افـ زِد ڪُمیـلღ
پیام نهم ✨ من هر وقت که اسم رفیق شهید به میون اومد نمیدونستم باید بین این همه شهید، این همه آدم پاک
بچه ها من اینجا یه صحبتی میخوام باهاتون داشته باشم .....
تصور شما از رفیق شهید چیه ؟ ...
بنظرتون چه اتفاقی باید بیوفته که شما بگید این شهید ، رفیق شهید منه ؟؟....
بنظرم هر شهیدی که به دلتون نشست ، یعنی همون شهید هم شمارو خونده و دوستتون داره . منتظرتونه!
برید درموردش تحقیق کنید کلی و با زندگیشون عجین شید . بعد سعی کنید براشون رفاقت کنید . چجوری ؟ هرکار خیری که میکنید ، اون شهید بزرگوار هم شریکشون کنید .. هرجا رفتید یادشون باشید . براشون خیرات بدید . فاتحه بفرستید و هرکاری که از دستتون برمیا برا رفاقت ....
مطمئن باشید که انقددددد قشنگ و عالی رسم رفاقت رو از ارباب بی کفنشون یاد گرفتنا که هیچ جوره نمیزارن شما تنها بمونین و فکر کنید اون شهید حواسش به شما نیس !
فقط باید حواستون به نشونه ها و برکات تو زندگیتون باشه . مومن باید زرنگ باشه .... همین ! 🙃✨
سختش نکنید برا خودتون ! ....
یه سری چیزارو برا خودتون دور و نشدنی و سخت تصور نکنین ....
این روابط ، پاک ترین و ساده ترین و قشنگ ترین روابطه ....
نگفتم ساده ترین ، چون که واقعا تو در قبال اون شهید مسئولیت پیدا میکنی ....
#رفیق_شهید
حالا چه مسئولیتی ؟؟؟؟
اون شهیدی که به دل شما نشسته ، یه چیزی از شما میخواد که مهرشو به دلتون انداخته ....
حالا اون چیزی که میخواد چیه؟؟؟
رسالتش رو زمین که شمارو نشون کرده که دنبالش بری ! .....
پس هم نشون شدنه خیییلی قشنگع ! یعنی یه چیز خیلی بزرگی درونتون بوده که مهر یه شهیدی به دلتون افتاده ! هم اینکه یه مسئولیت بزرگی رو دوشتونه که به هرکسی داده نمیشه !
#رفیق_شهید
خواهشا خواهشاً و خواهشاً سر سری از پیامای کانال در این موضوع رفیق شهید ، رد نشید !
عاجزانه دارم میگم 🙃
پیام دهم ✨
رفیق شهید من شهید مهرداد عزیز اللهی هستن وقتی که امسال به اردوی راهیانه نور رفتم اونجا به هر کدوم از ما یه پلاکی دادن که عکس یه شهید روش بود و بعد برای ما توضیح دادن که هر کدوم میتونیم با اون شهیدی که پلاکش رو بهمون دادن رفیق بشیم و از اونجا بود که منم یه رفیق شهید پیدا کردم که خیلی هوامو داره 🥲
#رفیق_شهید
#مهرداد_عزیزاللهی
پیام یازدهم✨
سلام و خسته نباشید راستش من اولا زیاد به حجابم اهمیت نمیدادم و نمازم روهم میخوندم اما نهاول وقت خلاصه که همینطور زندگی ادامه داشت تا اینکه یکی بهم کتاب سلام بر ابراهیم رو داد و خوندم خیلی برام جالب بود وخیلی جذب ایشون شدم بعد ها تو کانالا اسمشو میدیدم و.... که یه روز تو خواب خیلی غیر مستقیم داشتن به من میگفتن ( که هر وقت خواستی گناه کنی صواب هاتو بیاد بیار)خلاصه که نمیدونم چیشد که یجورایی بینمون رفاقت ایجاد شد طوری که یه مدت میرفتم باعکسشون حرف میزدم و درد و دل میکردم هر وقتم متوصل میشدم حاجتمو میدادن خیلی آقا ابراهیم تو زندگیم به من کمک کرد باعث شدم حجابم رو رعایت کنم و عشق زیادی نسبت به خانم فاطمه زهرا داشته باشم و از طرفی نماز رو تونستم سر وقت بخونم واقا مدیونشون هستم ...💔
#رفیق_شهید
#ابراهیم_هادی
چقد حال آدم خوب میشه با این پیاماتون ...... 🙃
بچه ها ....
شماها الان از طرف اونا مسئولیت سنگینی دارید و خییییلی حواستون به همه چی باشه ....
و خدایی نکرده فکر نکنید که الان با یه شهید رفیق شدید همه چی حله یا از همه بهترین و اینجور حرفا .....
یکی از کمترین مسئولیت هاتون اینه که برید و حتماااا به بقیه هم بگید . بقیه هم با شهدا آشنا کنید . بقیه هم وصل کنین . رفیق شهید برا بقیه هم پیدا کنین . بخدا خیلیا منتظر کمکن ....
خیییلی این کم حجابایی که می بینید هم واقعا فکر یه سریامون درموردشون اشتباهه و خیلی دنبال این حقیقت ها و یه کسی میگردن که کمکشون کنه تو زندگی ! و نمیدونن اون کسی که واقعا براشون رفاقت میکنه ، ائمه ان و بعدشم شهدا ......
اونی که کمکشون میتونه بکنه تو همهههه ی روزای خوب و بد زندگی و حتی بعد از این دنیا ، همین ائمه اطهار و شهدا هستن
خیلی از همین کم حجابا و بد حجابا و خیلیایی که تیپشون ناجوره ، یه صفای باطنی دارنا که آدم کیف میکنه .....
خلاصه که به دنیا اومدیم که همدیگه رو تو رسیدن به هدف خلقتمون کمک کنیم ..... 😉🦋
ما بچه چادریا و بچه مذهبیا، از صمیم قلب شماهارو دوست داریم و از خودمون میدونیمتون . باور کنین .... تنها تفاتمون تو پوششمونه . وگرنه هممون یکی ایم . باور کنین 🙃✨
#رفیق_شهید
پیام دوازدهم✨
رفیق شهیدم شهید مصطفی صدرزارده هست نمیدونم چیشد اما با یکی درد و دل کردم گفت رفیق شهید انتخاب کن خیلی خوبه اتفاقا اونم رفیق شهیدش شهید عباس دانشگر بود بعد به یه کلیپی برخوردم عکس و اسم شهدا بود یهو چهرشونو که دیدم با خودم گفتم برادر شهیدمو پیدا کردم و بعد از اون روز بود که تو لحظه های زندگیم رفیق شهیدمو کنارم حس کردم
#رفیق_شهید
#مصطفی_صدرزاده
#عباس_دانشگر
#خودسازی
💠 #دانش
🔸امام علی علیه السلام
بی ارزشترین دانش، دانشی است که بر سر زبان است و بهترین آن، علمی است که در اعضا و جوارح، آشکار است.
📚نهج البلاغه/حکمت92
✍🏼 دانشی که باعث ایجاد تحول در انسان نشود و تنها حفظ کردن یک سری الفاظ و اصطلاحات باشد، از دیدگاه اسلام بی ارزش است؛ زیرا علم برای عمل است و علمی مفید است که اثرش در انسان متجلی شود.
#احادیث_روزانه
❌شما خودتون رو بکشید ولی سالهای ساله دختر ایرانی مدرسه میره، دانشگاه میره،
مثل دخترای انگلیسی استرس اسید پاشی نداره، مثل دخترای آمریکایی استرس تجاوز نداره، ورزش میکنه،
قهرمان جهان میشه،
المپیک مدال میاره،
پزشک میشه،
خلبان میشه،
سر کار میره،
اندازه مردها حقوق میگیره
تا چشمتون دراد ! :)
#مسمومیت
••••
ڪجا یه گناه رو به خاطر
روی گل یوسف زهرا(س)
ترک کردے و ضرر کردے؟!
#تلنگر
#تلنگر
بیحیایی ؛ مدنیست!
دود ؛ تفریحنیست!
زندگیباسگ ؛ کلاسنیست!
رابطہبانامحرم ؛ روشنفکرینیست!
