افـ زِد ڪُمیـلღ
بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 یا شهیدُ یا رفیق پ.ن: دومین دور قرعه کشی محفل شهداییمون نذر فرج آقاجانمون
فقط تا تهیه بشن اینا ، یکم زمان میبره
از صبوریتون ممنونم
میگفت
اگھمیگیدالگوتون
حضرتِزهراستبایدکارۍکنید
ایشانازشماراضۍباشندوحجابِ
شمافاطمـےباشد
#شهیدابراهیمهادی
امروز به مناسبت تولد شهید دهقان ، و با توجه به این که این پک ها به اسم ایشونه، میخوام بیشتر ازشون صحبت کنم 🙂
«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟
وقتی آقامحمدرضا رفتند، شما در خانه تنها بودید؟
مادر شهید: وقتی گریه می کردم، تنها بودم و هیچکس نبود. دخترم به منزلش رفت و همسرم هم به محل کار. خودم در تنهاییِ خودم شکستم. گریهای که موقع رفتن محمدرضا نکردم را اینجا جبران کردم. هیچکس هم متوجه نشد که من چه حالی داشتم.
دو سه روز که گذشت، به همسرم گفتم دیگر منتظر محمدرضا نباش!
می گفت: این چه حرفی است می زنی؟ تو باید دعا کنی محمدرضا بیاید.
گفتم: من دعا می کنم اما محمدرضا دیگر نمی آید و شهید میشود..
به یک معنایی می خواستید ایشان هم آمادگی داشته باشد؟
مادر شهید: بله؛ چون همسرم ناراحتی قلبی و دیابت دارد، می ترسیدم که حالش بد شود. مدتی گذشت و محمدرضا از سوریه تماس گرفت و گفت: شال عزایم را با خودت به مراسم بیت رهبری، امامزاده علی اکبر یا هر جایی که برای عزاداری دهه اول محرم می روی، بِبَر. من به این شال عزا احتیاج دارم!
من می گفتم: محمدرضا! تو رفته ای پیش حضرت زینب، خب خودت این شال عزا را می بردی! چرا من ببرم؟... البته مزاح می کردم و شال را همراه خودم می بردم.
شال عزای محمدرضا از هشت سالگی همراهش بود. ولی این شال عزا را با خودش به سوریه نبرد. توصیه می کرد که این شال را همیشه در هیئتها همراه خودم داشته باشم.
یک انگشتری عقیق یمن هم سفارش داده بود که عبارت یازهرا را رویش حک کنند.
می گفت من به این نیاز دارم. شال عزا را هم سفارش کرده بود که نیاز دارد.
پیش خودم می گفتم، محمدرضا که شهید می شود، چه نیازی به شال عزا دارد؟
نقل_ازمادر_شهید
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
*: در این چهل روز چند بار با شما تماس گرفتند؟
مادر شهید: پنج شش بار با ما تماس میگرفت و صدای خنده اش برایم خیلی جالب بود.
وقتی می پرسیدم چه می کنی؟ برای این که ناراحت نشوم، می گفت: می خوریم و می خوابیم و فوتبال بازی می کنیم!
حتی یک ذره از عملیاتها نمی گفت.
در حالی که وقتی فرماندهانش آمدند، میگفتند ما در این چهل روز، حتی یک روز هم در آرامش و در مقر نبودیم. همهش در حال جنگ بودیم و مناطق متفاوتی را آزاد کرده بودیم.
یعنی عملیات پشت عملیات تا این که شب جمعه، برادر بزرگم، آقامحمدعلی را در خواب دیدم.✨
البته اسمش را نمی توانم خواب بگذارم؛ آنقدر که شفاف و واضح بود.
دیدم خانهمان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند: فاطمه... فاطمه...
من جوابش را دادم. آنقدر گیج بودم که نمی توانستم جواب بدهم. گفت: نگران محمدرضا نباش؛ محمدرضا پیش من است.
این را که گفت؛ من آرام شدم... البته بعد که بیدار شدم، تا صبح ضجه زدم.
رفتم در اتاق محمدرضا و گریه کردم و دعا و نمازخواندم. می دانستم محمدرضا شهید شده ولی نمی توانستم آرام بشوم.
دعاها را برای آرامش قلب خودم می خواندم و نه این که دعا کنم پسرم شهید نشود.
می دانستم خبری که به من رسیده، موثق و دقیق است. من از صبح پنجشنبه، حالم بد بود. من در دانشگاه، درس میخواندم و از صبح، حالم دگرگون شده بود.
ساعت ۱۰ صبح بود که پیش یکی از همکلاسیهام شروع کردم به گریه کردن...🍃
#شهیدمدافعحرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌷
#نقل_از_مادر_شهید
#ادامه_دارد