آمده بودم که تـ❤️ـو را بشناسم
خودم را یافتم...🍃
🌱من در تو،او را لحظه به لحظه دیدهام
شاید خودت هم ندانی اما من با تو،
#خدا را پیدا کرده ام...💖
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠همه میدانند که ابراهیم انسان به تمام معنا کامل بود. اما برایم سوال ایجاد شد؟! چرا ابراهیم یکباره اینقدر تغییر کرد؟ چرا در مسایل اخلاقی و دینی از تمام دوستان جلو افتاد؟
🔶به جز پدر و مادرش که در تربیت او بسیار تاثیر داشتند، یکی از اهالی محل بود که در شخصیت او موثر بود. پهلوانی به نام #سید_عباس.
او یک انسان ورزشکار و فرهیخته بود. خیلی ابراهیم را دوست داشت. هرجا میرفت ابراهیم را با خودش میبرد. میگفت: من عاشق حیا و ادب این پسر هستم.
سید عباس برای ما حرف میزد. او غیر مستقیم نصیحت میکرد. آدم دنیا دیده و بـا سوادی بود.نگاهش به دنیا و زندگی یک نگاه الهی بود.
یکی از مهم ترین مسائلی که سید عباس به ابراهیم تاکید می کرد بحث حیا بود. میگفت اگه کسی با حیا بود امید به سعادتش هست اما انسان بی حیا #دین ندارد.
ابراهیم تحت ثاثیر او همیشه لباسهای گشاد میپوشید. هیچگاه در حضور دیگران لخت نمیشد. ابراهیم در مقابل نامحرم به شدت حیا داشت.
ما وقتی به منزل ابراهیم می رفتیم اصلا با مادر و خواهر او برخورد نداشتیم. کسی را برای رفاقت انتخاب میکرد که حیا داشته باشد.
به خاطر همین حیا بود که آرزو داشت پیکرش برنگردد.
♥️در مراسم یکی از شهدا بـه بهشت زهرا رفتیم آنجا پیکر شهید را می شستند و مردم نگاه می کردند.
ابراهیم گفت: "خدا کنه ما این طوری نشیم." کسی که آدم رو شستشو می کنه اگه دقت لازم را نداشته باشه جلوی مردم خیلی بد میشه.
🌷بعد ادامه داد من از خدا خواستم مثل #حضرت_زهرا_گمنام_باشم و کارم به غسال خانه نرسه.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌸بارها گفته ایم شهید ابراهیم هادی الگوی بسیاری از جوانان بوده و هست🌸
🔸مصطفی علیدادی دانشجو بود، اما یکباره درس را رها کرد و در نیروی انتظامی استخدام و ازدواج کرد! بعدها فهمیدیم در دانشگاه، برخی از دختران دانشجو به سراغش آمده بودند، برای رهایی از وسوسه شیطانی تلاش های بسیاری کرد اما در نهایت درس را رها کرد و مشغول فعالیت شد.
🔹مصطفی، زمانی که کار جهادی انجام میداد متوجه شد که یک خانم در محل آنها به خاطر گرفتاری مالی به کارهای خلاف شرع رو آورده!
از طریق شخص دیگری پیگیری کرد و متوجه شد این خانم هر ماه باید چند میلیون بابت تهیه دارو پرداخت نماید و به همین دلیل آلوده به فساد شده.
از طریق خیرین مبلغ داروی او را فراهم کرد و جلوی فساد یک انسان را گرفت...
📙برگرفته از کتاب آقای ایرانی. خاطرات شهید مدافع سلامت مصطفی علی دادی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد#دانشمند
حتما باید گرفتار بشی که...؟
نذار کار از کار بگذره...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#حرف_قشنگ
⚠️ #تلنگر ⚡️
در هر مرحلـه ای از #گنـــــاه هستى
سریع #توقف_کن ⛔️🖐🏻
مبـادا فکر کنی آب از سرت گذشتـه
مبـادا از رحمت خدا نا امید بشی
#شیـــــطان میخواد بهت القا کنه که
آب از سرت گذشتـه و #توبه فایده نداره!
