♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_دوم - آروم باش، همه دارن با تعجب نگات میکنن، این هم
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_سوم
اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرف بزند
- سمانه خانم، لطفا بگید؟ درد دارید؟ دکترو صدا کنم
سمانه با درد نالید
- خسته شدم، منو از اینجا ببرید
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد، تا نبیند شکستن سمانه را
دختری که همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد.
سریع از اتاق بیرون رفت
به پرستار گفت که به اتاق برود و ، وضعیت سمانه را چک کند.
تا رسیدن به اتاق امیر علی کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت.
امیرعلی با دیدن کمیل از جایش بلند شد
چی شد کمیل؟ حالشون بهتره؟
- خوبه. امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟
- شب میرسه دستمون، صبح هم میریم میاریمش
- دیره، خیلی دیره، پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون
- اخه
- امیر علی کاری که گفتمو انجام بده
نباید عجله کنیم کمیل، باید کمی صبر کنیم
- از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی سمانه حالش بده؟ داغونه میفهمی اینو
با صدای عصبی غرید:
- نه نمیفهمی این حالشو والا این حرف از صبر نمیزدی با خودش عهد بسته بود ، که تا آخر هفته سمانه را از اینجا بیرون ببرد ، حالا به هر صورتی ، فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود.
امیر علی انقدر خيره کمیل بود که متوجه خروج او نشد با صدای بسته شدن در به خودش آمد.
از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود، چون خودش هم می دانست که کمیل در شرایط بدی است، مخصوصا اینکه به سمانه هم علاقه داشت
امروز انقدر حالش بد بود که به جای اینکه خانم حسینی بگوید، سمانه می گفت، و این برای کمیل حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود.
هیچوقت یادش نمی رفت، آن چند روز را که سمیه خانم کمیل را مجبور به خواستگاری از سمانه کرده بود
با اینکه کمیل آرزویش بود اما به خاطر خطرات کارش قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز ہر رفقیش
سریع به سمت تلفن رفت و با هماهنگی های زیاد، بلاخره توانست حکم دستگیری رویا صادقی را تا عصر آماده کند
کمیل منتظر در اتاقش نشسته بود، یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که برای دستگیری رضایی رفته بودند، می گذشت
با صدای در سریع از جایش بلند شد. امیرعلی وارد اتاق شد و گفت:
- سلام، رضایی رو آوردیم، الان اتاق بازجوییه
- سلام، چته نفس نفس میزنی
امیرعلی نفس عمیقی کشید
- فهمید از کجا اومدیم پا به فرار گذاشت، فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش
- پس از چیزی ترسیده که فرار کرده
- آره
- باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی
امیرعلی سری تکان داد و خودش را روی صندلی پرت کرد.
کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند.
پس از ورود اشاره ای به احمدی کرد تا شنود و دوربین را فعال کند، خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست، رویا سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد.
کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت. او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد
- رويا صادقی، ۲۸سال، فوق لیسانس کامپیوتر، دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش به ایران برگشتید
همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید
نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- درست گفتم؟؟
رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود.
- چرا گفته بودید بشری رو ندیدید؟؟
-م .. من ندیدم
کمیل با اخم و صدای عصبی گفت:
- دروغ نگید، شما هم دیدین هم باهاشون بحث کردید
عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت.
- این مگه شما نیستید؟؟
کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد
- چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ، با اینکه شما خودتون رشته تون کامپیوتر بوده، و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده
رویا دیگر نمی دانست چه بگوید، تا می خواست از خودش دفاع کند، کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد، و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود.
- چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه ، اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود. من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم، منتظر جوابم.
کمیل می دانست رویا ترسیده و مردد هست، پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت:
- میدونید، با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم
رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانش گفت:
- چی؟
- آره گرفتیمش، اعتراف کرد، گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده، و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد، با برنامه ریزی شما انجام می شده
و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره. پس جایی برای انکار نمیمونه
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
۞●۞↯
بهآنڪه...
