🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
با سلام و خسته نباشید🌺
ممنونم بابت مطالب قشنگتون واقعا.
از وقتی توی این کانال عضو شدم عاشقانه و عارفانه عاشق شهید ابراهیم هادی شدم😍
تا قبل ازاینکه بااین کانال آشنا بشم برادرشهیدم رو شهید مهدی نوروزی انتخاب کردم☺️ حالام همینطور ولی حالا شهید ابراهیم هادی هم داداشم شده😌
من عنایتی ازشهید نوروزی دیدم که جا داره بیان کنم که معنای واقعی آیه ی کسانی که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندارید بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی میخورند هست.🤗
#لطف_ومحبت_یکی_ازکاربران
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
یک روز که خیلی حالم گرفته بود😔 و مشکلی برام پیش اومده بود رفتم مزارشهدا🌷
سرقبر شهید نوروزی کلی باهاش درد دل کردم😢 بعد بهش گفتم ازاین به بعد داداشم هستی پس هوای خواهرتو داشته باش و پشت و پناهش باش😌😥
شب یکی از دوستام خواب شهید نوروزی رو دیده بود.😭
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
خواب دیده بود صحرای محشر شده😣 شهید نوروزی رفته روی منبر و برای مردم سخنرانی کرده بعد یک دانه انار دستش بوده انار رو دونیمه کرده نیمی رو داده به دوستم بعد چندتا از انار خودش رو برای من جدا میکنه و به من میگه بیا بگیر خواهرم.☺️😢
#ارسالی _ازکاربران
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
عزیزان اگه عنایتی از #شهید دیگه ای هم بهتون شده خوشحال میشیم با ما به اشتراک بزارید☺️
کانال ماله خودتونه و با وجود شماست که ما هم شوق این رو پیدا میکنیم تا با قدرت بیشتر در کارمون پیش بریم🌸🍃
@EBRAHIM_hadi_97
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
#قسمت_چهل_و_دوم
🌷گمنامی🌷
راوی:مصطفی هرندی
قبل از اذان صبح🌤برگشــت🚶. پيكر شــهيد💔هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش😓موج ميزد.
صبح، برگه مرخصی📄را گرفت. بعد با پيكر شــهيد💔حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال😉.
ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات🗻بازي دراز عمليات⚔داشتيم. فقط همين شــهيد جامانده بود🙁. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد😍و توانستيم او را بياوريم😊.
خبر خيلي سريع رسيده بود تهران📢. همه منتظر پيكر شهيد💔بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد☺️.
ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر📢 رسيد عمليات⚔ديگري در راه است.
قرار شد فردا شب🌌از مسجد حركت كنيم.
با ابراهيم💚و چند نفر👥از رفقا جلوی مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز📿بود.
مشغول صحبت و خنده بوديم😌.
پيرمردی👴جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد💔 بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات🗻آورده بود. سلام كرديم و جواب داد🙂.
همه ســاكت بودند🤐. براي جمع جوان ما غريبه مينمود🙄. انگار ميخواســت چيزي بگويد، اما! لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم😊.زحمت كشيدي، اما پسرم!
#ادامه_دارد💖
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
پيرمرد👴مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است😔!!
لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت😟. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب😳، آخر چرا!!
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود😞. چشــمانش خيس از اشك شد😭. صدايش هم لرزان و خسته: ديشــب پســرم را در خواب😴ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم🙂، هرشب مادر سادات حضرت زهرا(س)❤️به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست☹️!
پسرم گفت: شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه❤️هستند!
پيرمرد ديگر ادامه نداد🙁. سكوت جمع ما را گرفته بود🤐.
به ابراهيم نگاه كردم👀. دانه های درشــت اشــك از گوشــه چشمانش😭غلط ميخورد و پايين مي آمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم🙂. گمشــده اش را پيدا كرده بود😉. گمنامی!
بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم💚به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. ميگفت: ديگر شــك ندارم، شــهدای💔جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(ص) و اميرالمؤمنين(ع)💞كم ندارند.
مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست😇.
#ادامه_دارد 💖
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