من باب دلداری مجنون گفت: غصه ات برای چیه!! ببین!
برات گردو گذاشته! ببین چقدر دوستت داشته! به فکر این بوده که گشنه نمونی!
مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلی
شناسم ... گردو گذاشت تا بهم بگه زود برات
عاشقی کردن! برو گردو بازیتو بکن!ابوذر بهت زده شد! گردو بازی؟ عاشقی؟
حاج رضا علی عرقش را پاک کرد! . گفت: معمار
قصه قصه ماهاست! بعضی وقتا یه حرفایی
میزنیم خدا خنده اش میگیره! در حدش نیستیم !
وگرنه حتما میگفت برو گردو بازیتو بکن!
خسته شدی معمار؟
معمار خنده کنان گفت: شما که حرفای قشنگ
قشنگ میزنی خستگی از تن آدم در میره!
ابوذر حس میکرد دیگر نا در زانوانش نماند!
خسته تنها خدا حافظی کوتاهی کرد و رفت
حاج رضا علی تنها با لبخند بدرقعه اش کرد. و
نگاهی به در بسته حجره انداخت.
این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالیبه عدد 81 که تعدا تماس های از دست رفته ام
از جانب پری ناز بود خیره شدم! آرام به پیشانیم
زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است.
شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که
بالفاصله گوشی را برداشت:
_سالم پری جوونم تو رو خدا ببخش واقعا
شرمنده گوشی روی سایلنت بودوببخش جای
یکی از بچه ها شیفت بودم دیشب تا اآلن خواب
بودم. صدایش که ته مانده نگرانی در آن موج میزدآرامش خاصی انتقال داد: سالم عزیزم فدای سرت من که مردم از نگرانی. همیشه نرسیده
میومدی برای سوغاتیا این بود که نگران شدم از
خواب بیدارت کردم؟
دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود.
کش و قوسی به تنم دادم و گفتم: نه قربونت برم
باید بیدار میشدم باید آماده شم.. امشب با مامان
عمه شام مهمونتونیم!! اگه بدونی چقدر هوس
کشک بادمجوناتو کردم!
میخندد و میگوید:تشریف میارید صاحب خونه. به روی چشم حتما برات درست میکنم
_قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفری
نمیخواد به زحمت بیوفتیا!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•-🕊⃝⃡♡-•
『یڪـ روز
بهانتقامِهفتادو دوشمس
باسیصدوســــیزده³¹³ قمࢪمےآید』
روزهجدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#مهدویت
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
⇝ ⃟⚠️
📢|گاهےیڪتلنگــࢪڪافیسٺــ⁉️
•حاجآقاپناهیانمیگفت ↯
آقاامامزمان صبح بهعشق
شماچشمبازمیکنه :)
اینعشقفهمیدنینیست ❗️
• بعد ماصبحکهچشم باز میکنیم👀
بهجایِعرضارادتبهمحضرِآقا
گوشیامونُ روچکمیکنیم .⊱
#تلنگر
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزتو بہکہپناهبࢪم...
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
جزتو بہکہپناهبࢪم...
⥃°✐💌°⥂
الھـے !
دستمگیࢪکہ
دسټآویزندارم و
عذرمبپذیرکہپاےگڔیزندارم...
#توبه_118
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دوازدهم بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_سیزدهم
_زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب
بردنه! منتظرتم
_چوب کاری میفرمایید سالار
_به جای این حرفا آماده شو منم برم به کشک
بادمجونام برسم
_فدای دست همیشه دست به نقدت چشم گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم وبا تمام قدرت داد زدم تا خستگی و کوفتگیم دربرود مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم
یک مرض بلند میگوید و من را به خنده می
اندازد! از توی حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟خمیازه ای میکشم ومیگویم:آره مامان عمه پاشوتا من دوش میگیرم آماده شو بریم شام اونجادعوتیم
دوش آب سرد حسابی حالم را جا می آورد. مامان عمه مدام به در میزند و من علی رقم میل باطنی
ام دل میکنم از این حس خوب
_اومدم
زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پای کوچک سامره را از پشت در میشنوم.. در باز میشود و چهره خندان خواهرکوچک و دوست داشتنی ام را میبینم. زندگی یعنی همین اینکه یک منحنی رو به پایین کسی اینچنین دلت را روشن کند_سلام آبجی آیه...دلم برات تنگ شده بود
خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم.
_سلام الهی من فدات شم . کجا رفتی تو نمیگی
دل آیه میگیره؟ _آی آی آلوچه شدم آجی یواشتر
رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را
منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش
گرفتم.چندمین بار بود که با خودم اعتراف
میکردم بهترین غیر مادر و در عین حال عین
مادر دنیا خود خود شخص پیش رویم است؟کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند وسفره شام را مچینیم! خدای من در این یک هفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود.موهای و گندمی اشو چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم آنقدر دربدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در
آوردم! کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند. بدون تعارف پیش دستی ام را
پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم! و با لذت
کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه
کردم!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⑉ یادمھ بچگیام،موقهےمریضیام 💔⑉
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⑉ یادمھ بچگیام،موقهےمریضیام 💔⑉
⅌ ͜͡
------------
✦أذنِزیارتےبدھید،ای
امامِ؏شـ♥️ـق
حالمـ بہجانِمادرتانروبهراهنیست ):✦
روزنوزدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#استوریامامرضا
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘
دختران
مثلپروانہاند
همانقدرزیباهمانقدردسټنیافتنے...🦋
#تم_شهدایی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⇝❥ ⃟❁
بایدبہاینباوࢪ
برسیمکہبسیجےبودن
فقطتولباس"چریکی"خلاصہنشدہ..
اصلاینہکہنفسوباطنمونرو
یہپابسیجےمخلصتربیتکنیم🌿🌾
#چریکی/#پسرونه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_سیزدهم _زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم _چوب کاری م
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_چهاردهم
کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی
همه اش برای خودت
ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت
و من با خنده مرموزی گفتم:داداشم نگفتی ترازت
تو آخرین آزمون چند شد؟
یه آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت:
_نوشابه نداریم؟
ابوذر باخنده گفت :حناق داریم!!!
حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام
از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره
مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی
میکرد! نگاهی به چه پریناز انداختم! نوع نگاهش
مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد!
میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به
نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب
خانم فضلی رو چی بدم؟
غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان
سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش
حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه!
پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی
حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین
وقته
ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز
گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ
شده؟
پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو
بخور تو کاربزرگترا دخالت نکن!
بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی
خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزندگرامشون بشه .
با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی
حتی پسره رو ببینی؟
نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده
بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره
دادم و گفتم:نع!
گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل
گفت:از بس خری آیه!
کمیل که داشت لیوان دوغش راسر میکشید با
این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد
وری صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد
. ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند! و من هنوز
شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که
گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید!
نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا
اینجوری میگی!
لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر
بدبخت! توخوابتم نمیتونی ببینی که همچین
کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات با
معرفت !! خوش تیپ خوش لباس و پولدار! دیگه
چی میخوای؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
↯ ͜͡⚠️
『 ۅَقٺبرچیدَنۅنابودے
⬿اسرائیل⤳است
محواینغدھۍبےشرموحیانزدیڪاسټ👊』
روزبیستم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#انقلابی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘
رفاقت باید مثل دریا باشھ ؛
باید غم و غصہ هاتو غࢪق کنهـ!🤞🏻🌸•.
#رفیق_چادرے
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
29.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⤎ازبَچِگےشادےفرۅختمـ ...ヅ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⤎ازبَچِگےشادےفرۅختمـ ...ヅ
↬❥(:⚘
چونمرگـ رسد↯
برکفنمن،بنویسند
منخاڪکفپاےعزاداࢪ"حسینم"...
#ارباب_من
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_چهاردهم کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشیهمه اش برای خودت ابوذر چ
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_پانزدهم
خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه
استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو
بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم
آخوند! بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن
سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چی
، من چیم؟
محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم:
بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل
همه آن
نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با
لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل
که ملاک انسانیت و برتری آدمها نیست!!
ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست
به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این
اتفاقات بود.
پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه
دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه
ترشی رو درست کن کار از کار گذشت
خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم
گوشش گفتم:غصه نخور مامانی!
خندید میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش
کنم! حقش بود مادر صدا شود این بهترین
غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما ....
سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور
هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر
زن بابا حرف بزنند.ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای
سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد! لبخندم
آمده بود!چه عجب این برادر یک بار با دل این
خواهر کوچک راه آمد.
چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای
لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم.نگاهش کردم.نگاهم نکرد! عجیب مشغول بود نگاهش
این روزها.کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم
اعتراضی نکرد.معلوم بود نگاه میکند ولی
نمیبیند.چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم.صدای تلویزیون را بلند تر کردمو گفت:
نمیخوای بگی؟ الان خیلی وقته حبسش کردی؟
گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد.لبخند زدم و
توت خشک شده را به دهانم گذاشتم:یه چیزی
میخوای بهم بگی ولی نمیگی!حرف حبس شده
پشت نگاهتو میگم
چشمهایش را میبنددو گردنش را میدهد عقب
تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید:نه
چیزی نیست
میگویم:دروغ گناه کبیره است حاجی جون! همین
شماها آبروی آخوندا رو بردید دیگه
لبخندی میزند:خب چی بگم؟
با هیجان تصنعی میگویم:بزار من حدس بزنم!
عاشق شدی نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