تمـاممحبتشࢪا
نثاࢪتۅمیڪند،باتمامۅجودخدمتڪن.
﴿امامهادیعلیهالسلام﴾
#حدیث
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
jσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
صلےاللّٰہعلیڪیااباعبداللّٰہ
#پیشنهادویژهـ
کاناݪمذهبے متفاوت😍
#مخصوصخوشسلیقهها
منبع#عکسنوشته #استوری #کلیپ و #مداحی اربعینی💯💯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
باماایتاییمتفاوتراتجربهکنین😎
🚨#توجــــــــــه
دیگنیـازنیسـت...✋🏻
صبـــ🌞ـــحتاشـــ🌜ـــبدنبـال
#استیـکر
#تـم
#گیف
بگردی...
ببیـنخـادمیـنشهـداچـھکردن😍
یھڪانالآوردمڪھازواجبـــــاتایتــــاست👌
هرچـیبخـواۍاینجـاهسـت😎
#عضویتاجباری💯
ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
↯∞↯
#دعوتـنـامـه✉
شمـادعـوتشدینبـهيھ
دورهمیشھدایے🕊🕊
ماایـنجـابـراحاجترواییهـم
روزانهڪلےذڪرمیگیم📿
دلـتمیـخوادتوامبیـایکنـارمـا؟!!
زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم...
ختمذکـر👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
ختمقرآن👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
#عضویت_اجباری💯
\●𖢖❤️●\
راز جـاودانـگـی امـاݥ حـسـیـن عـلـیـه سـلـاݥ دࢪ آن اسـت کـه تـمـاݥ عـشـ♥️ـق هـای کـوچـکـتـࢪ ࢪا بـه پـای بـزرگـتـࢪیـن عـشـقـی کـه مـی تـوان مـتـصـوࢪ شـد ࢪیـخـت و آن عـشـق خـدا بـود🌸⃟✨
#ما_ملت_امام_حسینیم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
\●𖢖❤️●\ راز جـاودانـگـی امـاݥ حـسـیـن عـلـیـه سـلـاݥ دࢪ آن اسـت کـه تـمـاݥ عـشـ♥️ـق هـای کـوچـکـتـࢪ
•◍༆ ◍•
‴حـسـیـن ﴿عـلیـه سـلام﴾ زنـده جـاویـدی اسـت کـه هـر سـال دوبـاره شـهـ🕊ـیـد مـی شـود و هـمـگـان را به یـاری جـبـهـه حـ✨ـق خـود دعـوت مـی کـنـد‴
◍دکـتـر عـلـی شـریـعـتـی◍
<•📿•>
واےبرنمازگزارانےکہازنمازخودغافلاند⚡️
فَوَیْلُ لِّلْمُصَلِّینَ﴿۴﴾
الَّذِینَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ﴿۵﴾
۞آێہ۴و۵سوࢪہماعـوݩ۞
#التماسدعا
Mehdi Rasouli - Vazire Shahe Karbala San [SevilMusic].mp3
4.07M
وزیࢪشـاهڪـࢪبلاسَـن...
غلامدࢪگـھ ۅلاسَـن...
•••مھدۍࢪسۅلے
#مداحی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•••♥•••
آمـدمایشـاه،پنـــاهـمبده...
#عکسپروفایل
#پیشنهادویژهـ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
••∞••
بـهفڪࢪمثـلشھـدامࢪدننباش...
بـهفڪࢪمثلشھـدازنـدگےڪࢪدنبـاش...
••شھـیدابـࢪاهیـمهـادۍ`
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
••∞•• بـهفڪࢪمثـلشھـدامࢪدننباش... بـهفڪࢪمثلشھـدازنـدگےڪࢪدنبـاش... ••شھـیدابـࢪاه
•°•°•↯
دلـبـࢪێبࢪگزیـدهامڪهمـپࢪس♥
شھـیـدابࢪاهیـمهـادۍ`
#رفیقشهیدم
•°۞°•
بـاتمـامۅجۅدگناهڪࢪدیم...