ودرکل؛
بیفرهنگی ؛ فرهنگنیست!
وخوردنِحقدیگران ؛ زرنگینیست!🖤😕🥀
🌼جَزَاکُمُ اللّٰهُ خَیْرًا🌼
«ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدِِ»🖇💛.
افـ زِد ڪُمیـلღ
_
ازنیروهآۍحـشدالشعبۍبود،
بھشگفتم:حـٰآجقـآسـمرودریڪ
جـملہتعریفڪن..!
بآصداۍِبلندفریآدزد:
حـٰآجقآسم،عبآسالعرـٰآق🙂💔'
#حاج_قاسم
بچه ها
پیامی که سنجاق کردم رو تا سه شنبه و دیگه نهایتش تا چهارشنبه فرصت دارید بفرستید✨
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_نود_و_پنجم
پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را..
آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم.
اشک ریختم و خنجر به قلب، دراولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام.
صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست.
رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم..
بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از شهادت و یا… اسارات.
و دانیال نفسش رابا صدا بیرون داد. (پیدا شد.. دیوونه ی بی عقل پیدا شد..)
پس شهادت، نجاتش داد.
تبسم، صورتِ برادرم را درگیر کرد (سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره..)
گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم . درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟؟
خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود.
دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ایی میشود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار میگیرد. و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند. که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند. و فعلا به دلیل ضعف بستریست..
من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق..
پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم..
سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم..
این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد..
و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او..
قرانی که صدایش بود..
حجابی که به احترامش بود..
نمازی که نذر شهادت بود..
او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود..
و عاشقی جز این هم هست..؟؟
✍ ادامه دارد ....
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_نود_و_ششم
چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد.
مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم.
مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم.
روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را.
روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را..
و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند.
دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود.
حالا بهارسراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم.
کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم.
هروز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید. و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار..
نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را..
اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود..
چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟
شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها..
کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم..
روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام.
حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد.
واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟
در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما..
امایی بزرگ این وسط تاب میخورد.
و آن اینکه، اما برایِ من نه..
منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود..
این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم.
و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم..
اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..
خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی.
دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را.
(و چقدر سخت بود و ناممکن) جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب.
دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام.
✍ ادامه دارد ...
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_نود_و_هفتم
مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبیم.
تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد.
اما اینبار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوشحال.. نگران.. عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمیشد.
به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم.
در را بست و کنارم رویِ تخت نشست. کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت.
جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد.
جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شیبه التماس برایِ “نه” گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است..
جملاتی از درخواستی محضه ناامید کردنِ حسام، که تک فرزند است.. که عروس بیمار است.. که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده.. که پسر داغ و نابیناست..
که بگذرم..
و کاش میدانست که اگر نبضی میزند به عشقِ همین یگانه پسر است..
و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته..
هر چند نرسیدن سرانجامش باشد…
آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت.. از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت.. از آروزها و ترسهایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت..
و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم..
چون امیر مهدی حیف بود..
و در آخر گفت : (تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو.. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم.. به خدا فقط مادرم همین..
اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثه همیشه نیست. ولی جدی نمیگرفتم.
تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانوم رو واسم خواستگاری کن..
دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که اگه رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی..
میدونم نمیتونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که میتونی جوابمو بدی..)
صورتش از فرط نگرانی ، جیغ میکشید. و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم.
منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را میدادم.. مادر ایرانی بود و طبق عادت بی قرار..
و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم..
( نه .. )
✍ ادامه دارد ...
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_نود_و_هشتم
“نه” گفتم و قلبم مچاله شد..
“نه” گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید ( شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.. )
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟
حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد..
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟
آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است..
با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه..
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد..
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی..
گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب..
و چقدر بیچاره گی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی..
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم..
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد.
و باز هم سر بلند نکرد. ( سلام سارا خانووم.)
همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟
آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود.
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند..
و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد..
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم..)
با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بود ( از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..)
نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود..
✍ ادامه دارد ...