به نام خدا
🌺 پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
اگر خداوند به وسیله ی تو یک نفر را هدایت کند، برای تو بهتر است از دنیا و هر آنچه در آن است.
📘 الحیاه، ج۱/ ص۶۹۲
🔸نصیحت های او را هنوز به یاد دارم. ما در زورخانه کسانی را داشتیم که بر خلاف ابراهیم، بسیار آدم های ناشایست بودند. ابراهیم ویژگی های این افراد را برای من توضیح می داد و با توجه به شرایط بد جامعه در آن زمان می گفت: مهدی، با کسی رفیق باش که زور تو از او بیشتر باشد. تا نتواند تو را اذیت کند.
من کسی را در منزل نداشتم که برای ما وقت بگذارد و خوب و بد را یادآوری کند. ابراهیم خیلی برای ما وقت می گذاشت و نصیحت می کرد. بشتر نصیحت های او هم غیرمستقیم بود. بعد هم ما را به سمت مسجد کشاند. اوایل زیاد اهل مسجد و... نبودم. تا ابراهیم می رفت وضو، من هم از مسجد در می رفتم! اما رفته رفته جاذبه ی شخصیت ابراهیم ما را مسجدی کرد.
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۶۲
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
✅ @EbrahimHadi
✅وقتی "جوان مومن انقلابی" در دیدار با رهبری، پرچم شهید ابراهیم هادی را بالا نگه میدارد:
بسم الله الرحمن الرحیم
امسال کارت ملاقات داشتم (البته چهار سال هست که جور میشه الحمدلله.)
کت و شلوار پوشیدم و عکس شهید برداشتیم رفتیم حرم دیدار آقا و... درب ورودی برادر سپاهی گفت هیچ عکسی اجازه ندارید ببرید داخل (ظاهرا محدودیت داره جایگاه ویژه که عکس تو دست بگیری)
پوستر شهید رو از تو جیبم در آورد، گفت نمیشه😔
روی پوستر رو که برگردوند، دید عکس داش ابرامه. با یک لحن جذابی گفت: به به به داش ابرام پرچمش بالاست. یک چشمک زد و گفت برو داخل😉......
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت چهارم اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت پنجم
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت.
- خیلی عادی. همین طور که می بینی. تازه خیلی هم عالی شده. دستت درد نکنه.
- مسخره ام می کنی؟
- نه به خدا.
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم. جدی جدی داشت می خورد. کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم. گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه. قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون.
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم. نه تنها برنجش بی نمک نبود، که اصلا درست دم نکشیده بود! مغزش خام بود. دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. حتی سرش رو بالا نیاورد.
_مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی.
سرش رو آورد بالا، با محبت بهم نگاه می کرد.
_ برای بار اول، کارت عالی بود.
اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود، اما بعد خیلی خجالت کشیدم. شاید بشه گفت، برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد.
هر روز که می گذشت، علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم. من که به لحاظ مادی همیشه توی ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام. علی یه طلبه ساده بود، می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته، چیزی بخوام که شرمنده من بشه. هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت. مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره.
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم، اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد. مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی، نباید به زن رو داد، اگر رو بدی سوارت میشه.
اما علی گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم. منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم.
9 ماه گذشت. 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود. اما با شادی تموم نشد. وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد.
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات، مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد. مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد.
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت. بیشتر نگران علی و خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم.
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده. تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه. چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
خنده روی لبش خشک شد. با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد. چقدر گذشت؟ نمی دونم. مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین.
- شرمنده ام علی آقا، دختره
نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش. با همون حالت، رو کرد به مادرم، حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید.
♦️ادامه دارد...
✅ @EbrahimHadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
✅ @EbrahimHadi
🌺 مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا. سکه را که بعد عقد بخشیدم. اما آن یک جلد قرآن رامحمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش اینطور نوشت:
"امید به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشدو نه چیز دیگر ؛ که همه چیز فنا پذیر است جز این کتاب."
حالا هر چند وقت یکبار وقتی خستگی بر من غلبه می کند، این نوشته ها را می خوانم و آرام می گیرم.
🌹شهید محمد جهان آرا🌹
✅ @EbrahimHadi