✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_صد_دو
یاسر جلوی کمیل که بر روی صندلی نشسته بود زانو زد و دستش را بر روی زانویش گذاشت.
ــ کمیل داداش،باور کن همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم،شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم چون خودم همسری ندارم .
اما مرد هستم حالیمه غیرت یعنی چی،پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
تیمور الان به خاطر اینکه شکش رو بر طرف کنه خودش وارد بازی شد،میدونست در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت و اگر زنده باشی جلو میای ،ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد برا چند لحظه ایستاد و گارد گرفت.
چون فکر میکرد الان سر میرسی،اما بعد بیخیال شد،پس نزار بهونه دستش بدیم.
ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده.
یاسر آهی کشید و گفت:
ـ سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد،ولی قول داد به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.
لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت:
ــ تو هم میری سر خونه زندگیت،دیگه هم از غر زدنات راحت میشم
**
سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت و آهی کشید.
ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی
سمانه بی حال لبخندی زد و گفت:
ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده
ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟کسی اذیتت کرده؟چند روزه حتی سرکار نمیری
ــ چیزی نیست خاله
سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده ،خسته شده بود،از اتاق خارج شد.
سمانه زانوهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود،از ترس آن سایه و ان مرد با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود.
به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد.
این همه ترس و ضعف از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.
دوباره به یاد کمیل چشمه ی اشک هایش جوشید و گونه هایش را بارانی کرد.
نبود کمیل در تک تک لحظه ها و اتفاقات زندگی اش احساس می شد،اگر کمیل بود دیگر ترسی نداشت،اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را دراتاقش زندانی نمی کرد.
او حتی از ترس آن مرد چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
------------
مَـــــن
گِـــداےِمَشہَدَمـ...
#امام_رضا
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------ مَـــــن گِـــداےِمَشہَدَمـ... #امام_رضا #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°
سُلطانِقَلبَــمـ
یاد حَࢪَمهَۅائیمـ مےڪُنہ
عَطرضَریحِٺ
دۅباࢪهڪَࢪبَلائیممےڪنہ
#دلتنگ_حرم 💔
#چهارشنبه_های_امام_رضایے
❥••⃞ ⃟🕊
⟡اُمید⟡
اُمید پِدࢪ ،، اُمید مادَࢪ ،، اُمید هَمسࢪ ،،
اُمید مَحَلہ ؛
•⊰ او ⊱• اُمیدِ هـمہ بود :))
شَہیداُمیدِاَڪبَرے ❤️
#شهیدانھ
⚘•͜͡
اگھ همیشه دلٺ میخواستھ به شهدا خدمت ڪنے
به آیدے زیࢪ پیام بدھ😉
⇨ @shahidhadi_delha
#مجازیخادمشهداباشیم😌
#ویژهبانوان
شناخت امام زمان - قسمت سوم.mp3
2.54M
• ⃟ ⃟⅌
#پادِڪست
شِـناختـِ ❁امامِ زَمـاݩ❁
#اُسـتادمَـحمودے
•° قسمتـِ سِوُم °•
#مہدویت
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_صد_سه
کمیل کلافه رو به یاسر گفت:
ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم
ــ آره خودم گفتم
ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟
ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما الان بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم.
کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد.
ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟
ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه
یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت:
ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،الانم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.
کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی
بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟
میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند.
ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ هیچی
ــ باشه من هم باور کردم
کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت.
ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم
ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش
کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
------------
امیـ ـ ـ ـدغࢪیبـانتنـھـا
ڪجایۍ؟!!
چـراغسـرقبـ ـ ـ ـرˇزهــراˇ
ڪجایۍ؟!!💔°
#امام_زمان
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⃟◆⃟
#ڪَفـِخیابوݩ بہقَلَمِ↫مُحَمَّدࢪضـاحــدادپورِجَہرمے↬
مُستنــدِداستانے••فتنہ۸۸••
بــرشۍازڪِتابـــ↯
یکچیزیتوجهمراجَلبکرد،بااسلحه مرافِرِستادند دَرمترو؟اینخیلیطبیعیبہنظرنمیرسید!
#معرفےڪِتابــ
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❁ ⃟⃟⃟ ⃟ ❁
هَـمْـچوعڪسـِ رُــخمَہـ🌙ـتابـ ڪہافتادھ دَر آبــ
دَر ↯
دلــ♡ـم هســتےو
بیݩِمݩ ــو تـوفاصلـ ـ ـلہ هاست :)
#سردار_دلہا
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_صد_چهار
سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــ میخوای بری؟
سینی را روی کابینت گذاشت و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت:
ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش
ــ پرونده چی هستن؟
ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه.
سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست.
ــ باید داروهاتونو بخورید
قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت.
ــ میخوای بیام بهات دخترم؟
ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت خودش میاد دنبالت تا برید خونشون من بعدا میام.
سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!!
ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد،کسی از دستت ناراحت نمیشه
سمانه لبخند غمگینی زد و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت.
ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست.
ــ هر جور راحتی دخترم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند.
ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن.دایی اومد دنبالتون یه پیام به من بدید،خداحافظ
ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه
ــ چشم خاله
سمانه سریع سوار ماشین شد پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد،راند.
بعد از ربع ساعت به آدرسی که سردار به او داد رسید،نگاهی به آدرس و خانه انداخت،بعد از اینکه مطمئن شد که درست است ،پرونده ها را برداشت و از ماشین پیاده شد.
انتظار داشت سردار آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.
تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد ،در باز شد.
سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود را پایین آورد و آرام وارد خانه شد.نگاهی به حیاط انداخت غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود.
آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد.
بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که....
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مداحی آنلاین - اونی که همیشه دستمو گرفته - سیدرضا نریمانی.mp3
7.2M
• ⃟ ⃟⅌
اونےڪہهمیشہدستمۅگِرِفتہ
مادَࢪ اربابـ💔ــہ
🎙سید ࢪضا نریمانے
#درحوالیفاطمیہ
1_653938180.mp3
2.5M
⇦هرچقدࢪ آلودھ ایم
ازچشمـ مــــادࢪ
نمی افتـ😭ـیم
🎙استادشجاعے
#درحوالےفاطمیہ
Rasuli-Monajat Emam Zaman-www.Baradmusic.ir.mp3
3.51M
•♢• ⃟𝄞
سـ ـ ـ ـلاماۍقـرارهدلبۍقرار❥
سـ ـ ـ ـلاماۍطلـۅعشـبانتظـار⇣
بیـ ـ ـ ـااۍعزیـزدلˇفاطـمـهˇ
#امام_زمان
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•♢• ⃟𝄞 سـ ـ ـ ـلاماۍقـرارهدلبۍقرار❥ سـ ـ ـ ـلاماۍطلـۅعشـبانتظـار⇣ بیـ ـ ـ ـااۍعزیـزدلˇ
تـویۍبـھـانۀایـنابـرهـا`
ڪهمۍبـارنـد🌧
بیـاڪهصـافشـۅد↯
ایـنهـۅاۍبـاࢪانۍ...
أللَّھُمَعَـجِّلْلِوَلیِڪْألْفَرَج♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
------------
عـ♡ـاشقِ
⇦•هدفتــ•⇨
باش !!
بہشــ عــ♡شـق بــورز :))
#استوری_تلنگر
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❥⊰⃟...
⊰ شیـعہ ⊱↯
•°حِــیدَرَمْ °•
ڪھ عاشــقــِ
رَهـ♡ـبَرَمْ ツ
#پروفایݪ_پسرونہ
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_صد_پنج
سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت:
ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم
مرد غریبه لبخندی زد و گفت:
ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید
سمانه نفس راحتی کشید .
ــ بله با سردار احمدی کار داشتم.
یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛
ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن
سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛
ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ
ــ بله حتما،بسلامت
با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.
نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد.
میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛
ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار
صدایش را صاف کرد و گفت:
ــ سلام ببخشید سردار هس...
با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده.
آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
ــ ک..کمیل
دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت.
کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد
ــ جلو نیا
ــ سمانه
ــ جلو نیا دارم میگم
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل
سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد.
ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه
کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد:
ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عزیـزایۍڪه
دلتونمیـخواد#خـادم_الشـھـدا بشین♡
ڪافیـهبـهآیـدیزیـــــرپیـامبدیـن↯
⇨@shahidhadi_delha
اگـهشـرایطراداشـتهباشیـد...
#خـادم_الشـھـدا #مجازی میشیـنツ
ایـنطـرح#ویژھ_بـانوان🧕🏻
پـسخـانومـاعجلـهڪنیـد↻
مـھـلتثبتنام⇦99/10/10
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
جآنتسـلآمتعزیز️دلـــ♥️مآ…シ
•💔 ⃟❥•
سـلامامامزمانـم
بھتـؤسَـلآممۍدهمْ🖐🏻
وبھمعنۍسَـلآمفکرمۍکنمْ
سَـلآمیعنۍآرزوۍسَـلآمتۍ…ツ
#السلامعلیڪیاصاحبالزمان
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
عزیـزایۍڪه
دلتونمیـخواد#خـادم_الشـھـدا بشین♡
ڪافیـهبـهآیـدیزیـــــرپیـامبدیـن↯
⇨@shahidhadi_delha
اگـهشـرایطراداشـتهباشیـد...
#خـادم_الشـھـدا #مجازی میشیـنツ
ایـنطـرح#ویژھ_بـانوان🧕🏻
پـسخـانومـاعجلـهڪنیـد↻
مـھـلتثبتنام⇦99/10/10