eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.5هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم. 🚶🚶 روی دیوار خانه‌ای عراقی هانوشته بودند: «عاش الصدام»😕 یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِاِاِ، پس این مرتیکه صدام آش فروشه!😵 کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد!... عاشَ! یعنی زنده باد.😂 @ebrahimdelha 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃 🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃 🍃 تیپ ما، تیپ نبی اکرم (ص) دو شب در اردوگاه پاوه نماند، شب سوم بود که ما را حرکت دادند، کجا؟ هیچ کس‌نمی دانست.🤔    برادر برخاصی را دیدم. ایشان معلم بودند، پرسیدم: شما می‌دانید ما را کجا می‌برند؟ ☹️خیلی عادی گفت: معلوم است، کربلا. 😐 از دوستان دیگر سؤال کردم، هیچ کس جواب درست و حسابی نداد. 🙄 یکی می گفت: رو به خدا می‌رویم،😬 دیگری می‌گفت: نه رو به هوا می‌رویم.🙄 آنقدر فهمیدم که در منطقه آدم باید خودش پاسخ سؤالهایش را بیابد والا تا ثریا می رود دیوار کج!😂 😇   📚از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی 🍃 🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم😔 حاج همت گفت: بفرمائید، چه دلخوری! امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می‌دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می‌شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می‌دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می‌کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی‌ها، با لبخند از ماشین پیاده می‌شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی.😒 رد میشی اصلا مارو تحویل نمی‌گیری حاجی، حاجی بخدا ما خیلی به دل مان میاد.😢 حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید😄 و گفت: اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند،✋ اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند❗️❗️ بعد ایست میدهند. بعد تیر هوائی میزنند. آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.🔫 ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم😊 و سوار می‌شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم.‍🚶 آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند، اول رگبار می بندند.😩 بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.😐 یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند🗣 ایست. این را که حاجی گفت: بمب💣 خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد. حالا نخند کی بخند.....😂 😇 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃 🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ملائک دارند قلقلکش می‌دهند!👀 الله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند! 😐 به محض اینکه قامت می‌بستی و دستت از دنیا کوتاه می‌شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش، پچ پچ کردنها شروع می‌شد. مثلا می‌خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد نماز اعتراض کردی، بگویند ما که با تو نبودیم! 😬 اما مگر می شد با آن تکه‌ها که می‌آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد!!😩 مثلا یکی می‌گفت: «واقعا این که می‌گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را!!!!!»😉 دیگری پی حرفش را می‌گرفت که: «من حاضرم هرچی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم.» و سومی: «مگر می‌دهد پسر!!؟؟» و از این قماش حرفا. اگر تبسمی☺️ گوشه لبمان می نشست بنا می‌کردند به تفسیر کردن: «ببین!ببین! الان ملائک دارند قلقلکش می‌دهند.» و اینجا بود که دیگر نمی‌توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می‌شد، 😂 خصوصا آنجا که می‌گفتند: «مگر ملائکه نامحرم نیستند؟»🤔 و خودشان جواب می‌دادند: «خوب لابد با دستکش قلقلک می دهند!!!!»🙄😅     😇 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃 🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه‌اش پایین آمده بود و چشم‌های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی‌اش می‌شد به راحتی او را از بقیه بچه‌ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد. اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند.😰 هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدی‌های قداره‌کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می‌زدند و نفس کش می‌طلبیدند و نفس داری پیدا نمی‌شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی‌اش لحظه ای از پا نمی‌شست. وقت و بی‌وقت چادر را جارو می‌زد، دور از چشم دیگران ظرف‌ها را می‌شست و صدای دیگران را در می‌آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می‌آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود! مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن🏃 و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی🌪 می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود😳 و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما.😊 تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود💘 و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی! آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، 😐 گفت: «برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟»🤔 داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»😏 فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»😳 - آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی🐔 بریم؟