نـھنعمـتهایشࢪاازماگࢪفت...
ۅنھگناهانمانࢪافاشڪࢪد...
اگࢪبندگےاشࢪامیڪࢪدیم،چھمیڪࢪد؟!!
⇦آیتاللهبهجت
زمانبندگے↯
⇦نمـازتونسࢪدنشھツ
#التماسدعا
●|°∞ღ°|●↯
باسلاموعࢪضخدمتبہهمࢪاهانھمیشگے🌿
زیاࢪتنیابتےاینهفتہدࢪخدمتشهداے شهࢪکنگاوࢪاستانکࢪمانشاههستیم
لطفانامشهدایےڪہدوستداریدبہ نیابتازشمازیارتبشہبہلینڪزیࢪ پیامبدید📲
👇🏾👇🏾👇🏾
[https://harfeto.timefriend.net/484472695]
《اسامےشـ🦋ـهدا》
1⃣سجاد حبیبی(از شهدای مدافع حرم)
2⃣مراد عباسی فر(از شهدای مدافع حرم)
3⃣سعید قارلقی(از شهدای مدافع حرم)
4⃣غلامرضا زارعی
5⃣نوروز علی عظیمی
6⃣مجید حق شناس
باتشکراز همراهےشماعزیزان
یاعلے✋🏾❤️
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_سوم اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرف بزند - سم
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_چهارم
رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند، احساس می کرد سرش داغ شده و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود
فکر اینکه دوباره از مهیار رو دست خورده بود داغونش می کرد
چشمانش را محکم بر روی هم فشرد که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد
با صدای بغض داری گفت
- همه چیز از اون روز شروع شد
- کدوم روز
- برای بیماری کاوه همسرم رفته بودیم آمریکا، البته دکترا گفتن که باید بریم
چند روز دکتر زیر نظر دکترا بود حالش بهتر شده بود، اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود ، پول ماهم ته کشیده بود
کسی هم نبود که کمکمون کنه، کاوه گفت برگردیم اما قبول نکردم حالش داشت تازه خوب می شد نمیتونستم بیخیال بشم.
دستی به صورتش کشید و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد:
- با مهیار ،همون سهرابی تو بیمارستان آشنا شدیم، فهمید ایرانی هستم کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن
من اون موقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم
اونم بعد كل دلداری شمارمو گرفت و گفت کمکم میکنه ، بعد از چند روز بهم زنگ زد و یک جایی قرار گذاشت.
اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم که مهیار گفت اون پول های درمان همسرمو میده اما در عوض باید براش کار کنم.
اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد.
- اون موقع نپرسیدید کار چی هست، همسرتون نپرسید پول از کجاست؟
نه من اونموقع اونقدر به پول احتیاج داشتم که چیزی نپرسیدم، به همسرم گفتم که یک خیری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده
- منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم. اصلا عقایدمون عوض شده بود، خیلی بهمون میرسیدن
کلا من اونجا عوض شده بودم، بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم.
همسرم بعد از برگشتمون فوت کرد. فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند
رویا با صدای بلند گریه می کرد و خودش را سرزنش می کرد ، کمیل سکوت کرد .
احساسش به او دروغ نمی گفت، مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت.
- من احمق رو دست خورده بودم، با مهیار دعوام شد اما تهدیدم کردند، منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم مجبور بودم
کمیل اجازه داد تا کمی آرام بگیرد، به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد. احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت، رویا تشکری کرد و آرام آرام آب را نوشید.
