eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 دلــتــنـگـی‌یــعـنـی‌حـالـه‌مــن دلـتـنـگـی‌شــدوَبــالـه‌مـن دلـتـنـگـی‌سـخـتـه‌واسـه‌اون‌‌کـه ‌هـوایـی‌‌میـشـه °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
غمـی‌اسـت‌دردل‌جـامـانـده‌هـای ‌کـرب‌وبـلا کـه‌هـرچـه‌هسـت، یقیـن‌دارم‌از‌حسـادت نیسـت ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مـیان‌مـاکـه‌نـرفتیـم‌ورفتـه‌ها،شایـد تفاوتـی‌ست‌درآغازودرنـهایت‌نـیست ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
حـال‌هـوای‌جامونده‌های‌اربعین‌چطور...🥀 بیاین‌باهم‌درد‌و‌دل‌کنیم... https://harfeto.timefriend.net/708744597
‎⁨زیارت اربعین آسان⁩.pdf
630.7K
کَـربَـلاواسَـم‌ضَـروریـه‌حـسـیـن "اَربَـعـیـن"‌اوضـاع‌چِـجـوریـه‌حـسـیـن؟!! کـار‌ِمَــن‌اِمـسـال‌صـبـوریـه‌حـسـیـن دارم‌مـیـمـیـرم...🥀 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
∞ یــارَب فَـــرَج‌امٰــامِ‌مــارا‌بِــرســـٰان °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
∞ یــارَب فَـــرَج‌امٰــامِ‌مــارا‌بِــرســـٰان #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
بــی‌خَــبَـر‌در‌بِــزَنُ‌سَـرزده‌از‌راه‌بـِـرِس مِــثـلِ‌بــاران‌ِبَــهـاری‌ڪـہ‌نِــمـی‌گویَـد‌ڪِـی ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
.🥀 چشمانم را باز میکنم و به اسمان مینگرم اسمان هم رنگ خون را به خود گرفته است اسمان نیز با زبان بیزبانی میگوید شهداشرمنده ایم . °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
.🥀 آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر دلی میخواد به وسعت خود آسمون مردان آسمونی بال پرواز نداشتن تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن . 🍃 . °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🥀 حَسبــےَ اللـه و خدا ، مـا را بس بودن ِ با شـــــهدا، مـــــآ را بس آن شهیدان کـه به خون مے گفتند هــــوس کربـــــبلا ،مـــا را بس 🍃 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_هفتم یک بار هم با هم بحثمون شد که صغری هم بودش -
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟  کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت. تقخ ای به در زد و آرام در را باز کرد. اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد، با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد ،و در آخر کنار صغری روی تخت نشست. دستی در موهای خواهر کش کشید و آرام گفت: - صغری ،خانمي بلند نمیشی یه چیزی بخوری اما صغری جوابی نداد - عزیزم صغری جان بلند شو ، اینجوری که نمیشه صغری بر روی جایش نشست ، کمیل به نمیسه این فکر ، که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!! - تو چرا نگران سمانه نیستی، چرا اینقدر آرومی متوجه هستی چه اتفاقی افتاده، سمانه، ناموست ، دختری که دوست داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست. چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟ مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل -بسه با صدای بلند کمیل، دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از عصبانیت کمیل نگاه کرد. کمیل از عصبانیت نفش نفس می زد، او از همه ی آن ها نگران تر بود از همه داغون تر بود، اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند می خواست لب باز کند و بگوید از نگرانی هایش، بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد مثل همیشه  محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت. تقه ای به در زد و وارد اتاق شد. با دیدن کمبل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست. به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت، متوجه شد که پرونده برای سمانه است، چقدر دوست داشت که به دیدنش برود، اما اینجوری بهتر بود سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند. کمیل آرام چشمانش را باز کرد، محمد با دیدن چشمان سرخش ، سری به علامت تاسف تکان داد. - داری با خودت چیکار میکنی؟ فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟ یه نگاه به خودت انداختی، چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن، اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد - کم آوردم دایی ، کم اوردم محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت: این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره، تو بدتر از این پروندهارو حل کردی، این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره - میدونم میدونم، اما این با بقیه فرق میکنه. نمیتونم درست تمرکز کنم، همش نگرانم، یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم سهرابی فرار کرده، بشیری اثری ازش نیست. همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است، نمیدونم باید چیکار کنم؟ - میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟ - نه نه اصلا محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت - رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته، که یه چیز جالبی پیدا کردم، که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه. کمیل سر جایش نشست، و پرونده را از دست محمد گرفت. پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد - تعجب نکردی؟؟ - نه ، چون حدسشو میزدم - پس دوباره سر به پرونده همکار شدیم واصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده، با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها . امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما... - در مورد این گروه چیزی میدونی؟ - خیلی کم محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف - گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه، کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه، اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن، مثل پخش نشریه یا سخنرانی و بعضی وقتا نوشتن روی دیوار دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم محمد به علامت تایید تکان داد؛ - دقيقا، الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه، چیز قطعی گیرمون نیومده - عجیبه ، الان دنیای تکنولوژیه، مطمئن باشید به نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه - شک نکن، وقتی از سهرابی گفتی ، فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن. البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده. - خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده - اما کافی نیست - چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟ - کمیل، خودت مرد این تشکیلاتی، خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم کمیل کلافه دستانش را در هم فشرد و گفت نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 💠با موضوع: سید الشهدا
حـسـیـن‌جــان ایــن‌اربــعــیـنـم‌بــه‌پـایـان‌رسـیـد...🥀 امـامـن‌بـازهـم‌کـربـلـایـت‌را‌نـدیـدم...💔 نـمـی‌گـویـم‌لیـاقـت‌نـدارم... شــایـدقـراراسـت، سـاله‌بـعـد بـاآقـاجـانـم‌مـهـدی‌(عج) زائــرکـربـلایـت‌شـوم...❣ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خـداوندا رسـان از ما سـلامـش بـه گوش مـا رسـان یـارب کـلامـش بـه سوز سینـه‌ی مـجروح زهـرا نـما تعجیـل در امـر قیـامـش °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
اربعین..attheme
146.8K
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
راه‌های‌پیشگیری‌از‌‌ویروس‌کرونا😷 1.دست های خود را مرتب با صابون بشوید👐 2.در مکان های عمومی از ماسک استفاده کنید😷 3.از دست دادن و روبوسی کردن پرهیز کنید❌ 4.هنگام عطسه وسرفه جلوی دهان خود را گرفته و از کسانی ک این علائم ر دارند دوری کنید.🚫 5فاصله گذاری اجتماعی را رعایت کنید. 6.از خوردن غذا های خیابانی و رو باز خودداری کنید.⛔️ 7.حد المقدور از خانه خارج نشوید.🚷 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
بـچه‌که‌بـودیـم یـه‌دقیقہ‌مـرفتیـم‌خونه‌دوستمـون بھمـون میگفتـن:مامانت میـدونـه اینجایی؟! نگرانت‌نشـه؟ حالا‌تـوچنـدسـالـه‌اینجـایـی... مـامـانت‌خبـرداره؟ نگرانـت‌شده‌ها!😔😔😔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#شهیدگمنام بـچه‌که‌بـودیـم یـه‌دقیقہ‌مـرفتیـم‌خونه‌دوستمـون بھمـون میگفتـن:مامانت میـدونـه اینجایی
🥀 "شهـیـد‌گمنـام"‌خوشـنـام‌‌تویـی "گمنـام‌"مـنـم کـسـی‌کـه‌لـب‌زدبـرجــام‌تـویـی نـاکــام‌مـنــم
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_هشتم  کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سم
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 فکر کنم لازم باشه با سمانه حرف بزنم - آره ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد ؟ با بشیری حرف زده ؟ آخرین بار کی بشیری رو دیده کمیل سری تکان داد و نگاهی قدر شناس به دایی اش خیره شدن - ممنون دایی - جم کن خودتو، به خاطر سمانه بود فقط هردو خندیدند، محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دو تایی روی این پرونده کار کنیم.  ان شاء الله - من برم دیگه کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد، بعد از رفتن محمد به امیر علی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند... سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت: - خوبم - چند تا سوال میپرسم ، میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد - پیامی که از گوشیتون فرستاده شد، به چند تا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ، بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید - من نفرستادم - میدونم، مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده، دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟ سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد، ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم - یادم اومد، یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد منم رفتم - مشکلش چی بود؟ کی بود؟ - چیز خاصی نبود ، زود درست شد ، رویا رضایی - اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت: - نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب، کیفمو اونجا گذاشتم - کار سیستم چقدر طول کشید؟ - نیم ساعت - اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟ - من،رویا، اقای سهرابی - بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟ - روز انتخابات، وسط جمعیت - حرفی زدید؟ - نه فقط کمی باهاش بحثم شد - و دیگه ندیدینش؟ - نه - سهرابی چی؟ روز انتخابات بود - نه نبود کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت: - چیزی لازم داشتید حتما بگید نه لازم ندارم، اما مامان بابام - نگران نباشید حواسمون بهشون هست اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد سخت بود، اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد، دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد.سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد...  از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد، تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی، که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ، را ببیند. وارد دفتر شد کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد. دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد، با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت - معذرت میخوام ، فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش خانم از جایش بلند شد - بله اتاق خانم حسینی هستند ، بفرمایید کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت: - خودشون نیستن؟ - نه مسافرتن، بفرمایید کاری هست در خدمتم - ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟ - رضایی هستم ، مسئول علمی - خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟ - مسافرت کمیل با تعجب پرسید: - مسافرت - بله، ببخشید شما؟ - از اداره اگاهی هستم . با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ، کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد، رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد. کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند، رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد - چرا گفتید مسافرته؟ - خب ، خیلی ارباب رجوع داشتند، به مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت - خانم سمانه حسینی چطوری خانمی بودند؟ - نمیدونم خوب بودن، اما یه مدت بود مشکوک میزد، نمیدونم چش بود - شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟ کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید، ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت: - بله از فعالین اینجا هستن. - آخرین بار کی دیدینشون؟ - دارید از من بازجویی میکنید ؟ - اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود. - یک روز قبل انتخابات - یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟ - این مدت چی؟ - نه نیومدن دانشگاه - یک سوال دیگه - بفرمایید - شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
🥀 حـسـیـن‌جـان... اگـر‌دورم ز دیـدارت‌دلیل‌ بی‌وفایی‌نیسـت... وفـاآن‌اسـت‌کـه‌اسمـت‌را درون‌سینـه‌ام دارم... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f