📽زهرا عباسی همسر شهید محسن حججی با حضور در برنامه تلویزیونی زندهرود که از شبکه اصفهان، فارس و شما بهروی آنتن رفت از ویژگیهای شهید حججی، روایت ازدواج با او، سفر به سوریه و شهادتش صحبت کرد.📺
💌عباسی با روایت ماجرای ازدواج با شهید حججی گفت: ما سال 91 به عقد هم درآمدیم، در هفته دفاع مقدس و در نمایشگاه کتاب 📚من را دیده بودند.
🖇وی درباره شنیدن خبر اسارت شهید حججی گفت: بیرون از منزل بودم، در یکی از کانالهایی که عضو بودم تصویر را دیدم، باز کردم و دیدم که تصویر آقامحسن است، دستانم میلرزید چون اسارتش من را شوکه کرد، حس کرده بودم که این سفر آخرش است، به او هم گفته بودم که "حس میکنم دیگر برنمیگردی"، بعد از آن تماس گرفتم که پدرم بیایند و گفتم که حالم خوب نیست و بعد از آن اسارت ایشان را به همه اطلاع دادیم.🥺🖤
#شهید_حججی
#حجت_خدا
همسر شهید حججی درباره نشانههای شهادت او گفت: میدانستم دیگر برنمیگردد چون شهادت او هم ماجرا دارد، قبل از اینکه عازم سوریه شوند میگفتند "دلم میخواهد نشانهای همراهم باشد که اگر دشمن من را اسیر کرد دیگر من را رها نکند".🙃
وی ادامه داد: آقامحسن میگفت "من نمیترسم و در چشمان آنها نگاه میکنم و میگویم که شیعه امام علی(ع) هستم". به این نتیجه رسیدم که دُر نجف را برای او بخرم البته این دُر را هدیه گرفته بودم، آقا محسن گفت "عبارت "یا زهرا" را روی آن حکاکی کنیم"، این کار را هم انجام دادم و آقامحسن انگشتر را دستش کرد و سپس راهی سوریه شد.👣🏃🏻
عباسی بیان کرد: وقتی همه میگفتند که "دعا کنید برگردد" من میگفتم "غیرممکن است او میگوید که شیعه امیرالمؤمنین(ع) است"، همه میگفتند "عکس فوتوشاپ است، آنجا اصلاً کسی به لباس خود اتیکت نمیزند" و من توضیح دادم که آن را خودم به سینه او زدم.
وی ادامه داد: بار دوم که به سوریه میرفت برای کاری به بیرون از منزل رفته بودم، آقامحسن تماس 📱گرفت و پرسید "کجایی؟"، گفت "امشب قرار است بروم"، گفتم "چه عجلهای است؟"، بعد از قطع تماس گریه کردم چون برایم سخت بود اما قبل از آمدن او اشکهایم را پاک کردم تا نبیند، وقتی آمد دیدم که چشمانش قرمز است، از خوشحالی اشک شوق ریخته بود.🥺🖤
#شهید_حججی
#حجت_خدا
همسر شهید حججی درباره تصویری که از اسارت او منتشر شد، گفت: این عکس نشاندهنده حق و باطل بود، من بعد از نگاه کردن با دقت به عکس یک لحظه حس نکردم که محسن اسیر است، صلابت را در وجود او دیدم حس کردم که داعشی ملعون اسیر دست آقامحسن است. قطعاً از بغض و کینه است که چاقو کنار او گذاشتهاند.🔪
وی گفت: من همه چیز در چهره او دیدم جز ترس اما خستگی را حس کردم، مشخص بود ایشان تا لحظهای که به اسارت درآمده از خودش دفاع میکرده است چون لبهای او خشک بود، اما استوار بودن هم در نگاه او بود، محسن کم نیاورده بود.😍💪🏻
عباسی با بیان اینکه هدف داعش از انتشار این عکس، رعب و وحشت بود و اینکه اراده بقیه را ضعیف کند، گفت: آنها سخت اشتباه کردند چون خود را نابود کردند، آنها با این عکس هزاران هزاران محسن دیگر را بهتر و مؤثرتر ساختند.✌🏻
وی افزود: همه ما ایمانی را در وجود خود داریم و میتوانیم مثل محسن خاص باشیم، محسن این خاص بودن و ایمان خود را عملی کرد، او بالقوه بودن را به بالفعل تبدیل کرد و همین سبب شد که دغدغه را در وجود او حس کنیم. دغدغه کار جهادی را داشت و این را عملی میکرد.
