eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
694 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت نهم راست می گفت. من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم. اکثر د
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دهم اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پرید، لب هاش می لرزید، چشم هاش پر از اشک شده بود، اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم، از خوشحالی زنده بودن علی. فقط گریه می کردم. اما این خوشحالی چندان طول نکشید. اون لحظات و ثانیه های شیرین، جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد. قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو. من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن. علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود. سرسخت و محکم استقامت کرده بود و این ترفند جدیدشون بود. اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد. با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم. می ترسیدم. می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه. با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم. نه برای خودم، نه برای درد، نه برای نجات مون، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه. التماس می کردم مبادا به حرف بیاد. التماس می کردم که... بوی گوشت سوخته بدن من، کل اتاق رو پر کرده بود. ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید. ما همدیگه رو می دیدیم، اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد. از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد، از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود. هر چند، بیشتر از زجر شکنجه، درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد. فقط به خدا التماس می کردم. - خدایا، حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست. به علی کمک کن طاقت بیاره. علی رو نجات بده. بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم، شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه. منم جزء شون بودم. از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان. قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد. بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم. پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش. تا چشمم بهشون افتاد، اینها اولین جملات من بود، _علی زنده است. من، علی رو دیدم. علی زنده بود. بچه هام رو بغل کردم. فقط گریه می کردم. همه مون گریه می کردیم. ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
گوشیتو خوشکل کن😊 🖼 #تصویر_زمینه 41 خوش‌نام تویی، گمنام منم ✅ @EbrahimHadi دانلود فایل اصلی👇
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
این روز ها که میگذرد غرق حسرتم مثل قنوت های بدون اجابتم بسته ست چشم های مرا غفلت گناه تو حاضری !منم که #گرفتار_غیبتم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃 ✅ @EbrahimHadi
🔸...و اما کسی که از ایستادن در پیشگاه پروردگارش ترسیده و خود را از خواسته های نامشروع بازداشته است، بی تردید جایگاهش بهشت است... ‌ 📚 سوره ی نازعات آیه ی ۴۰ و ۴۱ ✅ @EbrahimHadi
💢آیت الله بهاءالدینی(ره) : 🔸برای رسیدن به اوج بندگی و کمال، اصلی ترین راه، ترک گناه و معصیت است. با گناه نمی توان در زمره بندگان خالص قرار گرفت. ✅ @EbrahimHadi
برادر شهیدم! وقتی #نگاه تو به مـن دوخته شده، نباید دست از پا خطا کنـم🍂 تـو هم شهیدی هم #شـاهـدی و هم سنگ‌صبور بی قراری‌های من..❤️ ✅ @EbrahimHadi
❤️ سلام بر ابراهیم و سلام خدمت همه دلدادگان شهید ابراهیم هادی من دختری 15 ساله هستم که باکتاب سلام بر ابراهیم که توسط روانشناس پایگاه بسیجمون معرفی شد با شهید هادی اشنا شدم عکس روی جلد طوری من رو مجذوب کرد که با خودم گفتم هرطور شده کتاب رو پیدا میکنم و میخونم بعد از یک مدت به طور اتفاقی به یک مسابقه حفظ قران راه پیدا کردم و برای تمریناتم که وقت کمی هم داشتم خیلی تلاش کردم و وقتی کم می اوردم و خسته میشدم تمرین صفحات حفظم رو هدیه به شهید ابراهیم هادی و عموی شهیدم شهید رسول رسولی میکردم بعد میدیدم که چقدر حفظ قران برام اسون میشد ازقضا توی اون قرعه کشی که توی کانال انجام شد و به 50 نفر کتاب سلام بر ابراهیم1و2 رو هدیه کردن هم شرکت کرده و برنده شده بودم و منتظر اومدن کتاب بودم یک شب در عالم رویا دیدم که توی مسجد صدام میکنن و میگن برو پایین یه اقایی باهات کار داره.رفتم دیدم یه پستچیه که وقتی کیفش رو باز کرد هردوجلد کتاب سلام بر ابراهیم رو بهم داد و کلی تعجب کردم که دیدم همراه کتابها کارت ورود به جلسه ی مسابقه حفظ قرانمو هم بهم داد یکی دو هفته از اون ماجرا گذشت و راهی مسابقه شدم و مسابقرو هم خیلی عالی دادم. وقتی به خونه برگشتم زنگ خونمون رو زدن و اقای پست چی پشت در بود وقتی بسته رو ازشون گرفتم باز کردم و دیدم کتاب سلام بر ابراهیمو اوردن درست روز مسابقه قرانم از وقتی متوجه توجه خاص شهدا به حفظ قران و انس با قران شدم به خودم قول دادم هیچ وقت دست از قران برندارم و هرجا خسته شدم یا کم اوردم از شهدا کمک بخوام ✅ @EbrahimHadi
به نام خدا خواهر شهید هادی می گفت: آخرین باری که ابراهیم به تهران آمده بود کمتر غذا میخورد. وقتی با اعتراض ما مواجه میشد میگفت: باید این بدن را آماده کنم. در شب های سرد زمستان بدون بالش و پتو میخوابید و میگفت: این بدن باید عادت کند روزهای طولانی درخاک بماند. میگفت: من از این دنیا هیچ نمیخواهم حتی یک وجب خاک. دوستدارم انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم. دوستدارم بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا (س) آرام گیرد. 🌹 ✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دهم اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پرید، لب هاش
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت یازدهم شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم، با قدرت و تمام توان درس می خوندم. ترم آخرم و تموم شدن درسم، با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد. التهاب مبارزه اون روزها، شیرینی فرار شاه، با آزادی علی همراه شده بود. صدای زنگ در بلند شد. در رو که باز کردم، علی بود. علی 26 ساله من، مثل یه مرد چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبیده، با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید و پایی که می لنگید. زینب یک سال و نیم بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود. حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد. می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود. من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم. نمی فهمیدم باید چه کار کنم. به زحمت خودم رو کنترل می کردم. دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو، - بچه ها بیاید. یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم؟ ببینید، بابا اومده. بابایی برگشته خونه. علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره. خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم، مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید. چرخیدم سمت مریم. - مریم مامان، بابایی اومده. علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشم ها و لب هاش می لرزید. دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم. چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم. - میرم برات شربت بیارم علی جان. چند قدم دور نشده بودم، که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی. بغض علی هم شکست. محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد. من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان. شادترین لحظات اون سال هام، به سخت ترین شکل می گذشت. بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد. پدر و مادر علی سریع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتیاق و شتاب، علی گویان، دوید داخل. تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت. علی من، پیر شده بود. روزهای التهاب بود. ارتش از هم پاشیده بود. قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود. خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن. اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت. حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم. علی با اون حالش، بیشتر اوقات توی خیابون بود. تازه اونموقع بود که فهمیدم کار با سلاح و عالی بلده. توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد میداد. پیش یه چریک لبنانی، توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود. اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد. هر چند وقت یه بار، خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد. اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود. و امام آمد. ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون. مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم. اون روزها اصلا علی رو ندیدم. رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام. همه چیزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد. برمی گشت خونه اما چه برگشتنی. گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد. می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون. هر چند زمان اندکی توی خونه بود، ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن. مخصوصا زینب. هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی، قوی تر از محبتش نسبت به من بود. توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد. کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود، حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم. ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
گوشیتو خوشکل کن😊 #عکس_پروفایل شهید ابراهیم هادی ✅ @EbrahimHadi دانلود فایل اصلی👇
گوشیتو خوشکل کن😊 🖼 #تصویر_زمینه شهید ابراهیم هادی ✅ @EbrahimHadi دانلود فایل اصلی👇
اگر " العجل " بگوییم ولی براے ظهور آماده نشویم کــوفــیــان آخــرالـــزمــانــیــم 🔸 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🔸 ✅ @EbrahimHadi
♨️از شیطان پرسیدند: گمراه کردن شیعیان چه سودی دارد؟ ⭕️گفت: امام اینها که بیاید روزگار من سیاه خواهد شد. اینها که گناه میکنند امام‌شان دیرتر می‌آید. ✅ @EbrahimHadi
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
✅ @EbrahimHadi
