دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌙
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5967770793373861368.mp3
4.91M
📎جزء هشتم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
⚠️نکات کلیدی زندگی موفق جزء هشتم قرآن کریم⚠️
1️⃣ از چیزی که بدون نام خدا ذبح شده نخور که خارج از حق و بندگی است. (سوره انعام ، آیه۱۲۱)
2️⃣ فرزندان خود را از بیم تنگدستی سقط نکن که روزی آنها با خداست. (سوره انعام ، آیه۱۵۱)
3️⃣ اجناس را به درستی پیمانه و وزن کن و اموال را به مردم کم نده. (سوره اعراف ، آیه۸۵)
4️⃣ از گناهانت فقط خودت زیان می کنی هیچکس بار گناهت را بر دوش نمی کشد. (سوره انعام ، آیه۱۶۴)
5️⃣ از نعمت های خدا استفاده کن ، بخور و بیاشام ولی زیاده روی و اسراف نکن. (سوره اعراف ، آیه۳۱)
6️⃣ دین خود را سرگرمی و بازی نپندار و دنیا مغرورت نکند که خدا تو را از یاد می برد. (سوره اعراف ، آیه۵۱)
7️⃣ در اموال یتیم تصرف نکن و به امانت نگه دار تا به سن رشد و بلوغ برسد ، سپس به او تحویل ده. (سوره انعام ، آیه۱۵۲)
8️⃣ از تکبر و خودبرتربینی دوری کن که مانند شیطان در زمره خوارشدگان قرار می گیری. (سوره اعراف ، آیه۱۳)
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌷 رمضان در نگاه شهدا 🌷
در ماه رمضان سال 63 از طرف لشگر 25 کربلا به پایگاه شهید مدنی اعزام شدیم (پایگاه لشگر 8 نجف اشرف ) چون قرار بود به مقر عملیات منتقل شویم حکم مسافر را داشتیم و روزه بر ما واجب نبود اما کسانی که در ماه مبارک در پایگاه اهواز میماندند میبایست روزه میگرفتند.
از جمله مسئولین ستاد و امام جماعت و مکبر که نوجوان 13 سالهای بود💔
هوای اهواز بسیار گرم بود و حتی یک ساعت بدون نوشیدن آب قابل تحمل نبود. اواخر ماه مبارک که به اهواز برگشته بودم احساس کردم نصف گوشت بدن این نوجوان آب شده است. واقعا ایمان از چهره نحیف این نوجوان
(مکبر نماز خانه) متجلی بود.
🖊حبیب الله ابوالفضلی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌸امام صادق علیه السلام:
کسی که به دنبال روزی حلال، روز خود را خسته و درمانده سپری کرده، بداند که شب خود را با گناهان آمرزیده سپری خواهد نمود.
🌟آقا ابراهیم هادی میگفت:
روزی را خدا میرساند؛ مهم برکت پول است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5998964977635951383.mp3
2.78M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۸
موضوع: وظیفه ما نسبت به سخنچینی
سخنران: حجت الاسلام رفیعی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 101 ✅ فصل نوزدهم 💥 اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از
🌷 #دختر_شینا – قسمت 102
✅ فصل نوزدهم
💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن درسهایش بود، گفت: « مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمسالله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکسهای بابا را با خودش برد. »
💥 ناراحت شدم. پرسیدم: « چرا زودتر نگفتی؟!... »
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: « یادم رفت. »
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمسالله آمده بود خانهی ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
💥 بچهها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: « بابا!... بابا آمد... »
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راهپله.
از چیزی که میدیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم امین، هم با او بود.
بهتزده پرسیدم: « با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟! »
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاکآلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: « نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. »
پرسیدم: « چهطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید! »
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «...کلید...! آره کلید نداریم، اما در باز بود. »
گفتم: « نه. در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم. »
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: « حتماً حواست نبوده؛ بچهها رفتنهاند بیرون در را باز گذاشتهاند. »
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: « پس صمد کجاست؟! »
با بیحوصلگی گفت: « جبهه! »
گفتم: « مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه. »
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 102 ✅ فصل نوزدهم 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن
🌷 #دختر_شینا – قسمت 103
✅ فصل نوزدهم
💥 فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، اینقدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو اما ته دلم شور میزد.
با خودم گفتم اگر راست میگوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: « راست میگویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟! »
پدرشوهرم با اوقاتتلخی گفت: « گفتم که خبر ندارم. خیلی خستهام. جایم را بینداز بخوابم. »
با تعجب پرسیدم: « میخواهید بخوابید؟! هنوز سرشب است. بگذارید شام درست کنم. »
گفت: « گرسنه نیستم. خیلی خوابم میآید. جای من و برادرت را بینداز بخوابیم. »
💥 بچهها داییشان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: « نکند برای شینا اتفاقی افتاده. »
برادرم را قسم دادم. گفتم: « جان حاجآقا راست بگو، شینا چیزی شده؟! »
💥 امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: « به والله طوری نشده، حالش خوب است. میخواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟! »
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچهها را به برادرم سپردم و رفتم خانهی خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: « میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. »
💥 خانم دارابی که همیشه با دستودلبازی تلفن را پیشم میگذاشت و خودش از اتاق بیرون میرفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: « بگذار من شماره بگیرم. »
نشستم روبهرویش. هی شماره میگرفت و هی قطع میکرد. میگفت: « مشغول است، نمیگیرد. انگار خطها خراب است. »
💥 نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیرلب با خودش حرف میزد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع میکرد. گفتم: «اگر نمیگیرد، میروم دوباره میآیم. بچهها پیش برادرم هستند. شامشان را میدهم و برمیگردم..»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچهها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف میزدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
💥 دلشورهام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور میزند.
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: « نه عروسجان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه میزنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم میگفتیم. »
ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
دعای روز نهم ماه مبارک رمضان🌙
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5972274659289204470.mp3
4.96M
📎جزء نهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
دل چون برای توست، هنوز زنده است!
#یاایهاالعزیز💙
سلامتی و تعجیل در فرج آقا صلوات🌱
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
📌 #پندانه ۱
🔹توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه:
🔺ازهمه چیز برتر است🔺
🔸تو جمعمون یه بازاری بود سریع گفت: پول
🔸تازه عروس مجلس گفت: عشق
🔸شوهرش گفت: یار
🔸کودک دبستانی گفت: علم
🔸بازاری پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
🔹گفتم: ارباب! اینا نمیشه
گفت: پس بنویس مال
🔹گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
🔹خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
🔸مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر!
🔸سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
🔸ديگری خندید و گفت: وام
🔸یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
🔹خنده تلخی کردم و گفتم: نه
🔹اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
🔹هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
🔹شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
🔹کشاورز بگوید: برف
🔹لال بگوید: حرف
🔹ناشنوا بگوید: صدا
🔹نابینا بگوید: نور
🔺و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت:
🔅خدا🔅
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi