چه کسی در آینده رهبر انقلاب میشود...؟؟
روایتی عجیب و تکان دهنده از همسر شهید اندرزگو از پیش گویی شهید قبل از شهادت:
🌺بهش گفتم سیدعلی خسته نشدی ازین همه تعقیب و گریز؟؟
تاکی میخوای با شاه بجنگی؟؟
گفت خانوم صبر کن ۶ماه دیگه این طاغوت سقوط میکنه )دقیقا ۶ماه بعد ازین حرف شهید، نظام شاهنشاهی سقوط کرد(بعدش یه شخصی میشه رهبر به نام خمینی،گفتم بعد از خمینی چی میشه گفت بعد از خمینی علم انقلاب میفته دست کسی که هم اسم منه،گفتم سید خودت هم اون زمان هستی؟گفت نه...
گفتم بعد سید علی چی میشه؟گفت ایشونم علم انقلاب رو میده به صاحب اصلیش...
منبع: http://yaminpour.ir/fa/پيش-گويي-عجيب-شهيد-اندرزگو.html/
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت دوم گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خ
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت سوم
حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از انچه برای من گفته بود به اقاجون هم گفت. گفت از هر راهی جبهه رفته است. بسیج، جهاد و هلال احمر حالا هم توی جهاد کار میکند.
صحبت های مردانه که تمام شد، اقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است. تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد دست هایش بود. جانبازهایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه.
مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم.
مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟ خوشگل نیست که هست، جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه خمینی جانتان این طور شده، توکه دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید.
هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم. جوابم از چشم هایم معلوم بود.
وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباسهای ایوب خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود.
گفت:
مامان!شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید. حالا پیدا شدم. اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟
لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها. آقا جون به من اخم کرد.
ازچشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما.
چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت. کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم میماند؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که آمد، دلمان ارام شد. میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه.
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد.
_اینها هنوز خشک نشده اند. شهلا بیا شام را پهن کنیم.
بعد از شام ایوب پرسید:الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟
مامان لبخندی زد و گفت: خب همینجا بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.
یکدفعه صدای در آمد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های اقاجون گرد شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته؟ میدانید ساعت چند است؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت،
_اولا این بنده خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟
مامان رخت خواب اقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب انها را گرفت و برد. کنار اقاجون و همانجا خوابید.
سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش.
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود.
گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که آقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم، چی؟
_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که... من درست نمیدانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده. ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده مامان انوقت.
مامان پرسید کی بود پای تلفن که بهم ریختی؟
گفتم:صفورا بود. گفت اقای بلندی منصرف شده است.
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی ک خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده"
یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم. میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند. بامهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی. شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت با کی کار دارید؟
مهناز گفت: با اقای بلندی. ایوب بلندی صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید شما؟
خشکمان زد. مهناز توی چشم هایم نگاه کرد. شانه ام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت.
_بله؟
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد...
⭕️ادامه دارد..
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir