🌙سحر پنجم...
✍وای که شمارش بزم سحرهایت، به سرعت رو به افزایش است.
و من...هنوز جامانده ترین مسافر پروازِ رمضانم!
سیاهی آسمان...
خلوت آرام سحر...
حرارت آغوش تو...
و اشک های سیاه دلی من...
تنها سرمایه های بزم سحرهای مَنَند.
انقدر عظیم...که مرا یک ساال، به انتظارشان، میخ کوب کرده اند.
❄️چه سِرّی است؛ میان چشمهای من و زانوان تو...؛ خدا
که هر بار چشمانم بر زانوان تو،باریدند؛ سبز شدم...قدکشیدم...و بالهایم برای پریدن، جان گرفتند.
تو تنها قدرتِ بالهای منی.
که بی اذن تو، زیباترین سجاده ها نیز، توان بلند کردن مرا ندارند!
❄️پنج سحر است، که بالهای مرا، باز گذاشته ای...
زیر بغلم را گرفته ای...
و هر سحر با بوسه ای، مرا در هوای خودت به پرواز،در آورده ای،
تا با آغوشت، انس بگیرم... و راه عــشق را گم نکنم!
❄️ساده بگویم ؛ خدا
تو محبوب ترین سرمایه قلب خسته منی...
آنقدر که بی تو، هیچ ثروتی آرامم نمی کند.
و هیچ دستی، توان یاری بالهایم را نخواهد داشت.
✨پنجمین سحر....
و پنجمین بوسه تو را...با هیچ بزمی، عوض نخواهم کرد.
فقط... یک تمنا می ماند و بس؛
بالهایم را رها مکن...
نه این سحر...که به اندازه تمام سحر های عمرم....
👈من.... بی تـــو.... سقوط خواهم کرد!
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
1526861179892.mp3
4.81M
📎جزء پنجم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
🌙غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.
🍃با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۸۶
پ.ن:
📌بیایید در ماه رمضان، به نیابت از شهید ابراهیم هادی، به اندازه یک جعبه خرما هم که شده، به یک خانواده نیازمند کمک کنیم.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهاردهم دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد. مادرش هم خیلی
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت پانزدهم
به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک مارا میپرسید. هرجا که بود، سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه. صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری آمده حالمان را بپرسد. وقتی از پله ها بالا می آمد، اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت.
به بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.
دم در می ایستاد و لیوان آبی میخورد و میرفت.
میگفتم: تو که نمیتوانی یک ساعت دل بکنی، اصلا نرو سر کار.
شب ها که بر میگشت، کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سر و کله میزد.
میگذشت، لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت
که چای و اب میخواهد. لیوان لیوان چای میخورد. برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند، چای حاضر باشد.
میگفت: دلم میخواهد تو آب دستم بدهی. از دست تو مزه ی دیگری میدهد.
میخندیدم،
_چرا؟ مگر دستم را توی ان آب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود، کارم زیادتر شده بود. دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا میریختند. آشغال ها را توی سطل ریختم. ایوب امد کنار دیوار ایستاد. سرم را بلند کردم. اخم کرده بود.
گفتم: چی شده؟
گفت: تو دیگر به من نمیرسی. اصلا فراموشم کرده ای.
-منظورت چیست؟
-من را نگاه کن. قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی.
مو و ریشش بلند شده بود.
روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم.
_خیلی پر توقع شده ای. قبلا این سه تا وروجک نبودند. حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی.
دلم پر بود. چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود. سرخود دردش که زیاد میشد، تعداد قرص ها را کم و زیاد میکرد. بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به دارو ها جواب نمیداد. از خانه رفتم بیرون. دوست نداشتم به قهر بروم خانه اقاجون.
میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم. ارام میشوم.
رفتم خانه عمه. در را که باز کردم، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
_شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم. پشت سرش رفتم تو. صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد.
ایوب و بچه ها اژانس گرفتند، امدند اینجا. بالای پله را نگاه کردم.
ایوب ایستاده بود.
-توی خانه عمه من چه کار میکنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_اولا عمه ی تو نیست و ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟ تو که رفته بودی قهر؟
⭕️ ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙 #سحر_ششم ...
✍ ساعت ها خواب نمی مانند...
این منم، که عمريست، در خواب_زیستن را، تجربه میکنم!
❄️ساعت ها، خواب نمی مانند...
هر سحر، دور چشمان تو می گردند،
و در جذبه مهربانیت، چونان ذره ای فنا شده ، گم می شوند.
👈خواب مانده؛ منــم
که هر رمضان، بوسه بارانم می کنی... و باز، چونان آهوی رمیده ای، از آغوشت، می گریزم!
❄️ششمین سحر است؛
که آرام، پلکهایم را باز میکنی...
و خودت اولین لبخندی میشوی، که چشمان تارم، می بیند و به شوق می آید!
❄️راستی...
من مانده ام!
تو بنده دیگری، جز من نداری، که حتی یک نگاه هم، رهايم نمی کنی؟
و مــــن...
چنان فراموشت می کنم، که گویی هزار دلبرِ عاشق پیشه، جز تو، احاطه ام، کرده است!
❣مرا ببخـــش؛ دلبرِ همه چیـــز تمامِ من
سجاده ام، بوی عطر گرفته است...
عطر "مغفــرت" تـــو را!
ششمین سحر را به نام "مغفــرتت" می گشایم...
و نام تـــو را، چنان جرعه جرعه، سر می کشم، که نور چشمانت، تمام لجن های قلبم را، به چشم برهم زدنی، تار و مار کند.
💠قنـــوت من ...و نـامِ نـامی تو؛
یا غفــارُ.....یا غفــارُ... یا غفــار.....
🇮🇷 @Ebrahimhadi
1526947242812.mp3
4.83M
📎جزء ششم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر هفتم...
و ما، باز هم بی تو شب زنده داری می کنیم.
می بــینی ؛
درد یتیمی، به قلبمان هیــچ تلنگری نزده!
و دربدری های صبح و شبت، یک ساعت نیز،، از آرامشمان را سلب نکرده است!
❄️می بــینی؛
به نمازی دلخوش کردیم و روزه ای!
دریـــغ که اگر دستمان به تو نرسد، هیچ عبادتی، راهمان را به بهشت باز نکرده است!
دریغ که اگر درد نداشتنت، به استخوانمان نرسد، نه نمازمان پروازمان میدهد، و نه روزه های روزهای تابستانی مان!
❄️یوسف...
قصه غصه های تو را، هــزار بار شنیدیم و یک بار هم زلیخایی زار نزدیم.
می بــینی؛
هنوز، زنجیرهای زمین، در قلبمان، از تو محبوب ترند!
❄️سحر است... دعا میکنی..ـ می دانم!
دعا کن، قلبمان برایت درد بگیرد!
دعا کن...دستهایمان، از قنوت گرفتن برای تو ، درد بگیرند!
دعا کن ... دعایمان، بوی درد بگیرد؛
درد انتظار....
درد عاشقی...
درد دویدن برای لحظه درآغوش کشیدنت!
فقط همین درد؛ درمان همه دردهای ماست!
👈سحر هفتم را، بدنبال درد انتظار، قنوت گرفته ايم !
ما دعا می کنیـــم؛ آمینش با تــو....
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi