♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد_وهشتم شهاب، بعد از تمام کردن کارهای ترخیص؛ همراه محسن به سمت اتاق
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هشتاد_ونهم
ــ اگه نمیتونی بخوابی خاموشش کن، من میرم تو اتاق مامان بابام می خوابم.
ــ لازم نیست. میخوابم.
و روی رختخوابی که مهلا خانم پهن کرده بود، دراز کشید.
خیلی خسته بود. نمی توانست به چیزی فکر کند. تا سرش را روی بالشت نرم گذاشت؛ چشمانش گرم شدند...
مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت. لبخندی زد و در دل اعتراف کرد؛ که چقدر این مرد را دوست دارد. ولی با یادآوری اینکه شهاب، عزم رفتن به سوریه را دارد؛ غم در دلش نشست. آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیزارم بره... نمیزارم...
آنقدر به شهاب نگاه کرد؛ تا چشمان شهاب تکانی خوردند. شهاب آرام آرام، بیدار شد. دستی به صورتش کشید، به سمت مهیا برگشت و با دیدن مهیا که خیره به او بود؛ لبخندی زد.
ــ سلام خانومی! داشتی منو دید میزدی؟!
مهیا آرام خندید.
ــ اعتماد به نفست منو کشته...!
مهیا آرام از جایش بلند شد.
ــ وای خدا! چقدر سرم درد میکنه!
شهاب، نگران سر جایش نشست.
ــ دراز بکش الان برات دارو میارم.
ــ نه نمی خواد. اونقدر هم درد ندارم.
ــ هر چی دکتر گفت. باید استراحت کنی. من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم زود بیا تا یه چیزی بخوری.
مهیا سری تکان داد.
شهاب که از اتاق خارج شد، مهیا از جایش بلند شد سریع لباس مناسب پوشید. رو به روی آینه ایستاد و نگاهی به چهره خسته و رنگ پریده خود انداخت.
از اتاق خارج شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شیر آب سرد را باز کرد و چند بار، پشت سرهم، صورتش را آب زد.
شیر آب را بست. سرش گیج رفت. سریع دستش را به روشویی گرفت.
با اینکه خیلی بهتر شده بود؛ اما این سرگیجه دست بردار نبود. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، بوی آش در خانه پیچیده بود. نفس عمیقی کشید.
به آشپزخانه رفت.
ــ سلام!
شهین خانوم و مهلا خانم، با دیدن مهیا به سمتش آمدند.
ــ به به! عروس گلم! بیا بشین اینجا عزیزم...
مهیا روی صندلی نشست و تشکری کرد. مهلاخانم به طرف دیگ آش رفت.
ــ بقیه کجان؟!
ــ مریم خونه، پدر شوهرش.؛ احمد اقا و حاجی هم رفتن بیرون، گفتند کار دارند.
مهیا، سری تکان داد و با دست طرح های نامفهومی روی میز کشید؛ که با صدای مادرش نگاهش را بالا برد.
ــ بگیر مادر. برو پیش شوهرت، نهارتون رو بخورید.
مهیا به سینی که دوتا کاسه آش با تزئین کشک و نعناع بود؛ نگاهی انداخت.
سری تکان داد و از مادرش گرفت.
ــ خیلی ممنون!
ــ نوش جونت عزیزم! مهیا به طرف پذیرایی رفت. شهاب با دیدنش از روی مبل بلند شد و سینی را از او گرفت.
ــ بشینیم روی زمین؟!
ــ باشه.
هردو کنار هم روی زمین نشستند. مهیا سریع قاشق پر از آش را برداشت و در دهانش فروبرد. چشمانش را بست.
ــ وای خدای من! چه آشش خوش مزه است.
چشمانش را که باز کرد؛ نگاهش با نگاه مهربان شهاب که با لبخند او را نگاه می کرد؛ گره خورد.
ـ چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
شهاب، سرش را پایین انداخت و مشغول کاسه آش شد.
ــ هیچی! بیخیال!
ــ اِ شهاب! اذیت نکن بگو!
ــ نمیشه...
ــ اذیت نکن بگو!
