eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.2هزار ویدیو
207 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
میگه : خستگی ِ ما از کار نیست! بلکه از گیجی و بی برنامگی ست! @ayande_sazan_mostafayi
10.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 چه می‌شود که یک آدم مؤمنی عاقبت به شر می‌شود؟ مرحوم آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی : 🔹️ اگر دلت می‌خواهد خداوند از عاقبت به شری به تو ایمنی بدهد، اول این را بدان که کارهای خوبی که می‌کنی از فضل الهی و توفیق خداوند است. 🔹یعنی اگر مدد الهی نبود، نمی‌توانستی این کار را بکنی. یک وقت عُجب تو را نگیرد که آنچه ملکه تقوا درست کردی، تو بودی و استقلال داشتی، تو وظیفه‌ات بود ولی اگر او نبود تو هم این ملکه تقوا را نداشتی، تا حسن عاقبت درست کنی. 🔹️ دوم اینکه کارهای زشتی که انجام می‌دهی و گناه می‌کنی، چیزی به تو نمی‌گوید، این‌ها مهلت‌هایی است که او می‌دهد. درنگ و تأخیر در عقوبت اوست. 🔹بعد هم می‌گوید مراقب باش کاری نکنی که به تعبیر من، حوصله او را سر بیاوری. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چجوری‌ بفهمیم‌ خدا ما رو به حال خودمون رها نکرده...؟ [استاد فاطمی نیا(رحمة الله عليه )]🎙
وقتی میگن رشته انسانی آسونه!☺️ چند دقیقه از کلاس فلسفه😂
افـ زِد ڪُمیـلღ
وقتی میگن رشته انسانی آسونه!☺️ چند دقیقه از کلاس فلسفه😂
راست میگن رشته انسانی آسونه به شرطی که عاشقانه دوستش داشته باشی و بخونیش😌✋🏻❤
قانون آدم هاست تا زماني که هستي آسوده اند از بودنت👋 گاهي تنهايت ميگذارند گاهي آزارت ميدهند و گاهي... گمان ميکنند قرار است اين بودن ها هميشگي باشد🥲 اما... زماني برايشان عزيز ميشوي که ديگر نیستی🎭
پس از مرگِ انسان😴 قلب ۵ دقیقه مغز ۲۰ دقیقه پوست ۲ روز و استخوان ها تنها ۳۰ روز سالم میماند. اما کردار نیک تا ابد باقی میماند.🙂🖇
هدایت شده از - حُزنِ‌مقدس .
به خودم آمدم انگار تویی در من بود . . این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود ؛ -لاادری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهشا انقدر انتشار بدید تا برسه دست اونایی که کله شونو عین کبک کردن تو برف... -
شرمنده بابت تاخیر الان میام با ۵ تا پارت که از دلتون دربیارم 😉😁🤌🏻
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶ _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم _والا سیدجان..! دیشب تا حالا کل محل فهمیدن.. خودت هم که دیگه میدونی جریان چیه.. سیدایوب_ اره حاجی شنیدم.. خیلی ناراحت شدم... خب حالا چه کاری از دستم برمیاد.!؟ _اگه شما یه زحمت بکشین.. تشریف بیارین خونه شاکی ها.. تا بلکه رضایت بدن.. والا عباس پسر بدی نیست.. سیدایوب..کلام حسین اقا را.. قطع کرد و گفت _اره میدونم خیلی و پاکه.. .. ولی.. ادامه جمله سید را حسین اقا تکمیل کرد _خشمش رو کنترل کنه.. که هربار یه بپا میکنه سید_ باشه چشم حتما.. یه جلسه میذارم خونه بنده.. خانواده هر ۶ نفر رو دعوت میکنم.. شما هم بیا.. ان شاالله که ختم بخیر میشه حسین اقا خم شد.. خواست دست سید را ببوسد.. که سید.. سریع دستش رو کنار برد.. و گفت _عه... عه....! چکار میکنی مرد مومن! _شرمنده م میکنی سید..! سید دستی ب شانه حسین اقا زد.. _ دشمن اقا شرمنده حاجی.. این چه حرفیه میزنی.! سید ایوب باید کاری میکرد.. دعوای این بار..با بقیه مواقع میکرد.. گویی ترمز بریده بود.. بسرعت میتاخت.. باید جلو عباس را میگرفت.. افسار رفتار عباس.. دست سید بود.. نمیخواست.. زودتر اقدامی کند... شاید عباس خودش.. با اراده خودش.. خشمش را مهار کند.. که نکرد..!! حسین اقا و همسرش.. به خانه برگشتند.. در کمتر از ٢۴ ساعت.. هر کاری که .. برای عباس کردند.. ساعت ٨شب بود.. خانواده هر ۶ شاکی.. در خانه سید ایوب جمع شده بودند.. کل محل سید را داشتند.. از و .. امکان حرفی را بزند یا خواسته ای را مطرح کند و کسی گوش .. همه ساکت بودند..و نگاهشان... به دهان سید ایوب بود.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۷ نگاهشان به دهان سید ایوب بود.. کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت _میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی.. تک تک.میان کلام سید پریدند.و هرکدام.حرفی زدند.. آرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم! نیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته! محسن_سید حرفشم نزن.. اصلا سامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه! فرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.! محمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..! سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت _ منم که نگفتم ببخشیدش! همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند. سید ادامه داد.. _ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!! فرهاد میان همه زودتر گفت _چه معامله ای..!؟ سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو ، جلو .. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره! این بار آرش سریع گفت _چه شرطی...!! ؟؟؟ سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. کنین.. ... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم پسرها.. با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت _مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..! همه در حرفهای سید مانده بودند.. از کسی صدایی در نمی امد.. زهراخانم نگران بود. حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود. و پسرها همه با تعجب.. و سردرگم به هم نگاه میکردند.. ساعتی گذشت.. تک تک.. نظرات مثبتشان را.. اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند.. هنوز هیچ کسی خبر نداشت.. چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. داشتند.. میدانستند.. 💞ادامه دارد...