eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکرِ رقیّه افضل الاذکارِ زینب است بانویِ ما همیشه مددکارِ زینب است با دست های کوچکِ خود یارِ زینب است در کربلا رقیّه علمدارِ زینب است
IMG_20230428_151351_910.jpg
42.7K
این عکسو دیدین ؟ 🙂
حالا یه فیلم میفرستم و شما بهم بگید که چی ازش میفهمید .... تا انشاالله اگه بشه میخوام یه نیمچه محفلی درموردش داشته باشم براتون 😉💚
نمایی زیبا از حرم مطهر رضوی هنگام بارش برف دستش نمی‌رسد به ضریح شما، ولی بر گنبد تو بوسه زده دانه‌های برف
🥺🥲
اين برف كه مانند نگین ميريزد بر پای امامِ آخرين می ريزد نقلی است كه از يمن وجود مهدی بر روی سر اهـل زمین می ريزد :)
😂 یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ،حَرِّڪ...😂😂😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی  میگفت:نزن ، نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂
[♥️🕊] بہش گفتم: چند ۅقتیھ بھ خآطر مسخڔم میڪنن....😔 بھم‌گفـٺ: براۍ اونایـی‌ڪھ اعتقاداتتون‌ رو‌ 😡 ‌میڪنن‌، دعآڪنین‌خدآبھ عشق دچاࢪشون‌ ڪنھ😍♥️
ولی عشق به امام حسین ابنجوریه که وقتی یکی به خاطرش مسخرت میکنه بیشتر خوشحال میشی و خداروشکر میکنی☺️😍 مگه نه؟ 😉
اینم دیشب کربلا🥺😍
افـ زِد ڪُمیـلღ
حالا یه فیلم میفرستم و شما بهم بگید که چی ازش میفهمید .... تا انشاالله اگه بشه میخوام یه نیمچه محفل
ایم محفلی که میگم ، درمورد چیه ؟ درمورد شهداس حالا چی میخواییم بگیم ازشون ؟‌ میخواهیم زنده بودن شهدا رو براتون با مدرک ثابت کنیم پس رفقاتم دعوت کن . این یه حسنه ی جاریه اس 😉✨🌿
هدایت شده از [ تائب ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ شهید محمد ابراهیم همت ره : ما در قبال کسانی که راه ِکج می‌روند، مسئولیم ! ..
‏یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد❣️
🤍🌿•° شايد معجزه‌ای از سوى خدا به سمت تو فرستاده شود كه از همه‌ی آرزوهايت بهتر باشد
افـ زِد ڪُمیـلღ
اینم دیشب کربلا🥺😍
کرببلا ای کاش من مسافرت بودم 🥺💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹نگاه کردن به قرآن، نگاه کردن به امام زمان (علیه‌السلام) است. مُصحَـف (یعنی قرآن) ، عَدیل (جایگزین و مانند) امام زمان است‌. 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۱ گرچه بار اولش بود.. که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت _میونداااار؟؟؟ سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت _بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرام‌تر از قبل گفت _سید میترسم کـ... _از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای.میل هم بخر بیار گویی بود.. که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود.. عباس با چشم قبول کرد.. و با سر تایید کرد.. و به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد.. صدای صلوات. صدای الله اکبر. و گاهی.. تشویق ناظرین.. بلند بود.. وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد.. _استاد.. کاری نداری من باس برم با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید.. سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم.. عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت _رو جف چشام دست سید را.. محکم گرفت _رخصت استاد.. یاعلی.. سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد نگاهی به همه انداخت.. همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود.. به انتهای راهرو زورخانه که رسید.. سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت یادش به حرف سید افتاد.. از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود.. هنوز نیم ساعتی.. به اذان مغرب مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد.. _دربست راننده_ بیا بالا گوشی در جیبش میلرزید.. روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود.. با انرژی گفت _جانم مامان _کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن.. _ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید.. _شب میری نماز؟ _اره.. واس چی..؟ _هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.! _مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی _خدا نگهدارت مادر تماس را که قطع کرد.. نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت.. خوشحال بود و ذوق داشت.. وارد مغازه شد.. یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید برای تک تک آنها.. ذوق میکرد.. تاکسی گرفت.. و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش به عباس ارادت داشتند.. در این مدت.. رفتار عباس هم.. با همه و شده بود.. عباس.. به محمد پیام داد..که از یکشنبه.. به زورخانه میرود.. به مسجد محل که رسید.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۲۲ به مسجد محل که رسید.. از گلدسته مسجد..صدای اذان..بلند شده بود..وسایل را پایین گذاشت.. کرایه را حساب کرد.. تاکسی رفت.. محمد و آرش.. از دور عباس را دیدند..عباس کنار خیابان.. ایستاده بود..سری برای هم تکان دادند..نزدیکتر امدند.. محمد با لبخند گفت _بححح..چطوری داش عباس عباس_مخلصیم برار آرش _اینا چیه _بهش میگن میل آرش _اینو ک میدونم باهوش.. میگم چرا خریدی محمد_ از یکشنبه میخواد بره پیش سید! قرار بود امشب به تو هم بگه آرش مات با چشمای متحیر گفت _جدیییییی عبـــــــاااااااااااااااس میل ها را برداشته بودند و بسمت مسجد میرفتند.. _اره با... شمام باس بیاین وارد آبدارخونه شدند.. همه را گوشه ای گذاشتند.. عباس _از فردا باهم محمد درحالیکه وضو میگرفت.. با ذوق گفت _زورخونه؟ آرش _😍 عباس سر تکان داد.. و گفت _ایوللل...زودباشین که اذون تموم شد.. بعد از نماز... تلفنش زنگ خورد.. _سلام.. بله بابا حسین اقا_سلام.. کجایی عباس _مسجدم.. چطور _بیا خونه زودتر کارت دارم _رو جف چشام حسین اقا_زود بیا مادرت کارت داره _حالا شما یا مامان کارم دارین؟ _تو بیا بهت میگیم.. یاعلی _یاعلی تماس را که قطع کرد.. به طرف آبدارخانه مسجد رفت.. آرش _کمک نمیخای؟ عباس_ آی دستت درد نکنه.. کمک کنی که عالیه پشت سر آرش، محمد هم وارد شد.. محمد_ رو که نیست والا هرسه.. میل ها را بلند میکردند.. و از مسجد بیرون میرفتند.. _اون ک وظیفتونه آرش _میگن بچه پرو.. ب داییش میره هااا. عباس_ ن با... ب رفیقاش میره.. دایی ک نداره هرسه باخنده و شوخی.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۲۳ هرسه باخنده و شوخی.. به سمت خانه میرفتند.. به محض رسیدن.. محمد.. میل ها را.. روی زمین گذاشت.. _اییییی کمرمممم... واااای کمرمممم آرش _ وای وای... کجای کمرت؟.. بذار ماساژت بدم.! آرش با مشتی محکم.. که بین کتف محمد میزد.. گفت _بهتری؟؟..خوبی الان؟؟.. جواب بده.. عباس_ ن با... اینجوری ک نه...بذار یادت بدم..خوب نگاه کن... اینجوری با تمام قدرتش.. محکم به کمر محمد زد.. صدای بلندی ایجاد کرد..صدای خنده آرش به هوا رفته بود عباس رو به آرش گفت _دیدی چجوری..؟؟ محمد_زهرمااار. گفتم کمرم درد میکنه.. خوب شد نگفتم از وسط نصفم کن آرش _😂 عباس_ جف پا.. باس بیام تو شکمت.. تا خوب بشی؟؟ با صدای خنده.. عباس آرش و محمد.در خانه.. با صدای تیکی باز شد.. محمد رو به آرش گفت _ ببین آرش..!! یه تعارف هم نمیزنه بیایم داخل... نچ.. نچ... عباس با خنده.. زنگ را زد.. حسین اقا.. از پشت ایفون گفت _بیاین تو بابا عباس_ بگین یاالله.. _صدای خنده هاتون.. کل محله رو برداشته.. دیگه نیاز به اعلام نیس بابا صدای خنده حسین اقا.. از پشت آیفون.. و سلام احوالپرسی محمد و ارش.. باهم آمیخته شده بود. بعد از چند دقیقه.. آرش و محمد.. خداحافظی کردند و رفتند.. عباس.. با میل ها وارد خانه شد.. و همه را گوشه حیاط گذاشت.. به عادت همیشگی اش.. یاالله گویان.. وارد شد.. زهراخانم بلند گفت _عباس مادر.. بیا اتاق عباس بطرف اتاق رفت.. درگاه اتاق.. تکیه به چارچوب در.. ایستاد.. حسین اقا.. عینکش را.. روی بینی.. زده بود.. و مشغول کتاب خواندن بود.. زهراخانم.. میز اتو مقابلش بود.. و لباس ها را اتو میزد.. عباس سلامی کرد.. زهراخانم_ سلام رو ماهت مادر.. بیا کارت دارم.. حسین اقا از بالای عینکش.. با لبخند نگاهی به عباس کرد.. _این بار بگی نه.. من جونت رو تضمین نمیکنم زهراخانم خندید.. عباس وارد اتاق شد.. کنار مادر ایستاد.. _خب بفرما زهراخانم _فردا برای نمازجمعه.. میریم دنبال خانم مسعودی و دخترش سمانه.. که باهم بریم.. عباس دوزاریش افتاد.. باز نقشه داشت.. که دختری را باید میدید.. عباس _پوووف..ول کن مامان تروخدا زهراخانم.. شروع کرد.. به تعریف و تمجید.. از خانواده آقای مسعودی و دخترشان سمانه.. از مادر اصرار.. و از عباس انکار.. درنهایت.. عباس.. فقط بخاطر مادرش.. قبول کرد که بروند.. اما به یک .. که حتی کوچکترین نگاه.. هم به سمانه نمیکند.. زهراخانم هرچه کرد.. نتوانست او را راضی کند.. که نگاه کند.. شاید پسندید.. شاید گره از دلش باز میشد.. اما قفل دل عباس.. باز شدنی نبود.. یکشنبه از راه رسید.. 💞ادامه دارد...