بگو پاخروسی🐓 برو، تا کربلاش هم می رم! زدیم زیر خنده. 😂 تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» 😅 داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.😂😂 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم.☹️ تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.😍 رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.😬 اما کاش نمی نشستم.😩 چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم.😭 ماشین نگو تراکتور بگو!🚜 به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان! از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم.😢 پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد😠 و گفت:«تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.» گفتم :«راستش به پدرم سلام می کنم.»😓 پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟😳 به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟» اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!»😭 پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک ندارد…»😏 مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.😂 😇 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!☹️ تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...🙂 آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...☺️ از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.😍 من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم وگفتم: این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم🗣 تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.😂چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!😆 خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم. اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند. اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده! 🔹خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی❤️ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃 🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 محمد پاشو!😐..پاشو چقدر می خوابی!؟😕 -چته نصفه شبی؟😒بذار بخوابم..😴 -پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!😬 یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!🙄 مسعود احمدیان هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم!😌❤️ 😇 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 خیلی شوخ و با روحیه بود.🤗 وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم! در ادامه هم توضیح می‌داد که حتماً گوشهایت👂👂 پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد!😂 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 در سالهای دفاع مقدس چای☕️ مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا اُنس و اُلفت بیشتری با چای داشتند. ☺️ روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر 27 حضرت محمد رسول الله « ص » ) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود. حاج همت به آقا مهدی گفت: نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی‌دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت: شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند! 😳 حاج همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می‌شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم . آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟😳 حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خط لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم😂 "شادی روحشان " 😇 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃 🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 بنا بود برويم عمليات... 💪 اولين روزي بود كه به سمت خط مقدم مي رفتيم.🤓 سوار كاميون 🚚بنز شديم. راننده كه می‌توانست بفهمد ما تا چه اندازه پياده‌ايم و ناشي،آمد روي ركاب و گفت: به محض اينكه صداي گلوله توپ يا خمپاره شنيديد مي‌خوابيد كف ماشين... 😑 حركت كرد. صداي شليك توپ از فاصله دو كيلومتري كه به گوش مي رسيد، همه خيز مي رفتيم، مي افتاديم روي سر و كله هم و گاهي رانند نگه مي‌داشت و مي آمد ما را زير چشمي از آن بالا نگاه مي كرد و در دلش به ترس😨 ماو اينكه به دليل نابلدي هر چه مي‌گفت به حرفش گوش مي كرديم،‌ مي خنديد. خيلي لذت مي برد.😂 📚از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی 😇 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد... وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن... يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود😴 تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت:  رسووول!رسووول! رسووول! رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟😨 گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم!😂 رسول و مي‌بيني داغ كرد افتاد دنبال اون بسيجي و دور پادگان اون رو مي دواند. 😅 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح...😄 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 استاد سرکار گذاشتن بچه‌‌ها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟» آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمی‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم الرزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین»😄 طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آورده‌ای؟»😅 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟 خُر و پُف شهید! صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هستم.»😄 ✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨ ╔═ ✨════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════✨ ═╝
💣💥💣💥💣💥💣💥 کاتوشا عملیات و الفجر 8 بود دشمن کنار دریاچه نمک پاتک زده بود .دیده بان توپخانه با صدای بلند فریاد زد: آتش بریزید ...آتش بریزید..توپخانه! با آخرین توان آتش بریزید. من با یکی از دوستانم با قبضه های کوتاشا کار می کردیم.کوتاشا یک دستگاه تنظیم گلوله دارد که اگر مثلا می خواهید 4 گلوله شلیک کنید روی عدد 4 تنظیمش می کنید و تا آخر هر قبضه کوتاشا 30 گلوله جا می گیرد بعد از اینکه قبضه تمام موشک هایش را شلیک کرد دستگاه باید مجددا صفر شود و موشک گذاری انجام شود من از شدت فشار عملیات و حجم گسترده آتش به کلی یادم رفت که بعد از شلیک تنظیم آن را صفر کنم بعد از اینکه قبضه کوتاشا موشک گذاری شد و سی موشک داخل قبضه قرار گرفت بدون توجه به تنظیمات دستگاه آماده شلیک شدم و به محض اینکه درجه دستگاه را از سی به صفر رساندم به فاصله چند ثانیه 27 موشک از داخل قبضه کوتاشا شلیک شد صحنه بسیار وحشتناک و در عین حال جالبی بود چون 10 الی 15 تانک دشمن با این شلیک منهدم شد.طبق گزارش دیده بان، بعد از این شلیک دشمن عقب نشینی کرد.براثر شدت ضربه و فشاری که به قبضه وارد آمده بود گودالی به عمق 3 متر و عرض 5 متر دقیقا پشت کوتاشا ایجاد شده بود یکی از برادران بسیجی که بعد از اتفاق به محل رسید گفت: نامرد هواپیمای عراقی کجا را زده دقیقا پشت قبضه کوتاشا. راوی: رزمنده عبدالعظیم به نیا 💥💣💥💣💥💣💥💣💥 ╔═ ✨════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════✨ ═╝
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃 پسرخاله زن عموی باجناق یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتند. همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت.😅 🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘ ╔═ 🍃════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🍃 ═╝
🌸 ﷽ 🌸 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🔰تکبیر 🔶سال ۶۱ پادگان ۲۱ حضرت حمزه؛ آقای «فخرالدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.🍃💐 🔹طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش👞 شما بسیجیان هستم.»😳 🔸یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.🙃🤔 جمعیت هم با تمام توان الله‌اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!👌😂 ____✨🌹✨____ ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه  هو یه خمپاره اومد و بومممممم..... 💣💥 نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو... در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم . اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر...  با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده ....😅 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🌸 ﷽ 🌸 🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 (اقرأ) یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد. ما هم اهل شوخی بودیم. یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم. خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء. یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنی به شدت متحول شده بود و فکر می کرد برایش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم. رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: باباکرم بخون...😂😂 🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 ╔═ 🌿════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌿 ═╝
🌸 ﷽ 🌸 🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 زود بخوابید افرادی را دیده بودم که موقع نماز شب خواندن، محافظه‌کاری می‌کردند، تا مبادا دیگران بفهمند و ریا شود. آهسته می‌آمدند و آهسته می‌رفتند و یا اگر کسی متوجه می‌شد، با شوخی و کنایه مانع از لو رفتن قضیه می‌شدند. اما این‌یکی دیگر خیلی بی‌رودربایستی بود، شب که می‌شد، بالای سر بچه‌ها می‌ایستاد و می‌گفت: «زود باشید بخوابید، می‌خواهم نماز شب بخوانم.»😅 🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🌸 ﷽ 🌸 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃 بچه وروجک يكی ميگفت: پسرم اينقدر بی تابی كرد تا بالاخره برای 3 روز بردمش جبهه وروجک خيلي هم كنجكاو بود و هی سوال ميكرد: بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟ بابا اين آقاسلمونی نميره اين قدر ريش داره ؟ بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟ بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟ تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشی سياه بود.به شب گفته بود در نيا من هستم . پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتی همه رزمنده ها نورانين؟ گفتم چرا پسرم! پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟ منم كم نياوردم و گفتم : باباجون اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته،فهميدی؟😅 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🍃 ﷽ 🍃 🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹 فرق بی سيم ها روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بی سيم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم. یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: « مو وَر گویم؟» با خنده بهش گفتم: «وَر گو. » گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.» کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.😅 🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹 ╔═ 🍃════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🍃═╝
🌸 ﷽ 🌸 🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸 آمبولانس شیخ مهدی شیخ اکبر فرمانده مقر بود و شیخ مهدی راننده مایلِر و شوخ و خوشمزه. نزدیک اذان ظهر بود که شیخ مهدی گفت: ((آهای شیخ اکبر من میخوام یه دوری با این آمبولانس بزنم.)) شیخ اکبر گفت: ((تو بیخود کردی! اگه سوار آمبولانس شدی از مقر اخراجت می کنم.)) و رفت داخل سنگر. هنوز وارد سنگر فرماندهی نشده بود که شیخ مهدی پرید تو آمبولانس. اکبر کاراته هم نشست کنارش. آمبولانسو روشن کرد، پشت سرشو نیگاه کرد، پدال گازو فشار داد و زد دنده جلو. تا اومد به خودش بیاد آمبولانس رفت سرِ خاکریز. شکمِ آمبولانس نشست سر خاکریز و مثل الّاکلنگ این طرف و اون طرف میشد! با صدای خنده ی بچه ها شیخ اکبر از سنگر دوید بیرون. دودستی زد تو سرش و گفت: ((شیخ مهدی برای همیشه برو اصلا از جبهه برو!)) شیخ مهدی هم سرش رو از پنجره آمبولانس بیرون کرد و گفت: ((حالا که رفتم تو هوا!))😅 🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🕊﷽ 🕊 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 سربه سر عراقی ها😄 هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.📞 گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد. اسمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: "الموت لصدام" 🗣 تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت😄. از رو نرفتم وگفتم: " بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم."😉 به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی" طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت" همین که دیدم هوا پس است،‌ عقب نشینی کرده،‌ گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم." ولی او عکس العمل جدی نشان داد😠 و اینبار گفت: "مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها..." دیدم اوضاع قمر🌙 در عقرب🦂 شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.😂😂 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 ╔═ 🕊════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🕊 ═╝
🕊﷽ 🕊 🍃🕊🕊🍃🕊🕊🍃🕊🕊🍃 اینطوری لو رفت😅 دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و ‌های های می‌خندیدند.😂😂 گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی»👨 گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند.😂 گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آوردهبنده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت 🍹گرفته بود. پول داده بود!»💷 اینطوری لو رفته بود. بچه‌ها هنوز می‌خندیدند.😂😂 🍃🕊🕊🍃🕊🕊🍃🕊🕊🍃 ╔═ 🌿🕊════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌿🕊 ═╝
❣ ﷽❣ ❣✨❣✨❣✨❣✨❣ والکثافه من الشیطان 👹 روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز 🕌حدیثی از معصومین نقل می‌کرد و درباره ی آن توضیح می‌داد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است والا شاید بی‌گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه‌ها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود؛😅 نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافه من الایمان و …؟» تا بچه‌ها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافه من الشیطان».😂😂 فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج🙄 می‌مانند و او با قیافه حکیمانه‌ای می‌گوید: «ای بی‌سوادها بقیه ندارد. حدیث همین است». با این وصف حاجی کم نیاورد😇 و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟» بچه‌ها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه»😂😂 ❣✨❣✨❣✨❣✨❣ ╔═ ❣✨════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════✨❣ ═╝
🕊﷽ 🕊 🍃🍃🕊🍃🍃🕊🍃🍃 خدایا مارو بکش🙏 آن شب یکی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه‌ها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش🔥 جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😅🤗 نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤗 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…» دوباره همه سکوت کردند 😐و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار 🐍و هم بکش!» بچه‌ها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂😂 🍃🍃🕊🍃🍃🕊🍃🍃 ╔═ 🍃🕊════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🍃🕊 ═╝
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸 جنگ جنگ تا پیروزی شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم. دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!😂😂 🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸 ╔═ 🍃🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸🍃 ═╝
🌸 ﷽ 🌸 🕊🕊🌸🕊🌸🕊🕊‌ فکر نکنید استقلال و پرسپولیس فقط الانه☺️☺️☺️☺️ یکی از دوستان میگفت تو جبهه و در شب عملیات با یکی از رفقا بر سر استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای لفظی 😔😔 بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم شهید شده.....😔😔😔😭😔 .ناراحت بودم که ایکاش حلالیت طلبیده بودم......😔😭😔 تویه همین افکار بودم که دیدم رفیقم چندتا عراقی رو اسیر کرده و روی دوش یکیشون سوار و بهشون یاد داده بگن استقلال سوراخ.....😂😂😂😂 پیروزی قهرمان و داره میاد..😂😂😄😂 🕊🕊🌸🕊🌸🕊🕊 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