●|°∞ღ°|●↯
باسلاموعࢪضخدمتبہهمࢪاهانھمیشگے🌿
زیاࢪتنیابتےاینهفتہدࢪخدمتشهداێ
استان قزوین هستیم
لطفانامشهدایےڪہدوستداریدبہ نیابتازشمازیارتبشہبہلینڪزیࢪ پیامبدید📲
👇🏻👇🏻👇🏻
[https://harfeto.timefriend.net/484472695]
《اسامےشـ🦋ـهدا》
1⃣شهید عباس بابایی
2⃣شهید حمید سیاهکالی
3⃣شهید حجت اسدی
4⃣شهید ظاهری
5⃣شهید علی شالی
6⃣شهید مهدی شالباف
باتشکراز همراهےشماعزیزان
یاعلے✋🏻❤️
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_هفتم وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد: ــ برا چی
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهل_هشتم
با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش را بالا اورد:
ــ سلام
ــ سلام
ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند
روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه
نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا
سمانه نگران پرسید:
ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید
ــ نه اتفاق بدی نیفتاده
سمانه نفس راحتی کشید و گفت:
ــ پس چی شده؟
کمیل نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ اون شب
ــ کدوم شب؟
ــ اون شرط ازدواجو گفتم
سمانه چشمانش را روی هم فشرد:
ــ لطفا این موضوعو باز نکنید
ــ باید بگم
ــ لطفا
ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم
سمانه با حیرت به او خیره شد.
ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول قبول کردم
اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم.
دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت :
ــ واقعیتش میترسیدم
سمانه ارام زمزمه مرد:
ــ از چی؟
ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان
اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم ...
نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود.
ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟
ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید
شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد
کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟
ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن
ــ غلط کردند
غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت.
ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه
اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون
سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد:
ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟
ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم،من میتونستم مثل روز هایی که گذشت
مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید
ــ من منظوری نداشتم فقط
ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه
میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم،الان شرایط فرق میکنه،الان شما از کارم خبر دارید
میدونید چه شرایطی دارم این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم
با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید
سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند.
هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد سریع از جایش بلند شد
ــ من.. من دیرم شده باید برم
کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد
ــ میرسونمتون
هم قدم به سمت ماشین رفتند،سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به بیرون دوخت
دستی روی شیشه کشید وناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع پاکش کرد
و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد،نگاه کوتاهی به کمیل انداخت
وقتی او را مشغول رانندگی دید،زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد.
اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد.
سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد.
ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا
سمانه بی حواس گفت:
ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من چقدر خوبه هوا
کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت
سمانه سوالی نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت:
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🖇✨°•~
آࢪزوهات ࢪو از دلــ♡ـت
بریز بیࢪۅن🙃
ببیݩ چَنــدتاش مال ↯
"امام زمانہ💚"
"امام زمان" تۅ ایݩ دل ما غــࢪیبہ :))
#اَلٰهُمَّعَجِّللَوَلیِّکَالْفَࢪَج
#استوری🌱
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
~•°🖇✨°•~ آࢪزوهات ࢪو از دلــ♡ـت بریز بیࢪۅن🙃 ببیݩ چَنــدتاش مال ↯ "امام زمانہ💚" "امام زمان" تۅ ایݩ
↹💙⃝🦋↹
آقـا تـقصیـر شمـا نیسـت،
کـه تـصـویـر شمـا نیسـت!
مـن آینـه ی پـر شده از گـرد و غبـارم...😔
#امامزمان 💚
#کمک_مؤمنانه
•••مجموعهشـھـدایی"ابراهیمونویددلها"
باتوجهبهافزایششیوعکروناتصمیمدارد...
📌تمامهزینهمراسمسالگردشھادت↯
"شهیدنویدصفری" و "شهیدخلیلی"
را صرف تهیه بسته ارزاق برای کمک بهنیازمندانکند☛
◈لذا از شما خیرین و خیرخواهانعزیز
خواهشمندیم
با کمک های خود هرچند اندک مارا در این کارخیرهمراهی کنید.
💳6037-9972-9127-6690⇦
آیدیجـھـتارسالفیش↯
@shohadaa_sharmandeimm
⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
یـهلحظـهصـبــرڪـن✋🏼
دیـدیخیـلےجـاهـادورهتـࢪکگنـاهمیـزارن🧐
یـامثـلادورهیرسیـدنبـهآࢪامش🙄
عضـوایـنجـاشـو👇
خودبهخودآرامشمیادتوزندگیت🌱⃟ ♥
ⓙⓞⓘⓝ⇨ http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عضـونشـیپشیـمـونمیـشـیـا😁
#مخصـوصمذهبیـا
💯عـــــالـــــیـــ👌ــه
••بـھـتـࢪیـنڪـانـالایـــــتـاســـــ
#استـیـڪر
#عڪسنوشـتـه
#عڪـسپـࢪوفـایـل
هـــــمـــــش صــــلـــــۅاتـــیـــــه📿📿
Join➣https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
#جوییناجبارۍ💯
عضـونشـیپشیـمـونمیـشے😎
🔴تــــــــــوجــــــــــه🔴
شمـادعـوتشدینبـهيھ
دورهمیشھدایے🕊🕊
ماایـنجـابـراحاجترواییهـم
روزانهڪلےذڪرمیگیم📿
ایـــنـجـــا واقـعـامتـفـاوتـه😎
ختمذکـر👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
ختمقرآن👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
#عضویت_اجباری💯
جـانمـۅنـےرفيـــــق👌
○•🕊🌿•○
میگفت:
منیقین دارݦ↯
چشمێ ڪهبهنگاهِ حــرام∅ عادتڪند؛
خیلێ چیزها ࢪا ازدست مێ دهد...
چشمِ،گناهڪار لایقِ "شهـ♡ـادت" نمیشود..
#شهیــدمحمدهادیذوالفقاری❣️
#رفیقشهیدم✨
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
○•🕊🌿•○ میگفت: منیقین دارݦ↯ چشمێ ڪهبهنگاهِ حــرام∅ عادتڪند؛ خیلێ چیزها ࢪا ازدست مێ دهد...
~•💛 ⃟ 🌼•~
شایَد #شهـــــادَت
آرزوۍ هَمِه باشَــد!...
امّا یَقیناً...↯
جُز مخُلِصِین؛
ڪَسی بِدان نَخواهَد رِسید . .
"ڪاش بِجای زبان با عَمَل،
طَلب شَهادَت مۍ ڪَردیمَ🕊••}
#شهیدانھ
•◁✨🥀▷•
نماز پیوند دهنده خالق بہ مخلوق است
خدا منتظره ها😉
#نماز_اول_وقت
⥃🦋⃟♥️⥂
#شهیــددڪترمصطفیٰچمراݩ ↯
"فیزیک داݩ،سیاست مدار و،وزیر دفـاع ایران، ازهمــراهان موسیٰصدࢪ،نمایــندهمجلس،از فرماندهان درجنگ ایــراݩ و عــراق ـۅ بنیانگذار جنگ هاێ نامنظم است••}
نه تنها میتواند الگوی کاملێ بــࢪای بزرگان ..
بلکه میتواند الگویێ کامل برای جوانان نیز باشد تا...↯
نام نــیڪ بہ جا گذارند :))
لذا کتابی جمع شده درباره خاطرات شهــید که خواندنش خالێ از لطف نیست••]
#معرفــێکتاب🌱
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⥃🦋⃟♥️⥂ #شهیــددڪترمصطفیٰچمراݩ ↯ "فیزیک داݩ،سیاست مدار و،وزیر دفـاع ایران، ازهمــراهان موسیٰصدࢪ،نم
4_5767035979147772232.pdf
317K
≈᯽⃟📚≈
🔰کتابصدخاطــرهکوتاهازشهیدچمراݩ
📌بچہشیعہبایدکتــابخونباشہ😉
#کتاب✨
۞بســـــماللّٰهالـرحمـٰـنالرحیــم۞
#اطلاعـیــه📣
⇦ گࢪوهختمقࢪآنوذڪࢪ
💠جهتحاجتࢪوایےخۅد
دࢪگࢪوه"ختمقࢪآن" و"ختمذکࢪ"
نامخودࢪابهآیدیخادمینمابفࢪستید.
💫خادمگࢪوه"ختمقࢪآن"👇
🆔 @Khademalali
💫خادمگࢪوه"ختمذکࢪ"👇
🆔 @Zahrayyy
⇦همچنینهࢪشـبجمعـه
"هیئتمجـازی" دࢪکانالهایمجمۅعه بࢪگزاࢪخواهیمکࢪد...
منتظࢪهمراهےو
حضــوࢪگـࢪمتـانهستیـمツ
_باابࢪاهیمونویددلهاتاظھور↯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
_عشقیعنییهپلاک↯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
Hamed Zamani Fasle Residan 320.mp3
12.7M
"𝆔𖦤°‴⬍
اۍدل...
اۍدلِهمیشـہبیقـرار...
اۍچِشیدهسردوگرمروزگار...
سردوگرمروزگار...💫
حـامدزمـانی🎧𝅏
#صوت_انقلابی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
"𝆔𖦤°‴⬍ اۍدل... اۍدلِهمیشـہبیقـرار... اۍچِشیدهسردوگرمروزگار... سردوگرمروزگار...💫 حـامد
"𝅏𝅘𝅥𝅮🎼𝅉"
بازهمبگوسڔزمینِسڔبهزیرِسربلندِ
ما
بیڔقِشکوهِخویشڔاتاثڔیاڔسانده
است
خاکِدلِشکستهشکوھمندِمازیڔسایه
ولایتعلی زیرِخیمهیحسـینجاودانمانده
است.
°𖣊𝀈🌈💙"↯
پـڕوفایـلدختڕونـہ𝄢
#پروفایل
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_هشتم با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_چهل_نهم
ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید
سمانه باشه ای گفت و دوباره به ماشین برگشتند،کمیل سیستم گرمایشی را روشن کرد و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد،سمانه از این همه دقت و نگرانی کمیل احساس خوبی به او دست داده بود،احساسی که اولین باری است که به او دست می داد.وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد سریع پشیمان شد.
چون فکر می کردکه کمیل او را مسخره می کرد اما وقتی همراهی کمیل را دید از این همه احساسی که در وجود این مرد می دید،حیرت زده شد.
ــ خیلی ممنون بابت شکلات داغ و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم
دیگر تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد ،نزدیک خانه بودند که سمانه با تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند خیره شد،کمیل که خیال می کرد آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید:
ــ میشناسیدشون؟
ــ این دختر خانم محبیه ،ولی اون اقارو نمیشناسم
ــ برا چی اومدن؟
ــ نمیدونم
هردو از ماشین پیاده شدند فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد اما با حرف سهیلا دختر خانم محبی اخمی کرد.
ــ بفرما خودشم اومد
سمانه و کمیل سلامی کردند که سهیلا و برادرش جوابی ندادند،کمیل اخمی کرد اما حرفی نزد،سهیلا هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت:
ــ نگاه سمانه خانم ،من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم
ــ خانم محبی بس کنید
ــ نه سمیه خانم بزار بگم حرفامو،سمانه خانم شما خوبی، محجبه ای ولی ما نمیخوایم عروس خانوادمون باشی
سمانه شوکه به او خیره شده بود ،آنقدر تعجب کرده بود که نمی توانست جوابش را بدهد.
ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روز کجا غیبش زده بود و از خواستگاری فرار کرده بود عروسمون بشه
سمانه با عصبانیت تشر زد:
ــ درست صحبت کنید خانم،من اصلا قصد ازدواج با برادرتونو ندارم،پس لازم نیست بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید الانم جمع کنید بساطتونو بفرماید خونتون
سهیلا که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت:
ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده
کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت:
ــ درست صحبت کنید خانم ،بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا
کوروش با دیدن کمیل نمی خواست کم بیاورد می خواست خودی نشان دهد ،با لحن مسخره ای گفت:
ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون
اما نمی دانست اصلا راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده.
با خیز برداشتن کمیل به سمتش ،سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین نگاهی کرد و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
سلام علیکم🌹
💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال #عشق_یعنی_یه_پلاک هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
💠با موضوع: نگاهمان باید بہ خدا باشد☝️🏻
~•💛 ⃟ 🌼•~
با تنهــــایے دمخوࢪ تر باش!
تا با همنشــــیناݩ بد!∅
امامعلی؏💚
#حدیث🌿
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
~•💛 ⃟ 🌼•~ با تنهــــایے دمخوࢪ تر باش! تا با همنشــــیناݩ بد!∅ امامعلی؏💚 #حدیث🌿 °•°•°•°•°•°•°•
'*•° ⃟❤️*'⭛
بچہهابگࢪدیدیہࢪفیقخداییپیداکنید
یہدوستپیداکنیدکہوسطمیدونِمینِگناه
دستمونࢪوبگیࢪه🤝"•
حاجحسینیڪتا