🌹پیامبر خدا(ص) میفرمایند: کسی که با صدق نیت "آرزوی شهادت" در راه خدا را داشته باشد، خداوند ثواب شهید را به او عنایت می‌فرماید؛ گر چه توفیق شهادت را نیابد.🌷 📚بحارالنوار - ج۶۷ دعا کنیم نه این‌که ... اصلا تا شهید نباشیم شهید نمیشویم 🔸تاحالا فکر کرده اید پشت بعضی دعاهای شهادت، یک جور فرار از کارو تکلیف است! سریع شهید شویم اما... 🔻دعا کنید قبل از اینکه شهید شویم یک عمر شهید باشیم. مثل "حاج قاسم سلیمانے" که رهبر به او میگوید: «تو خودت شهید زنده ای برای ما.» ✅ @EbrahimHadi
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸 خیلی ها می پرسن: کی گفته محجبه ها فرشته اند؟! 🍃امیرالمومنین علی علیه السلام: همانا عفیف و پاکدامن، فرشته ای از فرشته هاست. 📚حکمت 476 نهج البلاغه ✅ @EbrahimHadi
بارها گفته بود بزار برم میگفتم: نه خیلی جوونی.. بار آخر آمد گفت: حاجی قسمت میدم بزار برم؛ دارم زمین گیر میشم.. تازه نامزد کرده بود؛میترسید عشق به خانومش مانع رفتنش به سوریه بشه ✅ @EbrahimHadi
❤️ سلام... یکی از اقوام معجزه ای از شهید ابراهیم عزیز دیدن، ایشون خودشون خواهر 2شهیدن که گلزار شهدای تهران هستن... و یه برادرشون جانباز هستن... گفتن از بهشت زهرا میومدن عکس شهید ابراهیم رو تومسیر میبینن، بعد به حالت شوخی و خنده به شهید ابراهیم گفتن برو اقا من خودم خواهر2تاشهیدم هرکی رفته سرمزار داداش ابوالفضلم حاجت گرفته، اگه واقعا کار دستت هست وحاجت واقعا میدی باید تا میرسم خونه اون مشکل حل شده باشه...، میگه همون مسیر برگشت رو که طی کردم رسیدم خونه با کمال تعجب دیدم مشکل حل شده...😭 🌺🌺ان شاءالله که شهید واسطه گره گشایی برای همه باشن🌺🌺 ✅ @EbrahimHadi
🍃يَا خَيْرَ مَنْ دُعِيَ لِكَشْفِ الضُّرِّ...🍃 میگن #رفیق خوب رو باید؛ تو سختی‌ها شناخت! و تو بهترین رفیقی در اوج سختی‌ها... ✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت یازدهم شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اون
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوازدهم اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوی در استقبالش. بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه، - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم. من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش، خنده اش گرفت. - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ - علی، جون من رو قسم بخور، تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ صدای خنده اش بلندتر شد. نیشگونش گرفتم، - ساکت باش بچه ها خوابن. صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید. - قسم خوردن که خوب نیست. ولی بخوای قسمم می خورم. نیازی به ذهن خونی نیست، روی پیشونیت نوشته. رفت توی حال و همون جا ولو شد، - دیگه جون ندارم روی پا بایستم با چایی رفتم کنارش نشستم، - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم، تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن. - اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگ های من تمرین کن. - جدی؟ لای چشمش رو باز کرد، - رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم. و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش. - پیشنهاد خودت بود ها، وسط کار جا زدی، نزدی. و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم. بیچاره نمی دونست، بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت. - بزار اول بهت شام بدم، وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم. کارم رو شروع کردم. یا رگ پیدا نمی کردم یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد. هی سوزن رو می کردم و در می آوردم، می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم. نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم. ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم، - آخ جون، بالاخره خونت در اومد. یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده، زل زده بود به ما. با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد. خندیدم و گفتم، - مامان برو بخواب، چیزی نیست. انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود. - چیزی نیست؟ بابام رو تیکه تیکه کردی، اون وقت میگی چیزی نیست؟ تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من. علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد. - چیزی نشده زینب گلم. بابایی مرده. مردها راحت دردشون نمیاد. سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت. محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد. حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم. اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم. هر دو دست علی، سوراخ سوراخ، کبود و قلوه کن شده بود. تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود. تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت. علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش. تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. لیلی و مجنون شده بودیم، اون لیلای من، منم مجنون اون. روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابی و پر کاری، تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد. من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش. بو می کشیدم کجاست. تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم. هر شب با خودم می گفتم، خدا رو شکر، امروز هم علی من سالمه. همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi