eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 بسیار پر تلاش بود. گاهي اوقات4 صبح بلند ميشد ميرفت روستاهاي مختلف براي خريد وفروش محصولات کشاورزي و... تا ما از خواب بيدار بشيم، کلي کاسبي کرده بود. مدتي روي پروژه پل سازي کارميکرد. ازعدم مديريت و کم کاري برخي مديران ناراحت بود. ميگفت گاهي اوقات زير باران، هواي سرد و مواقعي که نبايد آسفالت ريخته شودمتأسفانه اين کارروانجام ميدهند كه کيفيت کار ميآد پايين و بيت المال حيف و ميل ميشه و از بين ميره. من مسئول هستم نميتونم اين همه تضييع بيت المال روببينم. با اينکه ازنظرمادي ودنيوي چيزي کم نداشت، اماوابسته به موقعيت وجايگاه دنيوي نشد. وقتي خاطرات وکتابهاي شهداي دفاع مقدس راميخواند به حال آنها حسرت ميخورد. وقتي ميديد که شهداي دفاع مقدس ازهمه چيزشان گذشتند وآنطور جانفشاني کرده و از وطن و انقلاب دفاع کردند، ميلاد هم آرزوي شهادت ميکردوميگفت کاش روزي بيايد که من هم شهيد شوم.🙏 @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 ✍جواب سؤالم خيلي راحت بود.رفاقت با انسانهاي مؤمن وبا خدا همچون باعث چنين اتفاقي شد. دوباره به سجده رفتم و گفتم خدايا شکر... بعد از شهادت گاهي اوقات وسوسه نفس من رو اذيت ميکرد. رفتم پيش مشاور،دردم دوا نشد. يه روز خوابيده بودم كه اومد سراغم. گفتم: جان کمکم کن، من دارم کم ميارم،گفت نمازهات رو بيشتر مراقبت کن) چون من بعد از شهادت اينقدر ناراحت بودم كه مدتي مسجد ونماز رو ترک کردم!(بعد ادامه داد:با نفست مبارزه کن ان شاءالله خدا کمکت ميکنه.) خيلي از جوانها رو بيدار کرد، يکي ازاونها کسي بود که اهل دعوا، چاقو و ... بود. بعد از شهادت بسيار متحول شد. يکبار جايي دعواش شده بود، کتکش زدند. اما اين شخص عکسالعملي نشون نداد! گفته بود من ديگه رفيق ميلاد شدم، ميخوام مثل باشم،دعوا و چاقو رو گذاشتم کنار @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 ✍ ميگفت: برخي ها با پول دارند همه کاري ميکنند. آخرت شون رو به دنيا فروختند. اون هم خيلي ارزان،واي به حال شون. تو همون دوران با رفتيم تو مسجدي تا بعد از نماز صحبت کنه، طبق برنامه قبلي وهماهنگ شده بعد ازنماز اول نوبت بود که صحبت کنه. هم زمان یکي ازکانديداهاهم درمسجد حضور داشت که سنش از بيشتر بود. وقتش رو اول داد ايشان صحبت کند،بعد خودش رفت پشت ميکرفون،با همين منش و برخورد، خيلي به ما درس داد. شايد به ظاهر در انتخابات شکست خورد اما درآزمون الهي خيلي خوش درخشيد و نامش براي هميشه درتاريخ مقاومت ثبت شد.
🌷🌷🌷 ✍بسم الله گفت ورفت سراغ ماشين. به يک چشم بهم زدن، با اولين استارت ماشين روشن شد!! با خوشحالي سوار ماشين شديم و به سمت اردوگاه حرکت کرديم. ّ توکل ميلاد رو به شهدا فهميديم... اونجا سر ديگ غذاهم کفگيربه دست دائم ازبچه هاصلوات ميگرفت. هرنفرمون به نيت يک شهيد ذکرصلوات ميگرفتيم. گاهي اوقات برامون مداحي ميکرد. رسم هم براين بود که بدون وضو دست به غذا نمي زديم. حال وهواي خاصي بود. اعتقاد داشتيم که اين ذکرها و توسلات هم در روحيه خودمون و هم در روحيه زائرين شهدا اثرمثبتي خواهد داشت... برادرش ميگفت: تو معاملاتش توكل به خدا داشت و سخت نميگرفت. يه روز به من گفت: تو يکي ازمعاملاتم طرف مقابلم خيلي ضررکرد. زمين خورد ونتوست جبران کنه.من چند ميليون تومان از حقم گذشتم. تو اين دور و زمونه که مردم براي به دست آوردن ريالي چه کارهايي انجام نمي دهند، اينکار شبيه افسانه است. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 ✍من يه تسبيح خيلي قشنگي داشتم.هميشه تو دستم بود يه روز با بوديم، يکي ازبچه ها تسبيح رو از من خواست. من ندادم خيلي اصرار کرد من دلم نيومد بهش بدم. بعدش رو کرد به من وگفت: سعي کن تو دنيا به هيچ چيز وابسته نباشي، هر چقدر انسان وابستگي داشته باشه رفتنش هم سخت تره. بعدش گفت: تو راهيان نور دوتا پلاک شهيد اومد دستم. با اينکه خيلي برام عزيز بودند اما رفقا خواستند و من هم اونها رو دادم رفت.دوباره خدا توفيق داد يه انگشتر شهيد برام آوردند.مدتي تو دستم بود اما باز رفقا چشم طمع بهش انداختند واون رو هم ازمن گرفتند. بارهاو بارها چيزهايي رو که داشتم با اينکه خودم لازم داشتم اما دادمش به رفقا @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 ... 🍀🍀🍀 ✍سيد به ما توصيه مي كرد كه هيچ وقت به خاطر شرم و... مسائل ديني خودتون رو تأخير نياندازيد. گاهي اوقات با پدرش مي رفت سرويس. بار مي بردند به شهرهاي مختلف. يه روز به من گفت: من هيچ وقت تو مسائل شرعي باهيچ کس تعارف ندارم. هر جا ببينم که مسئله اي به ايمانم ضربه مي زنه جلوش مي ايستم. يه بار تو مسير جاده احتياج به حمام پيدا کردم. ديدم نماز صبحم ممكنه قضا بشه، رفتم پشت کاميون تو سرماغسل كردم!! بعد مي گفت: باور کنيد وقتي آب سرد رومي ريختم انگار آب گرم بود!ً اصلا احساس سرما نکردم. چون فکر مي کردم کارم براي رضاي خداست و همين برام لذت بخش بود. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ... ✍سيد حال عجيبي پيدا کرد. روي يکي از ساختمان هاي اردوگاه عکس بزرگي از شهيد درويشي زده بودند.رفت جلوي عکس شهيد ايستاد زيرلب چيزهايي رو زمزمه کرد. بعد باصداي بلند گفت: حسن آقا،آبرمون روپيش مهمونات نبر، مارو شرمنده ی زائرين شهدا نکن. اين حرف رو زد و اومد طرف آشپزخانه. لحظات به سختي و با اضطراب مي گذشت.زانوي غم بغل کرده بوديم ومنتظرفرج!! يه دفعه صداي ممتد بوق اتوبوسي توجهمون روبه سمت درب ورودي اردوگاه جلب کرد. باعجله به سمت اتوبوس دويديم. مسئول کاروان رو صدا زد. بعد درب صندوق اتوبوس روبالا زدوگفت: ما ديگه داريم ميريم شهرستان،اين نون هااضافي است،مي تونيد استفاده كنيد؟ چندين بسته بزرگ پر از نان درمقابل ما بود. مات ومبهوت فقط اشک مي ريختيم. خدايا چقدر زودصداي خادمين شهدا رو شنيدي!؟ @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 گاهي آمار زائرين 200 نفر بود، نزديک شام يکدفعه 100 نفر به آمار اضافه مي شد. ما هم کاري از دست مون بر نمي اومد. ميگفت اصالا نگران نباشيد. برکت پيدا مي کنه. يادمه يه بار خورش قيمه داشتيم. با اين که آمارمون يکي دوتا اتوبوس اضافه شد، اما باعنايت شهدا حتي يکديس برنج اضافي اومد! مي گفت:من اگريک سال راهيان نورنرم دق مي کنم. الحمدلله سالهااست که شهدا نظر کرده اند ومن رو جزو خادم شون پذيرفتند زندگي بدون شهدا براي من معني نداره. تو راهيان نورهمه کاري روانجام مي داد. بعضي ازبچه ها مي گفتند: تو مثلا مهندسي، چراداري قابلمه مي شوري؟ چرا کفش جفت ميکني؟ چرا اردوگاه رو جارومي کني؟برات اُفت داره پسر، مي خنديد مي گفت:جواداين هاروببين،من چي دارم مي بينم. اين هاچي دارند مي بينند؟! مي گفت: من خدمت به خودم ميکنم، شايد شهدا به خاطر خادم بودن به ما عنايت کنند. بعضي وقتها تنها مي رفت مناطق. مي گفتم الان اون جاهيچ کس نيست،مي گفت: شهداهستند وحسابي ازما پذيرائي مي کنند. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 هميشه مي گفت:دوستي باشهدا دو طرفه ست.خيلي اين جمله روتکرارمي کرد. هيچ کاري رو براي خودش عار نمي دونست. دوران دانشجويي اش هم در تابستان مي اومدصحرا کارمي کرد. همون موقع خيلي به نماز اول وقت اهميت مي داد. هيئت و مسجد خاصي نداشت.همه ي هيئتهاومساجدهامي رفت.هرجا که مي دونست ميتونه تأثيرگزار باشه مي رفت. شيخ بهاري روخيلي دوست داشت.دائماتوي اين گلزارشهداومزارشيخ بهاري بود. هروقت مي خواستيم روپيداش كنيم مي رفتيم گلزار شهدا،بارهاديده بودم که مي رفت کنارمزار شهدامي نشست وتو حال خودش بود. به خانم حضرت زينب علاقه خاصي داشت. يه موتوري داشت و جلوي موتورش سر بند مقدس يا زينب رو زده بود. خانم رو به نام عمه جان صدا مي زد.دائمًازيرلب مي گفت حسين جانم حسين جانم. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 عکس مادرش رو از جيبش درآورد وبه من نشون داد. گفتم خدارحمتش کنه ميلاد جان، براش نمازوقرآن بخوان ودعا کن. چشماش اشکبار شد گفت:عمه جان يه چيزي روميخوام بهتون بگم امادلم نمياد. گفتم ميلادجان تو برام بامحمدم هيچ فرقي نداري، بگو هر چي تو دلت هست. بگو من هم مادرتم. گفت عمه جان دعام کن شهيد بشم.ديگه اين دنيا جاي من نيست!! تا اين حرف رو شنيدم خيلي ناراحت شدم. گفتم:ميلاد جان، شما چند سال هست که خونه من ميايي وميري، تا حالا من رو ناراحت نکرده بودي. اما با اين حرفت دلم رولرزوندي. بازبلندشدوبه عکس شهيدمحمدخيره شد! نميدونم چي تو دلش مي گذشت، گفتم ميلاد جان بياعکس يکي ازدختران فاميل روبهت نشون بدم،مي خواستم بااين کارترغيبش کنم به ازدواج و... اما توجهي نكرد. چشمانش خيره به عکس محمد بود. ميلاد هم رفت. اولين كسي كه خواب شهادتش روديد من بودم. اين قدر که براي ميلاد گريه کردم براي محمدم گريه نکردم. ميلاد هم مثل محمدم بود خداوند براي بار دوم من رو مادر شهيد کرد و افتخار ميکنم. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 ... ياد داستان علامه مصباح حفظ الله افتادم. راننده ی ايشان نقل مي کردند: بنده دوسالي که در خدمت ايشان بودم ريش هايم رو خيلي کوتاه مي کردم، طوري که خيلي وقتها صدق ريش نداشت.