♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشق🌸 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_دهم - سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که ... پس
🌸هوالعشق🌸
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_یازدهم
- الان همه تو خونه منتظر من و شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم.
- آقا کمیل من واقعا الان گیج شدم متوجه حرفاتون نمیشم ،برای چی منتظرن؟ من باید چه جوابی بدم ؟
- جواب مثبت به خواستگاری بنده
سمانه با تعجب سرش را به سمت سمانه سوق داد و شوکه به او خیره شد!!
کمیل نگاهی به سمانه انداخت و با دیدن چهره ی متعجب او،دستانش را دور فرمون مشت کرد.
- میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته میشد، مادرم و صغری مدتی هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما،الان هم که خواستگاری پسر آقای محبی پیش کشیده شد اصرارشون بیشتر شده و من از این فشاری که چند روز روی من هست اذیتم.
کمیل نگاهی به سمانه که سربه زیر مشغول بند کیفش بود انداخت، از اینکه نمی توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود کلافه شد و ادامه داد:
-ولی من نمیتونم، چطور بگم شما چیزی کم ندارید اما اعتقاداتمون اصلا با هم جور در نمیاد و همین کافیه که یه خونه به میدون جنگ تبدیل بشه ،منم واقعیتش نمیتونم از عقایدم دست بکشم
لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
- اما شما بتونید از حجاب و عقایدتون بگذرید میشه در مورد ازدواج فکر کرد .
تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد در باز شد و سمانه سریع پیاده شد کمیل که از عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد و دنبال سمانه دوید اما سمانه سریع دستی برای تاکسی تکان داد. ماشینی کمی جلوتر ایستاد و بدون توجه به اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت و توجه ای به صدا کردن های کمیل نکرد،ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید و سمانه را صدا زد. اما هر لحظه ماشین از او دور می شود.
سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود و ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد ،کمیل مشت محکمی بر روی فرمون زد و فریاد زد:
-لعنتی، لعنتی
بازم تند رفته بود اما چاره ای نداشت باید این کار را میکرد.
راه باز شد پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد ،ماشینی که سمانه سوار شده بود را گم کرده بود و همین موضوع نگرانش میکرد.
این وقت شب یک دختر تنها سوار ماشین شخصی شود که راننده اش جوان باشد خیلی خطرناک بود و فکر کردن به اینکه الان سمانه دقیقا در این شرایط است. خشم کل وجودش را فرا میگرفت
سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه می توانست داشته باشد .بغض بدی گلویش را گرفته بود. باورش نمیشد پسر خاله اش به او پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند
او هیچ وقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد با عقایدی که آنها داشتند ازدواجشان غیر ممکن بود اما حرف های کمیل او را نابود کرده بود .با اینکه عقاید کمیل با او زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود
با احساس سنگینی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده شد و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده ،سرش را پایین انداخت.
نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد.
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید و "خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خانه پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید و با صدای کمیل سمانه عصبی به سمت او چرخید:
- یعنی انقدر بی فکرید که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین شخصی میشید اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم .
عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
حواستون هست دارید چیکار میکنید
سمانه که لحظه به لحظه به عصبانتش افزوده می شود با تموم شدن حرف های کمیل با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت :
- اتفاقا این سوال و من باید از شما بپرسم آقای محترم ؛ شما معلومه داری چیکار میکنید؟
اومدید کلی حرف میزنید و شرط و شروط میزارید که چی ؟
فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم؟؟
نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم .خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود.
نویسنده: فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دهم مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چهانتظاری میخواد از دامادش داش
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_یازدهم
خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه
ای نشسته بود نشست!به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد.سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود!
حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر آنقدر که
مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجانشسته!عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زدنگاهی به کارگر ها انداخت و گفت:
نگاه نگاه میکنی جاهل؟خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت:حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذربود...خندید وگفت:بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جاباهامون میاد!خنده دار بود ولی ابوذر نخندید... دوباره پرسید:حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معمم شدم همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی..نه؟ حاج رضا علی خوب میدانست این حرفها مسکن است برای ابوذر درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پال ها را ادامه میدهد!_ریش بلند و نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم
بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه
حکیم برو شماره اش رو بده بالا تر! بهتر میبینی!!
نه نمیشد حاج رضا علی دستش را خوانده بود
بلند شد و دوزانو روبه روی حاج رضا علی نشست:حاجی نمیدونم چمه! ابوذر درد گرفتم!!
خودم شدم بیماری خودم! خودم افتادم به جون خودم! خودم فهمیدم درد خودمم حاج رضا علی ابوذر درد گرفتم! بگو ...بگو بزار مرهم شه رو این درد بی مذهب حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را بازکرد و با سر اشاره کرد که داخل برود.سکوتش رانشکست چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت ویاعلی گویان تکیه داده به پشتی!
سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! توخیلی خوشبختی ابوذر؟ بالاخره فهمیدی دردداری! بیماری پنهانیه این خود درد داشتن! خوش
بحالت زود فهمیدی! من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم 81 سالم بود.چشم های ابوذر گرد شد...رضاعلی درد هم مگرداریم؟به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز رنگ قالی رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمزرنگ قالی.سجاده اش را اینروزها پهن میکرد روی گل قرمز رنگ قالی.بعد کتابهایش را میچیدهمانجا روی گل قرمز رنگ قالی. و کسانی که دوستشان داشت مینشستند روی گل قرمز رنگ قالی.به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی.ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قرمز رنگ قالی!
_81سالگی بود که فهمیدم رضا علی درد دارم!
ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به
حالم ...آقام حکیم بود.حکما فرق طبیب و حکیم
رو که ملتفتی؟ آقام حکیم بود. نگفته درد آدمها رومیفهمید. گفتم آقا رضا علی درد گرفتم.آقام
حکیم بود! نگفتم رضا علی درد چجوریه! فقط
اسم دردمو آوردم.گفت رضا علی مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی!
مثل بقیه نمیر.یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با
تشویق غش نکن مثل بقیه!آقام حکیم بود ابوذر
میگفت بد بخت نباش مثل بقیه جهنم نرو مثل
بقیه به آقام نگفته بودم رضاعلی درد چجوریه اما چون حکیم بود فهمید فهمید رضاعلی درد یا به قول توابوذر درد همون درد مثل بقیه بودنه...ابوذر چشمهایش را بست.حاج رضا علی هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان حجره کمتر از81مترش درس عرفان میداد؟
_درمون نداره حاجی مثل اینکه حاجی! ما چه
بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم!
_جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو
خواستی و نشد؟خواسته بود؟ نه حال که فکر میکرد نخواسته بود.اصال او تازه فهمیده بود ابوذر درد چیست! نه نخواسته بود
_پاشو برو جاهل کار دارم. توکل به خدا و به
خانواده بگو
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_دهم🌸/#گمگشته🕊 کمی بعد درس را ر
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_یازدهم🌸/#شوخ_طبعی🕊
همیشه روی لبش لبخند بود. نه از این بابت که مشکلی ندارد. من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کرد که اینجا نمی توانم به آنها بپردازم.اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: مؤمن شادی هایش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش میباشد. همه ی رفقای ما او را به همین خصلت میشناختند. اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته چهره ای بود که با لبخند آراسته شده از طرفی بسیار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هیچ کسرا خسته نمی کرد. در این شوخی ها نیز دقت میکرد که گناهی از او سر نزند. یادم هست هر وقت خسته میشدیم هادی با کارها و شیطنت های مخصوص به خود خستگی را از جمع ما خارج می کرد. بار اولی که هادی را دیدم قبل از حرکت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و دیدم جوانی سرش را روی پای یکی از بچه ها گذاشته و خوابیده رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجد است بلند شو.دیدم این جوان بلند شد و شروع کرد با من صحبت کردن. اما خیلی حالم گرفته شد. بنده ی خدا لال بود و با اده اده کردن با من حرف زد. خیلی دلم برایش سوخت معذرت خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر رفقا. بقیه ی بچه های مسجد از دیدن این صحنه خندیدند! چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان وارد شد و این جوان لال با او همان گونه صحبت کرد. آن شخص هم خیلی دلش برای این پسر سوخت. ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و آماده ی حرکت، یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت: نابودی همه ی علمای اس..... بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد نابودی همه علمای اسرائیل صلوات همه صلوات فرستادیم وقتی برگشتم با تعجب دیدم آقایی که شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!به دوستم گفتم: مگه این جوان لال نبود!؟دوستم خندید و گفت: فکر کردی برای چی توی مسجد می خندیدیم. این هادی ذوالفقاری از بچه های جدید مسجد ماست که پسر خیلی خوبیه خیلی فعال و در عین حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است. شما رو سر کار گذاشته بود. یادم هست زمانی که برای راهیان نور به جنوب می رفتیم، من و هادی و چند نفر دیگر از بچه های مسجد جزء خادمان دو کوهه بودیم. آنجا هم هادی دست از شیطنت بر نمی داشت. مثلاً، یکی از دوستان قدیمی من با کت و شلوار خیلی شیک آمده بود دو کوهه و میخواست با آب حوض دو کوهه وضو بگیرد. هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با مشت زد توی آب سر تا پای این رفیق ما خیس شد. یک دفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و ادبش کند.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.