مبـــــادا فریب #شیـــــطان رو بخوری..
#خدا بسیـــــار توبه پذیر ومهــــربونـــــه ...😌💌
🍃🌺نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ🌺 🍃
🌸به بندگانم خبر ده که یقیناً من
[نسبت به مؤمنان] بسیار آمرزنده و مهربانم.
📚قرآن كريم سوره حجر آيه ٤٩
!" #مرگ پایان راه نیست "!
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۶۱ ـ خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضر
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۶۲
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
ـ ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
ـ جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...
تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ...
الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ...
مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ...
ـ دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ ...
با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
ـ چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ...
ـ قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ...
نگاهش جدی تر شد ...
- خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ..
- شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ...
ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ...
صداش کردم توی اتاق ...
- سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ...
گل از گلش شکفت ...
ـ جدی؟ ...
ـ چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه
نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ...
سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ...
تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ...
رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ...
سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ...
نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ...
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۶۲ دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۶۳
ـ مهران ... کامران بدجور زرد کرده ...
سرم رو آوردم بالا ...
ـ واسه چی؟ ..
ـ هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ..
دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...
ـ خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ...
سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ...
- خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ...
رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ...
ـ راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ...
چند لحظه مکث کردم ...
ـ شما هم عین داداش خودم ... حرفت پیش ما امانته ... چه چرت ... چه راست ...
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد ... خداحافظی کرد و رفت ... سعید رفت تو ... من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم ... شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه ...
تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز ... به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم ... از این پهلو به اون پهلو ...
بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود ... فقط یه سوال بود ... سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد ...
- خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ ... من به رضای تو راضیم ... تو هم از عمل من راضی هستی؟ ...
بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم ... تا اینکه ... بالاخره خوابم برد ...
سید عظیم الشأن و بزرگواری ... مهمان منزل ما بودند ... تکیه داده به پشتی ... رو به روشون رحل قرآن ... رفتم و با ادب ... دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم ...
قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند ...
سرم رو پایین انداختم ...
ـ من علم قرآن ندارم ... و هیچی نمی دونم ...
ـ علم و هدایت از جانب خداست ...
جمله تمام نشده از خواب پریدم ... همین طور نشسته ... صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد ... دل توی دلم نبود ...
دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد ... رفتم حرم ... مستقیم دفتر سوالات شرعی ...
ـ حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ ... می خواستم تمام آدابش رو بدونم ...
باورم نمی شد ... داشت ... کلمه به کلمه ... سخنان سید رو تکرار می کرد ...
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۲۹
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🔥شیطانمیگه:
همینیهبارگنـاهکن!
بعدشدیگهخـوبشو...
🌸خدامیگه:
باهمینیهگناهممکنهدلـتبمیره
وهرگزتـوبهنکنی؛وتاابدجهنمیبشی!!
«۸۱بقره🌱»
#شبتون_بهشت 🌙
@Ebrahimhadi
❖┈••🌸✿🎀✿🌸••┈❖
#امام_مهدی(عج):♥️
أكثروا الدعاء بتعجيل الفرج، فإن ذلك فرجكم.
براي زود فرارسيدن فرج (و ظهور ما) زياد دعا كنيد، كه آن همان فرج و گشايش شماست.
📗 #كمال_الدين_للصدوق ،جلد 2
♦️تعجیل در فرجش صلوات♦️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#پيامبر_اکرم(ص)❤️
✦هيچ مرد مسلمانےنيست كه نگاهش به زنۍ بيفتد و چشم خود را پايين بيندازد
مگر اينكه خداۍ متعال به او توفيق عبادتى دهد كه شيرينى آنرا در دل خويش بيابد.
🗒كنزالعمّال، ح۱۳۰۵۹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
به چه مینِِگری ای #عشق_آسمانی
که نگاه هایت پرستیدنی است ...
نگاهی هم به ما بینداز..🌿
تا شاید کمی از این دلتنگیمان کم شود
و قراری بگیرد این دلِ بی قرار...💓
#عشقِ_آسمانی🍃🌸
#هادیِ_دلها❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi