🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
#قسمت_چهل_و_دوم
🌷گمنامی🌷
راوی:مصطفی هرندی
قبل از اذان صبح🌤برگشــت🚶. پيكر شــهيد💔هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش😓موج ميزد.
صبح، برگه مرخصی📄را گرفت. بعد با پيكر شــهيد💔حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال😉.
ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات🗻بازي دراز عمليات⚔داشتيم. فقط همين شــهيد جامانده بود🙁. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد😍و توانستيم او را بياوريم😊.
خبر خيلي سريع رسيده بود تهران📢. همه منتظر پيكر شهيد💔بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد☺️.
ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر📢 رسيد عمليات⚔ديگري در راه است.
قرار شد فردا شب🌌از مسجد حركت كنيم.
با ابراهيم💚و چند نفر👥از رفقا جلوی مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز📿بود.
مشغول صحبت و خنده بوديم😌.
پيرمردی👴جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد💔 بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات🗻آورده بود. سلام كرديم و جواب داد🙂.
همه ســاكت بودند🤐. براي جمع جوان ما غريبه مينمود🙄. انگار ميخواســت چيزي بگويد، اما! لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم😊.زحمت كشيدي، اما پسرم!
#ادامه_دارد💖
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
پيرمرد👴مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است😔!!
لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت😟. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب😳، آخر چرا!!
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود😞. چشــمانش خيس از اشك شد😭. صدايش هم لرزان و خسته: ديشــب پســرم را در خواب😴ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم🙂، هرشب مادر سادات حضرت زهرا(س)❤️به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست☹️!
پسرم گفت: شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه❤️هستند!
پيرمرد ديگر ادامه نداد🙁. سكوت جمع ما را گرفته بود🤐.
به ابراهيم نگاه كردم👀. دانه های درشــت اشــك از گوشــه چشمانش😭غلط ميخورد و پايين مي آمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم🙂. گمشــده اش را پيدا كرده بود😉. گمنامی!
بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم💚به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. ميگفت: ديگر شــك ندارم، شــهدای💔جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(ص) و اميرالمؤمنين(ع)💞كم ندارند.
مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست😇.
#ادامه_دارد 💖
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
بارها شنيدم👂كه ميگفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين (ع)💛دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده😉.
ابراهيم💚مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود❤️و سعادت و كمال انسانی است😌.
براي همين هر جا ميرفت از شهدا💔ميگفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ👥تعريــف ميكرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير ميكرد و معنوي تر ميشد😇.
ً دو ســه ساعت اول شب را ميخوابيد😴و بعد در همان مقر⛺️اندرزگو معمولا بيرون ميرفت!
موقع اذان📿برميگشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا ميزد🙂. با خودم گفتم: ابراهيم مدتي است كه شب ها اينجا نمي ماند🤔!؟
يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم🚶. ديدم براي خواب به آشــپزخانه🍽مقر سپاه رفت.
فردا از پيرمردي👴كه داخل آشپزخانه كار ميكرد پرس و جو کردم .فهمیدم كه بچه های👥 آشپزخانه همگي اهل نمازشب😍هستند.
ابراهيم💚براي همين به آنجا ميرفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب ميخواند همه می فهمیدند🙂.
اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم💚من را ياد حديث امام علي(ع)💛به نوف بكالی می انداخت كه فرمودند:
🌷شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.🌷
#پایان_قسمت_چهل_و_دوم
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#عنایت_حضرت_فاطمه
به شهید عزیز #عبدالحسین_برونسی
دشمن با تمام وجودش آتش🔥 می ریخت. آرپی جی یازده، گلوله تانک، دولول، چهار اول، و هر اسلحه ای که داشت، کار انداخته بود.😖 عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم.🙄 اوضاع را درست و دقیق سجیده بود. در این صورت هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره شناسایی اشتباه بگیرد، و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد.☺️
🍂
حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش،🔥 شدید بود رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد.😓 خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوی علمیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست بردار نبود.😮 یقین کرده بودند که ما یک گروه شناسایی هستیم. به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیک شان نفوذ کرده باشند.😯
#ادامه_دارد
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