🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۲۱
🌿 "شخصیت"
چهره ای محزون داشت. ميتوانستی درچهره اش سیمای یاران اهل بیت را مشاهده کنی؛ زيرا بزرگان دین ما گفته اند:((هر کس به قومی شبیه شود از آن ها خواهد شد و با آن ها محشور ميشود.))شخصیتی پرجاذبه و وصف نشدني داشت. ویژگی هایی که برای انسان کامل برشمرده اند در او جمع بود. همه به او احترام میگذاشتند. شخصیت سید از همان کودکی به خوبی شکل گرفت. با حضور در جبهه گوهره وجودی او بیشتر پر و بال یافت. همة بستگان و اهل فامیل روی او حساب خاصی داشتند. مادر او را الگو ومعلم خود ميدانست.کم حرف بود. به هرچه که از دین ميدانست عمل ميکرد. به کوچک وبزرگ احترام ميگذاشت. با هر کس مناسب با سن و سالش سخن ميگفت.حق الناس بسیار برایش مهم بود. اگر ناخواسته کاری انجام ميداد و بعد متوجه ميشد که کسی از او دلگیر شده، تا او را راضی نميکرد آرام نميگرفت. ميگفت:((خدا از حق خودش ميگذرد ولی از حق مردم نميگذرد.))خودش هرگز اشتباهات دیگران را به دل نميگرفت. سعی ميکرد با رفتار یا
عمل پسندیده ای طرف مقابلش را متوجه اشتباهش کند.دائم به مادر و خواهردرباره حفظ حجاب و عفاف سفارش ميکرد.ميگفت:(( باید خانم زینب کبری(س) الگوی شما باشد.))بسیار روی این موضوع حساس بود. یک بار از منطقه به مرخصی آمده بود. با رفقایش رفته بودند بازار. با دیدن وضع حجاب در آن محل با عده ای درگیرشدند! نهایتا کارشان به کلانتری کشید. مأموران به آنها گفته بودند:(( شما مگر کی هستید که دعوا راه انداخته اید!؟)) سید هم در جواب گفته بود:((وقتی ما جبهه هستیم شما اینجا چه ميکنیدکه حالا شهر مذهبی ما به این روز در آمده؟!)) سید واقعا پا بر روی نفسانیات خود گذاشته بود. همه از تواضعش درس اخلاق ميگرفتند. هنگام صحبت، حجب و حیا در چهره اش موج ميزد. هر کس در مسئله ای نیاز به مشورت داشت بهترین گزینه اش سید بود. حقوقش کم بود ولی با این حال به دیگران بسیار کمک ميکرد. اوایل به خاطر کمک به اسلام و دفاع از دین و جبهه حقوقش را نميگرفت. وقتی در سپاه مشغول بود یک دستگاه تلویزیون و پنکه در قرعه کشی برنده شد. فهمید یکی از دوستان پاسدار به خاطر همین وسایل با همسرش مشکل پیدا کرده. بدون اینکه کسی مطلع شود آن ها را به او بخشید.سید آنقدر خوش برخورد بود که جوانان مشکل دار نیز جذب او ميشدند. سید هم به آن ها بها ميداد و برایشان ارزش قائل ميشد. و همین امر باعث ميشد که آن ها به سمت هیئت و اهل بیت کشیده شوند. دائم ذکر ميگفت. علاقه زیادی به خواندن قرآن داشت. هر روز یک جزءاز قرآن مجید را با لحنی خوش تلاوت ميکرد. به سبک قرائت استاد غلوش قرآن را به زیبایی تلاوت ميکرد. نماز جماعت را ترک نميکرد. برای نماز جماعت اغلب به مسجد جامع ميرفت و برادرانش را نیز سفارش به نماز اول وقت ميكرد.گاهی نماز جماعت را در میادین شهر برگزار ميکرد تا بقیه نیز به نمازجماعت تشویق شوند. سید هرچه داشت از نمازش بود. درکودکی هر وقت مشغول بازی بود و موقع نماز ميرسید بازی را رها ميکرد و ميگفت نماز واجب تر است. او به فرمایش حضرت علی(ع) به خوبی عمل ميکرد آنگاه که فرمودند:((هر کس به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره گیرد، برادری که در راه خدا با او رفاقت کند، علمی جدید، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه.))با دوستانش بسیار صمیمی بود. به خصوص هم رزمانش. سید اتاق مجزا داشت. هر بار که با چند نفر از دوستانش از منطقه برميگشتند به آنجا ميرفت. پدر و مادر هم با افتخار از آن ها پذیرایی ميکردند. سید هر بار هم عازم منطقه ميشد غسل شهادت ميکرد.وقتی با نامحرم صحبت ميکرد سرش را پایین می انداخت وقتی برای کمک به پدرش به مغازه کفاشی مي آمد، اگر خانمی واردمغازه ميشد، کتابی در دست ميگرفت و سرش را بالا نمي آورد. ميگفت:((بابا شما جواب بده.)) او ميدانست که پیامبر(ص) در این باره فرموده اند:((چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید.))
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 به اندازه نیازت پول درنیار!
👈 ناشنیدههای از زندگی امیرالمومنین(ع) در مورد جمعآوری ثروت
🔻برای شنیدن حرفهای متفاوت آمادهاید؟
#استاد_پناهیان
🆔 @Ebrahimhadi
🍁 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره) :
🌺 مادر باید از شما راضی باشد.اگر میخواهید بهشتی شوید، مادر باید از شما راضی باشد. مادر از پدر مهم تر است.
☘️ در روایت آمده کسی از رسول خدا ص پرسید : «من به چه کسی خوبی کنم؟»
💐 رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند : #مادرت
🌾 مجددا پرسید ، فرمودند : #مادرت . بار چهارم در جواب فرمودند : #پدرت .سه مرتبه فرمودند مادر و یک مرتبه فرمودند پدر.
🌷 چون مادر رقیق القلب است. اگر انسان مقداری به حرف مادر نرود، دلش میگیرد. اما پدر اینطور نیست، لذا مادر را سه مرتبه سفارش کردند و پدر را یک مرتبه. هر شب یک سوره ی قرآن برای پدر و مادرتان بخوانید و یادشان کنید و براین کارمقیدباشید
🆔 @Ebrahimhadi
دلم این روزها عجیب گرفته😔
برای #غربت امام زمانم...
برای چشم های بدون #کنترل مان
برای این فضای #مجازی مان که هیچ چارچوبی ندارد📱
تو دلت نگرفته❓
تو خسته نشدی از این همه تصاویر پر از #گناه🔞
تو دلت برای امام زمانت نسوخته؟😔
بیا رفیق❕
بیا شده یک قدم برای ظهورش برداریم
🔴من که میدونم ته دلت مُهر تایید میزنی بر حرف هایم
بیا از این ب بعد #کنترل کنیم نگاهمونو
بیا دست از #شیطنت جلوی نامحرم برداریم..
بیا دل مان را از #غیرخدا و هرچه لیاقت ندارد پاک کنیم
بیا....
این راه تهش فقط و فقط ب نفع خودته💫
بیا اینقدر نگوییم آقا بیا...😭
باید برای آمدنش از خودمان شروع کنیم..
اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...♥️
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۲۲
راوی:رضا علیپور
🌿" شناسایی"
زمستان سال 1366 بود. دوره های سخت آموزشی را پشت سر گذاشتیم. آن ایام من جانشین سید در گروهان سلمان بودم. در آخرین روزهای سال قرار شد کلیه نیروها به منطقة کردستان اعزام شوند،قرار بود در منطقة سلیمانیه عراق عملیات دیگری انجام شود. نیروهای شناسایی قرارگاه، معبر عبور نیروهای ما را مشخص کرده بودند.برای آخرین شناسایی به همراه دیگر فرماندهان گردان راهی منطقه عملیاتی شدیم. ما باید کاملا به مسیر حرکت و مانور گردان مسلط ميشدیم. از منطقه دزلی حرکت خود را شروع کردیم. هوا بسیار سرد بود، در تاریکی شب، سرمای هوا را بیشتر حس ميکردیم. با عبور از رودخانه، کار عبور ما سخت تر شد. سرما تا درون بدن ما نفوذکرده بود. بعد از حدود هشت ساعت پیاده روی به محل شروع شناسايي رسیدیم. بیشترناراحت این بودیم که چطور در شب عملیات نیروها را به این نقطه برسانيم. و تازه بعد از خستگی و شرایط نامساعد منطقه، عملیات را شروع کنیم کار شناسایی ما با وجود سختی های بسیار نزدیک دو روز طول كشيد. مسیر عبور نیروها و محل عملیات هر گردان مشخص شد.ما باید طی عملیات بعد از نفوذ به منطقه دشمن، به سه راه خرمال ميرسیدیم. آن منطقه هم شناسایی شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
در مسیر برگشت یکی از نیروهای همراه ما به روی مین رفت. صدای انفجار سکوت شب را شکست. چند دقیقه ای سکوت کردیم. هیچ حرکتی انجام ندادیم. عراقی ها هم فکر کردند که انفجار در اثر برخورد اشیاء با مین بوده! سرما توان حرکت ما را گرفته بود. سید علی دوامی، معاون گردان مسلم، که مجروح هم شده بود، همان جا نشست!گفت:(( شما بروید. من دیگر توان حرکت ندارم. ميدانستم اگر کمی در همین حال بماند، از سرما یخ ميزند. هرچه تلاش کردم که او را برای ادامه حرکت راضی کنم بی فایده بود.خوابش برده بود. ميدانستم این خواب مساوی مرگ است. در همین حال مجتبی به سرعت به طرف ما آمد. سید علی را روی دوش گذاشت و حرکت کرد. مسیر ماطولانی بود. اما اگر سید علی را رها ميکردیم حتما از سرما یخ ميزد. سید مجتبی در مسیر طولانی عبور از کوهستان جدای از سختی راه، سید علی را هم بر دوش گرفته بود و با او حرف ميزد. تلاش ميکرد تا خوابش نبرد. به هر حال بعد از مدتی طولانی به نیروهای خودی رسیدیم و سيد علي نجات پيدا کرد.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
💌 حاج اسماعیل دولابی:
✍اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری ، به تو بگوید نگـران نباش وغصّـه ی بدهی هایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم؛ ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می بخشد و راحت می شوی!
💓خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است:
⭐️ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ، آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟
💕یعنی ای بنده ی من ، بـرای همه ی کسری و کمبودهای دنیوی و اخروی ات من هستم.
⭐️این سخن خدا چقدر انسان را راحت می کند و به او آرامش می بخشد؟!
✨لذاست که فرمود:
«ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ،»
💖 دلها با یاد خدا آرام میگیرد.
🆔 @Ebrahimhadi
روی انگشترش نام حضرت فاطمة الزهرا(س) نقش بسته بود.
محمد علاقه ی زیادی به حضرت زهرا(س) داشت.مادرش میگوید سحرگاه سیزده شهریور،در همان لحظه #شهادت محمدم خواب دیدم سرش را برروی زانوهایم گذاشته بعد ذکر
#یازهرا(س) را زمزمه کردو سرش از زانوهایم افتاد...🕊
#شــهید_محــمد_غفاری🌷
🌷تاریخ ولادت: ۱۳۶۳/۱۰/۳۰
🌷تاریخ شهادت: ۱۳۹۰/۶/۱۳
🌹خوشا زبانی که یاد کند شهدا را با ذکر صلوات🌹
🆔 @Ebrahimhadi
بسم رب الزهرا
عجب رمزیست #یازهرا(س)
که هر رزمنده را دیدم،
شکسته سینه و بازو و زخمی کرده پهلو را به امید روز انتقام سیلی مادر 😭
مداح حضرت مادر، سردار شهید محمدرضا تورجیزاده
شعر معروفي كه آقامحمدرضا پشت بيسيم خواند و حاج حسين خرازی رو بيهوش كرد:
در بین آن دیوار و در...
زهــرا صدا می زد پدر
دنبال حیـدر می دوید
از پهلــویش خـــــون می چکید
زهرای من، زهرای من...
🏴صلیاللهعلیک یا فاطمهالزهرا(س)🏴
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۲۳
راوی:رضا علیپور
🌿 "اراده"
اواخر زمستان 1366 بود؛ براي عمليات والفجر 10 در كردستان عراق آماده ميشديم. بچه ها با خوشحالی آماده عملیات بودند. سوار بر خودروها به سمت کردستان حرکت کردیم. در منطقه تعیین شده از خودرو پیاده شدیم. به دستور مجتبی دو چادر اجتماعی برپا کردیم. هوا بسیار سرد بود. همه بچه ها به سختی داخل همان چادرها خوابیدند. برای من و مجتبی داخل چادر جا نبود. مجتبی نگاهی به من کرد.گفت:((آقا رضا چه کار کنیم!؟))به هر حال آن شب هر طور بود خوابیدیم. روز بعد هم بچه ها کمی استراحت کردند. همه آماده حرکت بودیم.شب عملیات ساعت شش و سي دقيقه غروب بود. دستور حرکت صادر شد.گفتم بچه ها آماده حركت شوید. شور عجيبي بين بچه ها به وجود آمد. همان موقع از طرف فرماندهي گردان اعلام کردند به دليل دشواري هاي زيادي كه در مسير حركت وجود دارد، آن هايي كه كهولت سني و يا مشكل جسمي دارند یا كم سن و سال هستند با خود نبريم. بعدها مجتبی ميگفت:((در آن وضعيت ماندم، اين دستور را چگونه به دو بزرگواري كه سنشان زياد بود و آقا كامران كه مشكل جسمي داشت بگويم. با آن همه شوق كه داشتند چگونه آن ها رابگذاريم و همراه خود نبريم. جرئت نكردم به آن ها چيزي بگويم. ساعت هفت و سي دقيقه بود كه همه سوار كاميون ها شديم. بايد توسط كاميون ها تا محلي ميرفتيم و از آنجا به بعد را پياده حركت ميكرديم. بين راه به بچه ها نگاه ميکردم. يك عده نماز مستحبی ميخواندند يك عده
ذكر ميگفتند،يك عده هم توي حال خودشان بودند، بعضي هم خوابيده بودند و استراحت ميكردند. اما ما همچنان در اين فكر بوديم كه چگونه آن چند نفر را راضي كنیم كه نيايند. ساعت ده و سي دقيقه از كاميون ها پياده شديم. راهي به ذهنم رسيد. به صورت زمزمه و شايعه يك طوري به گوش آن برادرها رساندم كه نميتوانند بیایند. يكي از آنها آمد و گفت:((چرا ما نميتوانيم بياييم؟!))گفتم:((راه خيلي دشوار است، جاده كوهستاني است و اصلا ماشين رو نيست. خود ما هم چند شب قبل، وقتی از شناسايي برميگشتيم، ديديم که چند نفر به علت سختي راه و سرماي شديد به شهادت رسيدند. خلاصه به هر طريقي كه بود آن ها را راضي كرديم تا در عقبه بمانند. كاروان عشق با شور خاصي به حركت افتاد. همه با صلوات و ذكر تسبیح خداوند به راه افتاديم. ساعت شش صبح به شيار ((وشكناق)) رسيديم، يعني حدود هشت ساعت پياده روي. نماز را خوانديم و کمی صبحانه خوردیم.دوباره راه افتاديم. رسيديم به مقري كه بايد استراحت ميكرديم. همين كه بچه ها رفتند استراحت كنند ناگهان ديديم شخصي به سمت ما ميايد. كمي كه نزديك شد متوجه شديم آقا كامران است. بچه ها با ديدن او خيلي خوشحال شدند. روحية بچه ها مضاعف شد. به آقا كامران گفتیم:((شما با اين پا چطور آمدي؟! او هم با لهجة خاصش شوخي كرد و خنديد و گفت: ((شما كه راه افتادين من هم پشت سرتان بدون آنكه متوجه شويدآمدم.)) اين اراده و روحية رزمندگان اسلام در جبهه بود. ساعت دوازده ظهر بود. بعد از چند ساعت استراحت و نماز و ناهار دوباره حركت كرديم. دیگر محلی برای استراحت نبود. از شیارهای بین کوه ها و در میان برف شدید به حرکت خودمان ادامه دادیم.فراموش نميکنم. آخر شب برای استراحت در جایی توقف کردیم. دقایقی بعد دستور حرکت صادر شد. من به شخصی که در کنارم نشسته بود گفتم:((پاشو))اما خوابش برده بود. دوباره او را صدا کردم. اما بی فایده بود. نبضش را گرفتم.باورکردنی نبود. در همان چند دقیقه از شدت سرما به شهادت رسیده بود! من هم مجبور شدم به دنبال بچه ها حرکت کنم. ساعت پنج صبح روز بعد رسيديم به نقطه شروع عملیات. درست در زیر ارتفاعات دشمن بودیم. همة اين مسير سخت را بچه ها پياده طی كرده بودند، يعني بچه ها حدودبیست تا بيستوپنج ساعت راه رفته بودند. و تازه رسيده بودند به جايي كه باید مبارزه را شروع ميكردند.پنج پاسگاه بود كه بايد آن ها را ميگرفتيم. پاسگاه ها به صورت خطی و پشت سر هم قرار داشت. تسخیر و پاكسازي پنجمین پاسگاه را به گروهان ما يعني گروهان سلمان سپرده بودند. طبق دستور فرماندهي بقيه نیروها بايد طي عمليات به ترتيب در اطراف پاسگاه يك تا چهار مستقر ميشدند. قرار بود بدون آنكه دشمن بويي ببرد پیشرَوی کنیم. گفتند كسي حق تيراندازي ندارد تا به پاسگاه پنج برسيم؛ آن موقع يك حمله غافلگيرانه خواهيم داشت...
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