شهاب، به چشمان مهیا خیره شد.
ــ یعنی بگم؟!
ــ اره بگو!
به این فکر میکردم، مگه قحطی زن بود؛ اومدم تویه زشت رو گرفتم!
مهیا با تعجب، ابروهایش را بالا داد.
کم کم که متوجه حرف شهاب شد. عصبی گفت:
ــ من زشتم آره؟!
ناخن هایش را روی دست شهاب، گذاشت و محکم فشار داد.
شهاب با اینکه دردی نداشت اما بلند داد زد:
ــ آخ آخ! چیکار کردی!!
مهلا و شهین خانوم نگران از آشپزخانه بیرون آمدند.
ــ چی شده؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت. شهاب خنده اش را جمع کرد.
ــ هیچی مامان! چیزی نیست!
شهین خانوم سری تکان داد.
ــ هی جونی... کجایی؟!
مهلا خانم، لبخند تلخی زد و همراه هم به آشپزخانه رفتند.
شهاب روبه مهیا گفت:
ــ دیدی چیکار کردی؛ بیچاره ها رو یاد جونیاشون انداختی...
مهیا آرام خندید ولی زود خنده اش راجمع کرد و اخم هایش را در هم کشید.
ــ الان من زشتم؟!
شهاب خندید و با مهربانی گفت:
ــ تو زیباترین زن زندگی منی. زیبایی به چهره نیست، تو وجودت زیباست؛ و برای من این مهمه!
از صحبت های شهاب، لبخندی بر لبان مهیا نشست.
شهاب به مهیا نزدیک شد و بوسه ای بر پیشانی مهیا نشاند...
مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت.
ــ مامان، سالاد تموم شد.
شهین خانوم، بوسه ای به گونه اش زد.
ــ دستت درد نکنه!
امشب، همه برای شام خانه ی محمد آقا دعوت بودند.
مریم وارد آشپزخانه شد.
ــ مامان، محسن میگه گوجه ها رو بدید.
شهین خانوم، گوجه ها را به دست مریم داد.
همزمان، صدای ماشین از حیاط آمد و صدای مریم در خانه پیچید.
ــ مامان شهاب اومد.
لبخندی روی لب های مهیا، نشست.
شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت.
ــ برو استقبال شوهرت!
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
❣#سلامامامزمانم(عج)✋
حالمنبےتوخراباست😔
ڪجایےآقا⁉️
نقشمنبےتوسراباست
ڪجایےآقا⁉️
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
anjavi - komeil.mp3
859.6K
#طنزجبهه😄
🌸 وقتے شہید جلیل گندمڪار شروع ڪرد بہ خوندن یہ فراز از دعاے ڪمیل " وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ" ....😂😂
#حجتالاسلامانجوینژاد🎤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
°•{🥀🕊}•°
#سیرهشہدا💗
❣ یڪ بار زمان #جنگ رفتم خانہ شان ؛ درست همان زمانے ڪہ بمباران هاے هوایے ، امان مردم را بریده بود.
اواخر شب وقتے مے خواستیم بخوابیم ، گلدستہ را با پوشش و حجاب ڪامل دیدم!
با تعجب پرسیدم: دخترم ڪارے پیش اومده؟ ، جایے مے خواے برے؟
گفت: نہ پدرجان! اینجا هر لحظہ ممڪنہ بمباران هوایے بشہ ، ممڪنہ فردا صبح زنده نباشیم و بہ همین خاطر باید آمادگے ڪامل داشتہ باشیم تا وقتے بدنمون رو از زیر آوار در میارن ، حجابمون ڪامل باشہ ....😊🌹
#شہیدهگلدستهمحمدیان🕊
#حجاب🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🥀#یاحسین(ع)
.
سردَرِاینخانہهاباماوپرچمباخودت
دستہسینہزنےباماولےدَمباخودت💔
روزےاشڪتمامنوڪرانهمباخودت
واقعاًدلواپسیمآقامحرمباخودت ...!😭
#شبزیارتےارباب🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد_ونهم ــ اگه نمیتونی بخوابی خاموشش کن، من میرم تو اتاق مامان بابام
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هفتاد
مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت.
به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد.
شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد.
ــ سلام! خسته نباشی!
ــ سلام خانومی! درمونده نباشی!
مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد:
ــ کی میرسه؟!
ــ چی؟!
ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم...
مهیا مشتی به بازویش زد.
ــ بی مزه!!
مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و به دنبالش، به آشپزخانه رفت.
شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد.
ــ شهاب برات چایی بریزم؟!
ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم...
مهیا سری تکان داد.
صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید.
ــ نون بیارید خانما!
مهیا نان را برداشت.
ــ من میبرم.
به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد.
با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند.
شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود.
به طر ف محسن رفت و روی شانه اش زد.
ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا...
محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد.
ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم...
شهاب تکه ای جوجه برداشت.
ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بلاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آشپزی مشکلی نداره...
ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور.
شهاب، جوجه دیگری برداشت.
ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟!
ــ نه سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم!
همه به بحثشان می خندیدند. شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد.
با صدای محسن، همه سر سفره نشستند.
ــ اهالی خانه! شام آماده است.
شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صرف کردند.
بعد از شام همه در حیاط ماندند.
مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد.
همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد.
شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد.
ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم.
مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست.
شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت.
مهیا تا می خواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود.
ــ مهیا جان یه لحظه میای؟!
با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت.
وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد.
ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟!
ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمی شد بلند شم.
بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟!
ــ آره مهمه!
مهیا کنارش روی تخت نشست.
ــ بفرمایید در خدمتم...
ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا...
مهیا ریز خندید.
ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟!
ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی...
به بازویش زد و با صدای بلند گفت:
ــ اِ شهاب...
ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی!
ــ خوبت شد.
صورتش را به علامت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد.
ــ قهر کردی مثلا؟!
مهیا خیره به عکس حرفی نزد.
ــ ناز میکنی الان مثلا؟!
ــ ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم.
مهیا به طرف شهاب برگشت.
ــ کجا میری؟!
ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی!
ــ شهاب، کجا میری؟!
شهاب که دید مهیا کاملا جدی هست؛ آرام گفت.
ــ سوریه دیگه...
با این حرف شهاب، مهیا سریع سر پا ایستاد.
شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت:
ــ کجا می خوای بری؟!
ــ سوریه!
ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟
شهاب بازوان مهیا را گرفت.
ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی!
مهیا با عصبانیت، بازوهایش را از دستان شهاب بیرون آورد.
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
نگاه ڪن !👀
چہ زیبا از خستگے خوابش برده ...
اے#شہید❤️
دعایے ڪن ما از خستگے #گناه
خوابمان نبرد💔
واز قافله ے مهدےِ فاطمہ جا نمانیم😔
|اللہمعجللولیکالفرج💚|
#شہدا🕊
#مہدےفاطمہ(عج)🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🍃
°•○تمامشہرراگشتمـ
ڪہپیدایتـــــڪنماما..
نہخودبودےنھچشمے💔
ڪہشودهمتاےچشمانتـــــــ♡○•°
#شہیدنویدصفرے🕊
#رفیقآسمانے💗
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
••{♥️}••
🌸بہش گفتم:
_دوست دارم وقتے پیر شدے و سن و سالے ازت گذشت شہید بشے...❣
گفت:
"لذتے رو ڪہ علےاڪبر ارباب موقع شہادت چشید حبیب نچشید"🙃💔
#شہیدمحمدحسینمحمدخانی🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5987740273881392347.mp3
5.44M
#حاجعلےحیدرے🎙
#جمـعـہ ھاتنـگغـروبآسمـونچشـممـن بارونیہـ😭
دوبارهڪبوتـردلـمتوقفـس
زندونیـہـ💔
بـرگـرد دار و ندار زھرا 🥀
~|🎧🎵|~
▷●━━━━━━━ 0۵:۲۹ ●
⇆ㅤ ❚❚ㅤ ㅤ ↻
#مداحے
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت. به شهاب، که مشغول در آوردن
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هفتاد_ویکم
ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم.
دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت:
ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن...
هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی...
ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم.
ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟!
شهاب به سمتش رفت و بازوی مهیا را، در دستش گرفت. سعی می کرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود.
با اخم گفت:
ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الآن صدامون رو میشنوند.
مهیا خنده ی تلخی کرد.
ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری...
شهاب عصبی بازوی دومش را هم در دست گرفت و تکانش داد.
ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آورم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون باخبربشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست.
مهیا خودش را جدا کرد.
ــ برو اونور!
و به طرف در رفت.
ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن...
با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید.
مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت.
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند.
ــ مامان! کلید خونه رو بده.
شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت:
ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟!
ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم.
ــ مادر مهیا! بیام باهات؟!
ــ نه مامان جان! خودم میرم.
مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد...
دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا از هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست.
خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی تر می کرد.
مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن عوض کند.
اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سوریه لحظه شماری می کند.
مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت. از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذارد. در پایگاه را زد. مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست.
ــ خوب چی می خوای؟!
ــ چندتا پوستر برام طراحی کن.
ــ با چه موضوعی؟!
مریم چادرش را سرش کرد.
ــ موضوعات پیش محسنن. الآن تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم.
ــ باشه زود بیا.
مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را می بست، صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد.
ــ حسن خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت...
با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد.
ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها...
برگشت که با دیدن شهاب، شوکه شد. از روی صندلی بلند شد. شهاب به سمت مهیا آمد. مهیا ناخواسته قدمی به عقب برگشت.
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ها؟! مریم کجا رفته؟! اصلا برو اونور من برم.
مهیا تا می خواست از کنار شهاب رد شود؛ شهاب بازویش را گرفت.
ــ بدون چادر می خوای بری؟!
مهیا نگاهی به مانتویش انداخت.
ــ به تو ربطی نداره!
شهاب، اخم هایش در هم رفتند.
ــ اتفاقا این چیز، فقط به من ربط داره.
ــ اونوقت چرا؟!
ــ چون همه کارتم!
مهیا خندید.
ــ واقعا؟! همه کارمی پس!!
با عصبانیت گفت:
ــ همه کارمی و می خوای ولم کنی بری؟!
ــ چی میگی تو؟! کی گفته می خوام ولت کنم؟!
ــ پس چی؟! ها؟! شهاب تو داری بیخیال من میشی و میری...!
ــ مهیا این حرفا چین؟! من اگه می خواستم بیخیالت بشم، که نمیومدم خواستگاریت...
ــ من کار ندارم. الان ولم کن برم خونه. نباید حرف مریم رو باور میکردم و میومدم اینجا...
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Majnon_135
❣دربـرخـےمنابـعبراےحضرتمـہـدے{عج}لقبخآصـےذڪرشدهباعنوان "خُـنَّـس"
امـااینلقبازڪجاگرفتهشده؟✨
ازآیه۱۵سورهتڪویرڪہمیفرماد:
"فَلااُقسِمُبِالْخُنَّس"
حالااین"خُنَّسْ"یعنـےچے؟
یعنـےآنستآرهاےڪہمـیـرود امـابرمـیگـردد..♥️
ڪِـےبشہبرگـردےستارهےدلـہـا؟!..😍
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
.🌹
#دلنوشته🌸🍃
سلام من حدود پنج سال پیش یک بی حجاب محض بودم ...اما درکل وقتی یه خانم محجبه رو میدیدم کیف میکردم....نماز هم دستو پا شکسته میخوندم یک وعده میخوندم بدون حضور قلب..میرفت هفته بعد دوباره یک وعده دیگ....بخاطر ارایشی ک همیشه رو صورتم بود تنبلی میکردم هی صورتمو بشورم...اما یه روز نمیدونم ک چیشد یهو تصمیم گرفتم ک حداقل نمازو نزارم قضا بره...وقتی شروع کردم نماز خوندن حتی بدون حضور قلب..رفته رفته ب طرز عجیب و غریبی اون ارایش غلیظی ک ب هیییچ عنوان نمیتونستم کنار بزارم و بعد بیدارشدن از خواب وشستن دستو صورت دومین کارم ارایش بود بعد کارای دیگه...گذاشتم کنار..وقتی یروز داشتم اماده میشدم برم بیرون روسری سر کردم و چادر ک پوشیم یهو محو تماشای خودم توی آینه شدم ک چقد زیبا شدم با این چادرو حتی بدون ارایش این فکر اومد ب سرم ک مگه چهره خودم چشه ک با کلی ارایش پنهونش میکنم.خلاصه ب برکت همون نمازا هرچند دستو پاشکسته من باحجاب شدم...
الان بعد ۵سال تصمیم گرفتم نماز شب بخونم با اینک همیشه نمیخونم یا گاهی اوقات دورکعت یا یک رکعت بیشتر توفیق ندارم ک بخونم...درکل شاید چهار پنج بار بیشتر نماز شب نخونده باشم اما یک عادت بدی ک داشتم گوش دادن ب موسیقی بود ک حس میکنم ب برکت نماز شب الان حس گوش کردن ندارم مث همیشه اشتیاق ب موسیقی ندارم مثل گذشته
#ارسالی_اعضا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•°🌱°•🍃•°
كاری كنيد
كه وقتی كسی
شما را ملاقات ميكند
احساس كند
كه يك #شهيد را
ملاقات كرده است.
#شهيدباشيم
تا #شهيدشويم 🍃
#شهید_احمد_کاظمی
#کلام_شهید
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5969796982850455749.mp3
2.63M
🎙عید سیاست
🔻چرا در عید سیاست و حکومت، اینقدر سفارش به اطعام و #محبت شده است؟
#غدیر #استاد_پناهیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_ویکم ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ ب
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هفتاد_ودوم
شهاب، دو بازوان مهیا را محکم در دست گرفت و با اخم گفت:
ــ یکم آروم باش و گوش بده چی میگم بهت! فرصت زیادی تا رفتنم نمونده، اینو بفهم! بیا بنشینیم حرف بزنیم؛ به یه نتیجه برسیم. فکر کردی با این قایم شدن هات و فرار کردنت به نتیجه ای میرسیم؟!!
ــ باشه می خوای بری برو! اما قبلش باید یه کاری بکنی!
شهاب با اخم در چشمانش نگاه کرد.
ــ چه کاری؟!
مهیا تردید داشت برای زدن این حرف؛ اما شاید فرجی شود.
ــ اول منو طلاق بده بعد بــ...
فریاد شهاب نگذاشت، که مهیا حرفش را ادامه دهد.
ــ ببند دهنتو مهیا!
مهیا با ترس به شهاب خیره شده بود. شهاب فشاری به بازوانش آورد.
ــ اولین و اخرین بارت باشه این کلمه رو روی زبونت میاری! فهمیدی؟!
تکان محکمی به مهیا داد.
ــ عوض شدی مهیا! خیلی عوض شدی! الان کارت به جایی رسیده به جدایی فکر میکنی؟!!
مهیا پشیمان سرش را پایین انداخت.
ــ چرا حرف نمیزنی؟! حرفی برا گفتن نداری؟!
از مهیا جدا شد.
ــ ازت انتظار این حرف رو نداشتم.
شهاب از پایگاه بیرون رفت. مهیا روی صندلی نشست.
باورش نمی شد؛ شهاب اینقدر عکس العمل نشان بدهد، به این کلمه...
سرش درد گرفت با دو دستش محکم سرش را فشار داد.
در باز شد و مریم نگران وارد شد.
ــ چی شد؟ چرا شهاب اینجوری عصبی اومد بیرون؟!
مهیا اخمی به مریم کرد و چادرش را سرش کرد.
ــ من میرم لطفا دیگه کار داری بیار خونمون...
مهیا، تا می خواست از پایگاه بیرون برود؛ صدای مریم متوقفش کرد.
ــ باور کن برای کار فرستاده بودم دنبالت! ولی وقتی شهاب فهمید اینجایی، اومد.
مهیا برگشت نگاهی به او انداخت.
ــ طرح هارو بده!
مریم یک برگه برداشت و به دست مهیا داد. مهیا نگاهی به آن انداخت.
ــ تا شب آمادشون میکنم. بیا ببرشون...
ــ خیلی ممنون مهیا.
ــ خواهش میکنم. خداحافظ...
از صبح که برگشته بود؛ تا الان که ساعت ۸شب بود، مشغول کارهای پوسترها بود. سردرد شدید وحالت تهوع داشت.
موبایلش را برداشت و شماره مریم را گرفت.
ــ الو مریم!
ــ الو جانم؟!
ــ چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟!
_ آره!
مهیا نگران از جایش بلند شد.
ــ چی شده مریم؟!
ــ دوست شهاب، اونی که باهاش رفته بود سوریه؛ یادته؟!
مهیا، یاد حرف های آن شب شهاب افتاد.
ــ آره! همونی که هیچوقت پیکرش پیدا نشد؟!
ــ آره همون، پیدا شد. فردا میارنش؛ الانم من پیش زنشم.
مهیا، دستش را روی دهانش گذاشت. احساس می کرد؛ چشمانش می سوزد.
ــ وای خدای من...
ــ مهیا جان کاری داشتی؟!
ــ فقط می خواستم بگم پوسترها آماده شده.
ــ دستت درد نکنه!
ــ خواهش میکنم! مزاحمت نمیشم. خداحافظ.
ــ خداحافظ.
روی تخت نشست. نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. اشک هایش روی گونه هایش سرازیر میشدند.
آرام زمزمه کرد.
ــ وای الان شهاب حالش خیلی بده...
به طرف تلفن رفت تا به شهاب زنگ بزند. اما میانه راه ایستاد.
احساس می کرد بعد از بحث صبح، با او تماس نگیرد بهتر است.
احساس می کرد، نفس کم آورده؛ پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید ولی بهتر نشد.
سرگیجه گرفته بود. زود روی تخت دراز کشید. دهانش خشک شده بود، چشمانش سیاهی می رفتند، نمی دانست چه بلایی دارد سرش می آید.
در باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. مهلا خانم با دیدن مهیا، یا حسینی گفت و به طرفش رفت
ــ مادر مهیا! چته؟!
ــ چیزی نیست مامان!
ــ یعنی چی؟! یه نگاه به صورتت بنداز...
ــ مامان حالم خوبه!
ــ حرف نزن الآن به شهاب زنگ میزنم؛ میبریمت دکتر...
دست مادرش را گرفت.
ــ نه مامان شهاب نه!
ــ بس کن دختر! این کارا چیه؟! اون شوهرته!
ــ بحث سر این نیست. به بابایی بگو بیاد.
مهلا خانم به طرف تلفن رفت و بعد از صحبت با احمد آقا، به طرف مهیا آمد و به او کمک کرد تا لباس مناسب تن کند.
احمد آقا زود خودش را به خانه رساند و به آژانس زنگ زد و به مهیا کمک کرد، تا از پله ها پایین بیاید با رسیدن به در، آژانس هم رسیده بود.
مهیا سوار ماشین شد. از درد سرش چشمانش را محکم روی هم فشار داد. ماشین حرکت کرد. مهیا نگاهی به در خانه ی شهاب انداخت و چشمه اشک دوباره جوشید. سرش را روی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
تکان های ماشین، حالش را بدتر می کرد. نجواهای آرام مادرش به گوشش می رسید؛ چشمانش را باز کرد و به دستان مادرش که دستانش را در آغوش گرفته بودند؛ لبخند بی حالی زد.
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
هر زمان جوانے دعاےِ فرج
را زمزمہ ڪند🌻
همزمان امامزمان﴿عج﴾ دستهاےِ
مبارڪشان را بہ
سوےِ آسمان بلند میڪنند🤲🏻
و براے آن جوان دعا میفرمایند؛
چہ خوش سعادتند ڪسانے
ڪہ حداقل روزے یڪ¹ بار
دعاے فرج را زمزمہ میڪنند ..💙..
*الہمعجللولیڪالفرج❣
*مشتےباشیمبخونیم😊
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🍃
•|عشق❣
💢 من از اون پرستار خجالت میڪشم
#من_ماسڪ_میزنم😷
#رهبری💗
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨۵ مرداد سالروز شڪست منافقین در عملیات مرصاد✨
《امروز مہران
فردا تہران
رویایے ڪہ بہ ڪابوس بدل شد🚫》
#عملیاتمرصاد در پنجم مرداد ماه 1367، با رمز مبارڪ یا علے(ع) و بہ منظور مقابلہ با منافقین در منطقہ اسلام آباد و ڪرند غرب در استان ڪرمانشاه، آغاز گردید. منافقین خلق، خوشحال از پیروزے هاے مقدماتےی و در یڪک اقدام عجولانہه، راهے باختران (ڪرمانشاه) شده و بہ خیال باطل خود، قصد حرڪت بہ سمت تہران و سرنگونے نظام جمہورے اسلامے ایران را نمودند.
❣به یاد شہداے مبارزه با منافقین عملیات مرصاد/مرداد ۱۳۶۷🌹
#شہیدبہروزپازوڪے
#شہیدمحمدمجازے
#شہیدرضامظفر
#شہیدغلامعلےرجبے
#شہیدمحمودطاهرافشار
#شہیدعلےفخارنیا
#شہیدسیدعطااللهبحیرایے
#شہیدسعیدصفارے
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خصوصیات #شہیدنویدصفرے💓 از زبان پدرو مادر بزرگوار ایشان
بہ فڪر[مثل شہدا مُردن] نباش!
بہ فڪر[مثلشہدا زندگےڪردن] باش!🙃
❣|#شہیدابراهیمهادے|❣
#رفیقآسمانے💗👑
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_ودوم شهاب، دو بازوان مهیا را محکم در دست گرفت و با اخم گفت: ــ یک
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هفتاد_وسوم
ــ دوباره مزاحم شدیم.
دکتر خندید.
ــ مزاحم نیستی دخترم. ولی دوست نداریم شمارو اینجا ببینیم.
دکتر بعد از چک کردن وضعیت مهیا چیز هایی برای پرستار نوشت.
ــ خداروشکر حالشون خوبه ولی دوباره عصبی و ناراحت شدند. من گفتم که این دوتا براش سمه!
روبه مهیا لبخندی زد.
ــ هیچی ارزش ناراحتی نداره دخترم! بیشتر مواظب خودت باش!
با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد.
تلفن احمد آقا، زنگ خورد که احمد آقا از اتاق خارج شد.
بعد از چند دقیقه پرستار، وارد اتاق شد و سرمی برای مهیا وصل کرد.
مهیا کم کم چشمانش بسته شد...
مهیا آرام چشمانش را باز کرد. صدای بحث دو نفر را می شنید، اما آنقدر سرش درد می کرد و سرگیجه داشت؛ نمی توانست به اطرافش تمرکز کند. دوباره چشمان را بست.
صدای باز شدن در آمد؛ احساس کرد کسی کنارش نشست. همزمان دستانی دستان سردش را درآغوش گرفتند.
آرام چشمانش را باز کرد و کمی سرش را کج کرد. با دیدن شهاب شوکه شد.
باورش نمی شد کسی که مقابلش بود؛ شهاب باشد.
ــ شهاب... خودتی؟!
شهاب بوسه ای بر دستانش نشاند و آرام زمزمه کرد.
ــ آره عزیزدلم... خودمم.
نگاهی به شهاب انداخت. لباس های یک دست مشکی اش، موهای پریشان و ریش هایش، چشمان سرخ اش و صورت و صدای بم و خسته اش، همه به مهیا نشان می دادند؛ که شهاب چقدر در این روز به اون نیاز داشته ولی او بچه گانه رفتار کرده بود و در این شرایط سخت مرد زندگیش را، تنها گذاشته بود
شهاب، آرام صورتش را نوازش کرد.
ــ چرا مهیا؟! چرا؟!
مهیا که از دیدن حال آشفته ی شهاب بغض کرده بود؛ با صدای لرزان گفت:
ــ چی؟!
ــ چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! ارزشش رو داره؟! باور کن فقط به خودت آسیب نمیزنی. با هر مریض شدنت؛ من دارم آتیش میگیرم.
قطره اشکی از چشمان مهیا روی گونه ی سردش سرازیر شد.
ــ منم با فکر به اینکه میری سوریه و این جنگ لعنتی تورو ازم بگیره؛ هر لحظه هر ثانیه، دلم آتیش میگیره و داغون میشم.
مهیا نگاهی در چشمان مشکی شهاب انداخت، که الان از خستگی سرخ شده بودند.
ــ نمیرم! باورکن نمیرم دیگه! فقط با خودت اینکار رو نکن. من ارزشش رو ندارم، اینجوری خودت رو نابودی کنی. یه نگاه به خودت بنداز؛ چقدر ضعیف شدی.
نمیدونی وقتی به بابات زنگ زدم و گفت بیمارستانی؛ چه به سرم اومد. تا بیمارستان رو مثل دیونه ها رانندگی می کردم. مهیا من می خوام کنارم باشی، تگیه گاهم باشی، من بهت نیاز دارم. مخصوصا تو این روزها...
مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانست، که چرا خوشحال نشده بود.
ودر جواب حرف های شهاب فقط توانست آرام اشک بریزد. شهاب آرام با دست اشک هایش را پاک کرد.
ــ هیچوقت گریه نکن!
مهیا با صدای آرام زمزمه کرد.
ــ چرا؟!
ــ چون نمیدونی با اشک ریختنت که آتیشی به دلم میندازی!
قطره اشک دیگری بر گونه اش نشست و سرش را خجالت زده پایین انداخت.
ــ چرا نزاشتی مادرت خبرم کنه؟!
ــ اون روز تو اتاقت، وقتی عکس تو و دوستت رو دیدم؛ گفتی که خیلی مشتاق برگشتنشی...
شهاب گنگ نگاهش کرد.
ــ خب چه ربطی به نگفتنت داره؟!
ــ مریم بهم گفت، که پیکر دوستت برگشته؛ نمی خواستم تو این روزا که میتونی کنار دوستت باشی؛ من مزاحم و سربارت باشم.
شهاب اخم غلیظی کرد و دست مهیا را فشرد.
ــ این چه حرفیه مهیا؟! سربار؟! مزاحم!؟تو زنمی! تو همه زندگیمی! تو این دنیا برام مهمترین فرد روی زمینی... بعد تو حالت بد میشه، نمیزاری خبرم کنن که خدایی نکرده سربار و مزاحم من نشی؟!
شهاب عصبی سر پا ایستاد و شروع کرد قدم زدن.
کلافه بود. از دست کشیدن هرلحظه درموهایش مهیا به کلافه بودنش پی برد.
آرام صدایش کرد.
ــ شهاب!
با نگاه غمگینی به او نگاهی کرد.
ــ جانم؟!
ــ باور کن من نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط میخواستم با دوستت خلوت کنی و روزای آخر از بودن کنارش سیر بشی... همین!
شهاب دوباره روی صندلی نشست و دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ میدونم عزیز دلم من! از دست تو ناراحت نیستم! از دست خودم عصبیم که چه کاری کردم، که تو همچین فکری کردی.
مهیا می خواست، اعتراض کند که شهاب اجازه نداد.
ــ شهاب؟!
شهاب چشمانش را آرام بست و باز کرد.
ــ بخواب مهیا! با دکترت که صحبت کردم، گفت باید استراحت کنی.
مهیا خودش هم دوست داشت چشم هایش را ببند و بخوابد.
ــ شهاب... ببخشید... بخاطر آرام بخش هایی که بهم دادن، نمیتونم بیدار بمونم.
شهاب لبخند خسته ای زد و دستانش را فشرد.
ــ بخواب خانمی!
مهیا مردد گفت.
ــ می خوای بری؟!
شهاب بوسه ای بر پیشانی اش کاشت.
ــ نه عزیز دلم! کجا برم وقتی همه زندگیم اینجاست.
مهیا لبخندی زد و چشمانش را بست.
شهاب دست های مهیا را دردست گرفته بود و به او خیره شده بود.
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