هميشه منتظر بودم علامه من روتوبيخ کنند. تا اين که بعد ازدوسال يکي ازبستگان فوت نمودند وبنده مقداري ريش گذاشتم. علامه با ديدن ريشهاي من فرمودند: چقدر با اين ريشها زيباتر شده اي و همين جمله کافي بودتا من ديگرفعل حرام روانجام ندهم وتأثيرامربه معروف به شيوه صحيح روبه ماآموزش دادند. تو اردوگاه شهيد درويشي، تقريبا هر شب نماز شب مي خوند. قبل از نماز مي رفت کارهاي صبحانه زائرين رو انجام مي داد بعد مشغول نماز مي شد. آن جا يه محوطه ي تاريکي بود که خيلي هم مخوف بود. من مي ترسيدم برم اون جا، اما ميرفت نماز شبش رو اون جامي خوند. من يکشب رفتم نزديکي نشستم، محو تماشاي نمازومناجات شدم. اين قدر قشنگ گريه ميکرد و نماز ميخوند که من از خودم خجالت کشيدم. به حالش غبطه خوردم سالها قبل از شهادت اين حال وهواروداشت .. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 ... ✍تو راه مشهد بوديم نيمه شب رسيديم به مهمانسراي بين مسير،دريکي ازاتاق هاي اون استراحت کرديم. هوا به شدت سردبود. تاچشمانمون گرم شد ديدم نيست! نگاه کردم رفته وسط حياط تو اون هواي سرد وضو مي گرفت. اومد ما رو هم بيدار کرد گفت بچه ها نماز!! نماز از زيارت مهم تره، زيارت مستحب اما نماز واجبه! به ما مي گفت امام صادق مي فرمايند: شيعيان مارا با اوقات نمازامتحان کنيد. مسئول کاروان سرادريکي ازاتاقها خواب بود. تا خواستيم حرکت کنيم اجازه نداد، گفت بريم ازش حلاليت بخواهيم، ماهم استراحت کرديم هم نماز خونديم، اگه راضي نباشه همش برباد رفته. رفتيم واون بنده خدارو پيدا کرديم، جريان روتوضيح داديم ابتدا سربه سرمون گذاشت. بعد گفت: من به جوان هاي عزيزوباتقوائي مثل شما افتخارمي کنم خيلي خوشحال شدم که شماها اين قدر بهمسائل شرعي مقيدهستيد. خوش به حالتون،باز با اين وجود يه پولي روبه زوربه اون بنده خدا دادوگفت: حداقل پول آبتون روبردارتا حرکت کنيم. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 ... ✍نمي دونم صحبت چقدربا فقه واصول ما تناسب داشت اما جوابش براي من قانع کننده بود. حتي تو نمازهم گريه بر سيدالشهدا داشت. حضور در كنار براي ما خيلي لذت بخش بود. مي گفتيم ومي خنديديم. او خيلي غيرمستقيم ما را نصيحت مي كرد. براي همين اعتقاد دارم كه او يك مؤمن واقعي بود. چون در احاديث آمده: مؤمن كسي است كه ديدار او، شما را ياد خدا بي اندازد. تمام رفتارواخلاق اوبراي ما درس بود. يه روزساعت ده بهم زنگ زد ؛ گفت مي آي کمکم کني. بابام از مکه داره مياد بريم نوشابه و... بخريم. گفتم چشم کيشه، خدمت ميرسم. رفتيم بازار. فروشگاهي بودتوي يکي ازمحلات شلوغ وپرتردد شهر،قراربود از اون جا نوشابه بار بزنيم کنار انبار نوشابه،مسجدي هم بود. تا ما نوشابه هارو بار زديم وخواستيم حرکت کنيم اذان ظهر رو دادن. گفت ماشين روبزن کناربريم نماز، گفتم پشت ماشين مون پُرنوشابه است، ميان مي برن! گفت: فداي سرت، بابام براي نماز رفته مکه، اون وقت من براي نوشابه نمازاول وقتم روترک کنم!! يا الله بيا پايين، حيفه مسجد بيخ گوشمون باشه ونمازمون رواول وقت نخونيم!!؟ @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 گاهي اوقات شب هاي جمعه مي رفتيم کوه، براي اذان صبح زود بيدار مي شد و مشغول نماز بود. صداي گريه هاش رو مي شد شنيد. چقدر با لذت و زيبا نماز مي خوند.آخرش من به جاي خسته مي شدم مي گفتم بابا جان بيا بگير بخواب مثلا اومديم تفريح!! يه بارباهم بوديم که يکي ازروحانيون محل اومد. نشست با اون آقا خمس مالش رو حساب کردو مبلغ سنگيني پرداخت كرد. درآمدي خوبي براش جور شده بود. گاهي پيش مياومد روزي چند صد هزار تومان کاسب بود، اما کسي نبود دلبسته به اين پولها بشه. راهيان نوروبرنامه هاي فرهنگي ترك نم يشد. تو همين حال و هوا بود که زمزمه اعزام به سوريه به گوشش رسيد. بي قرار شد. مي گفت: جاي من ديگه اين جا نيست بايد برم. گفتم: بابا نيروزياده، حاال چرا شما بايد بري؟! اما عزم رفتن داشت،دنيا براش خيلي کوچک بود... *** ماه مبارک رمضان بود. بعد از افطار رفتم آپارتماني که داشت اون رو مي ساخت. نشستيم گوشه اي باهم درد دل کرديم. ميلاد از شهدا برامون گفت. مخصوصًااز شهيدحاج ستار ابراهيمي. خيلي باذوق وشوق ازشهدا صحبت مي کرد. انگارکه سالهاست بااون ها زندگي کرده و افسوس مي خورد که چرا زمان جنگ اون فضا رو درک نکرده. هميشه خودش رو جامونده ازقافله ی شهدا مي دونست. يکي ازرفقامون هم اون جا بود.مدتي بود که رابطه اش با ميلاد شکرآب شده بود. به من گفت جوادجان، بروبشين پيش اون بنده خدامن به بهانه تو بيام پيش شماوبه اون هم سلام بدم، بلکه کدورتها ازبين بره. تحت هر شرايطي دوست نداشت هيچ کس ازش کينه اي تو دلش باشه. قلبش رئوف ومهربان بود... @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#مروری_بر_کتاب_مهمان_شام #شهــــید_محمـــد_مصـطـفوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ... ميخواست با اين کارهاش بچه هارودور خودش نگهداره نگذاره ازهيئت ومسجد و شهدا دور بشن وواقعًاهم موفق بود... براي همه جشن پتو مي گرفت،حتي توسوريه به فرمانده مون ميگفت:آقامهدي فرصت نشده براي شما جشن پتو بگيرم ان شاءالله براي شماهم دارم. گاهي اوقات اين قدر شوخي و شلوغ ميکرد كه اعتراض بعضي بچه ها بلند ميشد، اما هدفش فقط ايجادانگيزه و روحيه بود. رفته بوديم شمال، کناردريا روتو شنهاي ساحل دفن کردم و شروع کرديم براش نماز ميت خوندن!! نماز ميتي که رکوع سجده وقنوت و... هم داشت. فقط سرش بيرون بود.منهم با طمأنينه نمازمي خواندم، فقط ميخنديد. بعد گفتم: اللهم اغفر سيد ميلاد مصطفوي، ليسانسه ي بد ترکيب و.. همين طور ميشمردم و ورفقاهم مرده بودند از خنده. يه بارتامن واردشدم بدو بدو اومدسراغم بلندم کرد وزد روي زمين،سريع يه پتو انداخت رومو... من يه چاقو تو جيبم بود. سريع درآوردمو گرفتم جلوش. گفتم نامرد،زورت به مظلوم ميرسه؟بيا بروباهم قدوقواره ات دست به يقه شو. يهو جا خورد! بعد گفت هر کسي رو که شما بگيد من حريفش ميشم. گشتم ازبين بچه ها بلند قامت ترين وورزشکارترينشون روپيدا کردم تا به خودمبيام سيد اون بنده خداروهم به سرنوشت من دچار کردو... يكباررسيديم بهيادمان دهالويه، اذان ظهربود. با سيد واردنماز خانه شديم. چند نفرروحانياونجابودندسيدشيطنتشگلکردوباصدايبلندگفت: نابوديعلماي يي... بعدمکثيکردو گفتعلماياسرائيلصلوات!! اونچند نفرروحانياولبا تعجبسيدرونگاهکردند،اماجذبهسيدروکهديدندبالبخندازسيداستقبالکردند. باسيد مشهد بوديم. ساعت سه نيمه شب از مشهد راه افتاديم. همه خسته بوديم. نوبتيرانندگيکرديم.صبحبود کهمنداشتم زيارتعاشورا گوش ميدادم، موقع سجدهزيارتعاشورا بينخوابوبيداريبودمکهديدمماشيندارهميرهتوخاكي!! تا به خودم اومدم، ديدم که ماشين از جاده رفت بيرون. همگي هراسان بيدار شديم. سيد به خنده گفت: پسر جون،وقتي سجدهزيارت عاشورا ميرسه، مواظب باش ماشين سجده نکنه... @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#مروری_بر_کتاب_مهمان_شام #شهــــید_محمـــد_مصـطـفوی
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ✍سيد گفت: من يک باررفتم حرم،زيارت من تو خدمت به زائرهاست. مثل پروانه دور زائرها مي چرخيد با تمام وجودواخلاص... به قول خودموني بگم، خراب رفيق بود. يه بارساعت يازده شب زنگ زد بهم گفت: حسين جان حاضر شو الان بريم مشهد. گفتم: بابادست بردار، الان چه وقت مشهد رفتنه، تا به خودم اومدم ديدم ساعت ۱۱:۳۰ شب سوار ماشين به سمت مشهد در حال حرکت هستيم. زيارت که ميرفتيم تا به صحن مي رسيديم مي گفت: بچه ها ازاين به بعد ازهمديگه جدا بشيم، خيلي اصرار داشت تنها بره گوشه اي خلوت کنه. مي گفت بچه ها هيچ وقت براي خودتون دعا نکنيد.حتمًابراي همديگردعا کنيد تازودترمستجاب بشه. آخرين مشهدش شد. تو مسير هميشه نماز جماعت برپامي کردوغالبًابه اجبارما خودش جلو مي ايستاد.روزتولدش تو مشهد بوديم. اول گفت بذاريد مقداري تنهاباشم. رفت تايکساعت ازش خبري نبود. باچشماني اشکبار برگشت وباهمديگر رفتيم زيارت شهداو... مي گفت:هر چي مي خوايد دست به دامن اين شهدا بشيد. ازمشهد هم برگشتيم رفتيم قم، اونجاهم مزار شهدا رفتيم. مي گفت من روبايد يه روزي ببرند پيش خودشون من اينجا موندني نيستم... بعد از شهادت ، قرار بود خادم الشهداي راهيان نور را ببريم مشهد، خيلي مشکلات بود. هر کاري مي کرديم جور نميشد. متوسل به شهدا شديم، رو تو خواب ديدم، اومد سراغم.رفتيم خونه شهيد رحيمي. من و ويکي ازبچه ها رفتيم دست بوسي مادر شهيد. بعد مارو برد سر يک اتوبوس و گفت: ان شازءالله بزودي راهي مشهد مي شويد. چند روز بعد ازاين خواب با يکي ازرفقا رفتيم منزل شهيد رحيمي. اتفاقًا اون پسري که تو خواب با ما بود رو هم تو مسيرديديم. ايشان هم آمد و رفتيم منزل شهيد رحيمي. توخواب اسم يکي ازبچه ها رو آورد وبه من گفت: که اين رفيقمون نمي تونه بياد مشهد! باعنايت خيلي زود ماراهي مشهد شديم. جالبه اون بنده خداهم با ما اومد اما تارسيديم مشهد،زنگ زدند به اون دوست ماو گفتند: زود برگرد يکي از بستگان نزديکت فوت کرده. ايشان مجبور شدند باهواپيما سريع برگرده همدان. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت_صد_و_شانزده #هدايتگري #بروایت_سيد_علي_مصطفوی_و_جمعي_از_دوستان 🍀🍀🍀 شب عاشورايي بو
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🍀🍀🍀 من تعجب کردم هيچ وقت اين طور مرامي نداشت اما بعدها فهميدم که اون جوان اهل خيلي از کارهاي خلاف بوده. يکبار يکي ازدوستان خادم الشهدا، مقداري ازمسير شهدا جدا شده بود. خيلي قصه مي خورد.مي گفت رفتم کنار اروند براي اون دوستم دعا کردم.ميدونم که اروندصدايم رو شنيد. درد دل هام روبه آب اروند گفتم.آبي که هزاران شهيد رومدفن خودش کردو ان شاءالله اونجادعام مستجاب بشه وعاقبت به خيربشيم. براي راهيان نور يه کارواني روراه ميانداخت به نام کاروان ديوانه ها! اين کاروان خيلي مشتاق داشت.دويست نفرثبت نامي داشتيم اماعده ی کمي روزيشون بود که بروند. تو اتوبوس بساط شوخي ومزاح گرم بود. گل سر سبد اين بزم بود امادرعين حال درست به موقع بذرش رومي کاشت وما رو مهمون سفره ی شهدا مي کرد. حرفهاش خيلي دلنشين بود. ازرفاقت با شهدا برامون ميگفت.چون تو اون جمع خيلي ها اهل اين برنامه ها نبودندو اون ها روبه رفاقت با شهدا ترغيب ميکرد. بارهابه من گفته بودکه ازشهداهروقت باخلوص چيزي روخواسته،بهش دادند ونمونه هاش روبارها شاهد بوديم. خيلي خوب بلد بودبذرمعنويت رو چطور دردل جوانها بکاره و کي و کجا اين بذر رو درو کنه.. خيلي دنبال جذب بود ميگفت ما نبايد بي تفاوت باشيم فقط خودمون بياييم مسجد وبريم. نه! بايد مسجد رفتن مون خروجي داشته باشه دست چند نفرروهم بگيريم بکشيم شون مسجد. افراد بي نمازي روديده بودم که ميبردتو يه محله ديگه مسجديشون ميکردکه اهل مسجد هيچ شناختي نسبت به اون طرف نداشتند. گاهي رفت وآمد با برخي ازافرادبراي گرون تموم شد. يکي دو جائي که براي استخدام رفت رد شد! شايد يک علتش دوستي با افرادي بود که فقط براي جذب با اون هارفت وآمد مي کرد. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد_و_نوزدهم #توسلات #بروایت:حجه_الاسلام_رضايي_و_جمعي_از_دوستان ☘☘☘ شهيد عباس امير
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_بیستم :حجه_الاسلام_رضايي_و_جمعي_از_دوستان ☘☘☘ خيلي نگران شدم تا شهرفاصله ي زيادي داشتيم. از طرفي هم تاريکي شب امکان تردد در جاده مرزي را نمي داد. بالاي سر نشستيم تامقداري حالش بهترشد.جاي مناسبي براش آماده کرديم تا خوب استراحت کنه. حال که مقداري مساعد شد من هم گوشه اي چشمانم گرم شد و خوابيدم. نيمه هاي شب يک لحظه، نگران بيدار شدم. نگاهم به سمت چرخيد. سر جاش نبود!! چشم چرخوندم ديدم گوشه اي مشغول نماز شب است! از خجالت آب شدم. من فکرمي کردم با اين حال زارش نمازصبحش روهم به زورمي خونه، غافل ازاين که ... يکي از دوستان نقل مي کرد. رفته بوديم طلائيه،غروب بود که رسيديم منطقه. هوا تاريک شد وبه ما اجازه ندادند حرکت کنيم قرار شد شب رو دريادمان طلائيه بمونيم. نيمه هاي شب ظلمات عجيبي منطقه روفرا گرفته بود. به ظاهر شبهاي طلائيه تاريک بود، اما با نور شهداشبهاي طلائيه عجيب براي اهلش نوراني وملکوتي بود.زيرا که شبهاي طلائيه صحنه هايي ازعشق بازي شهدا راديده بود که خورشيد طلائيه هميشه ازنظاره آنهامحروم بوده. بلند شد رفت بيرون. تا سه راهي شهادت رفت. من هم پشت سرش رفتم. اينقدرتاريک بود که ترسيدم!ديگه جلوترنرفتم وبرگشتم. همه جا را سکوت و تاريکي مطلق فرا گرفته بود. رفتم و کنار محل اسکان، گوشه اي کز کردم.هواي مطلوبي بود. تو فکروخيال خودم بودم که صداي ناله هاي ميلاد رو از سمت سه راهي شهادت مي شنيدم. تقريبًا يک ساعت صداي ناله و گريه هاي رو ميشنيدم. واقعًا جرئت ميخواست نيمه هاي شب تنها بري تو اين بيابون؛ اما دلش خدائي بود. ياد قبرهايي افتادم که شهدا تو دوکوهه براي خودشون کنده بودند ونيمه شبها براي مناجات ميرفتند اونجا. هميشه فکرميکردم اينها نيمه شب چطور جرئت ميکنند بروند تو اين قبرهاو عبادت کنند. اما اون شب ديدم سيد چطورمناجات ميکردو... @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد_و_بیست_و_یک #کاروان آشتي #بروایت:علي_احسان_حسني 🍀🍀🍀 ✍اردوگاه شهيد درويشي خادم ا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ... ✍گفتم خدايا کجا مونده؟! چشمم افتاد به سوله ي بچه هاي قزوين. ديدم که يه گوشه اي چراغ اون سوله روشنه! تعجب کردم جلوتررفتم صحنه اي ديدم که از خجالت آبشدم،اما از طرفي هم به داشتن دوستي مثل خودم مباهات کردم. غريب به هشتاد نفر:اززائرين قزويني تو اون وقت صبح بيداربودند وپروانه وار گرد شمع وجودي ميلاد حلقه زده بودند و سرا پاغرق در صحبت هاي گرم و دلنشين بودند. خنده واشک بچه ها باهم قاطي شده بود. براي آنهاهم خاطرات طنزميگفت،هم خاطرات ونکته هاي اخلاقي. تا من رو ديد سرش روتکون داد. اشاره کردم نمياي نماز شب؟! با اشاره گفت: از نماز شب واجب ترهست تو برو.. تا اذان صبح حرفهاي ادامه داشت.صداي موذن که بلند شد بچه هارو مهياي نمازصبح کرد. اومد به طرف من گفت: کيشه جات خالي الحمدلله به برکت شهدا عجب مجلسي بود. تو اين جمع آدم بي نماز تا دلت بخواد زياد بود، حتي چندتاشون گفتند که اهل مشروب خواري هم بودند، اما الان اومدند با شهدارفيق بشوند. خدارو شکرکه شهداهنوزهم هدايتگري مي کنند. اون مجلس قشنگ، شد مجلس آشتي کنان خيلي ها با خدا و شهدا، خوشحال بودم که من روهم بين بنده هاي خوبش قرارداده. ياداون حديث قدسي افتادم که خداي متعال ميفرمايد: اگربنده ي گنه کارمن بدونه من چقدرمشتاق بازگشتش به طرفم هست،هرلحظه قبض روح ميشد ... هنر ميلاد اين بود که خيلي هارواز خواب غفلت بيدار کنه ودوباره با خداآشتي بده. بعد از اينکه نماز صبح رو خونديم. طبق روال صبحانه زائرين رو هم داديم و بچه هاي كاروان آماده رفتن شدند، من ديدم که خيلي از جوانها داشتند گريه مي کردند. بعضي از بچه ها شماره رو گرفتند و با اونها ارتباط داشت. من متعجب بودم که شهدا چي تو زبان گذاشته بودند و تو اين يک شب چي به اين بچه ها گفته بود که اينقدرمتحول شدند.واين داستان هنوزهم ادامه دارد. وتمامي شهداهنوزهم مشغول هدايت جوانهاي پاک سيرتي هستند که باغفلت از مسيردور شدند. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