- ادامه بدید
- فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت، تا اینکه سمانه و صغری وارد کار دفتر شدند، صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا
خیلی دقیق بود و کارها رو پیگیری می کرد، منو مهیار خیلی نگران بودیم مهیار چند باری خواست که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه اما بالایی ها گفتن بزارید تا استتاری برای کارامون باشه
- بشیری چی؟ اون باهاتون همکاری می کرد؟؟
- نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد، و همین باعث شد سمانه به اون شک کنه ما هم کاری کردیم که به یقین برسه
- دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟
- بشیری به منو مهیار شک کرده بود، اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه
به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به آدرسی که بهم میگه ، منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش
دیگه هم ندیدمش باور کنید
- بشیری الان تو کماست
- چی تو کما؟
کمیل سری تکان داد و گفت:
- بله تو کما، خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟
- ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن
اما بالایی ها خبر دادن و تاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن.
مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم
حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن، اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر
ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود
کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند و عصبی گفت
- پیامکو کی ارسال کرد؟
- مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر، سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق
مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن
وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود.اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند
واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم ودوست داشتم بیشتردرگیرشکنم
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♢۞♢
یـاصـاحبالزماݩ!
جـۅانـاڹبـࢪاێخـࢪسـنـدێات
جـاݩدࢪدایـࢪه"شـھـادت"گذاشـتـنـد
ومـࢪدمـاݩمـاݩمـۅۍدࢪسـاحـت
انــتـظـاࢪسـپـیـد،ڪـࢪدنـدو
پـیـࢪاݩمـاندࢪانـتـظـاࢪدیداࢪت
ازسـࢪاۍدنـیـاڪـوچـیـدند!
ودࢪیـغـاڪـہنـیـامـدۍ
#اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
بزنࢪوتسبیحها
میخوایمبریمتودنیایاذکارقرآنی😍
📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿
روزانھاینجاڪلےذڪرمیگیم😎
صلےاللّٰہعلیڪیااباعبداللّٰہ
#پیشنهادویژهـ
کاناݪمذهبے متفاوت😍
#مخصوصخوشسلیقهها
منبع#عکسنوشته #استوری #کلیپ و #مداحی اربعینی💯💯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
باماایتاییمتفاوتراتجربهکنین😎
🚨#توجــــــــــه
دیگنیـازنیسـت...✋🏻
صبـــ🌞ـــحتاشـــ🌜ـــبدنبـال
#استیـکر
#تـم
#گیف
بگردی...
ببیـنخـادمیـنشهـداچـھکردن😍
یھڪانالآوردمڪھازواجبـــــاتایتــــاست👌
هرچـیبخـواۍاینجـاهسـت😎
#عضویتاجباری💯
ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
(◍•ᴗ•◍)
ڪبـــ🕊ـــۅتـࢪدلـــ♥ــ،بـھـانـہڪنـاݩ
بھسـۅۍ حـࢪمتـۅپـࢪمےڪشـد؛
ۅبھسـۅۍدانـهھاۍمِـھࢪۍمےࢪۅد،
ڪـھبـࢪایـشمےپاشے...
#امام_رضا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
(◍•ᴗ•◍) ڪبـــ🕊ـــۅتـࢪدلـــ♥ــ،بـھـانـہڪنـاݩ بھسـۅۍ حـࢪمتـۅپـࢪمےڪشـد؛ ۅبھسـۅۍدانـهھاۍمِـھࢪۍمے
🥀
دلـمڪـمےهـۅاێلـطـیـفمےخـۅاھـد، فـقـطڪمےعـطـࢪزعـفࢪاݩ،
ڪـمےࢪزقحـضـࢪتے،
چـندࢪجتـسـبـیـحشاهمـقـصـۅد،
ۅچـنـددانھفـیـࢪوزهشـیـخشـۅشـتࢪۍ،
دلـمحـࢪممےخواھــد.
ࢪاسـتـشدلـمعــشـــ♥ـــقمـےخۅاھد.
اصـلـاًدلـمیڪامـام مـےخـۅاھــــد.
هـمهࢪاانـڪـاࢪ مـےڪـنـم...
⇦دلـمتـۅࢪامےخـۅاھــدیـاامـامࢪضـا♡