همسر شهید حججی خاطرنشان کرد: محسن یک آتش بهاختیار تام بود، این آتش بهاختیار را سالها قبل در مؤسسه شهید کاظمی نشان داد، اگر همه اینگونه باشیم همه چیز خیلی قشنگ پیش میرود و همه محسنها، یکی یکی ساخته میشوند.🙃🌿
#شهید_حججی
#حجت_خدا
💌داســتان بـیقــراریهـای محســـن🌱
✨دیگر ماجرای سوریه داشت به آخرهایش میرسید. کسی فکرش را نمیکرد که همه چیز به نفع #جبهه_مقاومت و #ایران و متحدانش تمام شود؛ اما وعده خداوند دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد. جوانان زیادی رفتند و به خون خود غلتیدند تا سوریه، به عنوان یکی از محورهای اصلی جبهه مقاومت، حفظ شود. آنها #مدافعان _حرم لقب گرفتند. امسال، یکی از این مدافعان حرف تبدیل به یک پدیده اجتماعی شد. چرا؟ به خاطر جوان بودن، شرایط اسارت و نیز جدایی سرش از بدن به دست بدترین مردمان زمانه ما. #محسن_حججی ، یکی از جوانان امروز ایرانزمین بود؛ نشانهای که نشان میداد فطرت انسان را، هیچ گاه نباید فراموش کرد و کلام و راهی که مخاطبش این فطرت باشد، کلام و راه برتر خواهد بود. گفتگـویی با همسر آقامحسن انجام داده ایم.
#شهید_حججی
#حجت_خدا
این پیامای گفت و گو محوره با خانم شهید حججی
بریم بخونیم ؟😍👣
#شهید_حججی
#حجت_خدا
🌿در آن سن و سال کم، آمادگی ازدواج داشتید؟
طلب و خواستهاش را همیشه داشتم و از خداوند هم خواسته بودم کسی را همسر و همراه من قرار دهد که تأیید شده حضرت زهرا (س) باشد. در مورد زمانش اما واقعاً زمان خاصی مدنظرم نبود. ولی خب، خداوند لطف کرد و مرا خیلی زود و در سن کم به خواسته و طلبم رساند.
🌿برویم سر موضوع آشنایی، چطور با هم آشنا شدید؟
ما هر دو عضو موسسه شهید کاظمی بودیم و آشناییمان هم به همین واسطه بود.
🌿و چطور به هم معرفی شدید؟
من و آقامحسن مدتی کوتاه در نمایشگاهی که ویژه شهدای دفاع مقدس راهاندازی شده بود، با هم همکار شدیم و در همین نمایشگاه بود که آقا محسن مرا دید و برای ازدواج انتخاب کرد.
🌿قبل از اینکه بهطور رسمی از شما خواستگاری کند، متوجه انتخابش شده بودید؟
نه، بههیچوجه! تنها اتفاقی که افتاد این بود که روز آخر نمایشگاه، آقامحسن کتاب «طوفانی دیگر در راه است» را به من هدیه داد و از من خواست که آن را بهعنوان یادگاری از طرف ایشان داشته باشم.
🌿واکنش شما چه بود؟
من هم کتاب «سرباز سالهای ابری» را به آقامحسن هدیه دادم و درست یک هفته بعدازاین اتفاق بود که به همراه خانوادهشان به خواستگاری من آمد.
🌿از مراسم خواستگاریتان بگویید. چطور گذشت؟
مراسم خواستگاری ما خیلی متفاوت با خواستگاریهای مرسوم و معمول بود. صحبتهای آن شب آقامحسن، بیشتر با قرآن و تفأل به قرآن گذشت. محسن حتی آن شب همراه خودش یک قرآن آورده بود و از تفألهایی که در این ایام برای ازدواج با من به قرآن زده بود، میگفت. میگفت من بعد از دیدن شما برای اقدام به خواستگاری و ازدواج، تفألهای زیادی به قرآن زدم و برای این امر خیر با خدا مشورت کردم.
🌿از آن آیهها و تفألها هم برایتان گفت؟
بله؛ یکی از آن تفألها که گفت و برایم هم خیلی عجیب بود، مربوط به شب قبل از خواستگاری بود. آیهای که در آن تفأل آمده بود، آیه 68 سوره طه بود: «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» تفألی که این روزها برایم خوب تعبیر شده.
🌿مسلماً در شب خواستگاری دوطرف از خواستههایشان میگویند. خواسته خاصی آقامحسن از شما داشتند؟
آن شب محسن بازهم به قرآن تفأل زد و آیهای که آمد آیه 31 سوره نور بود: «به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را (از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند مگر آنچه که طبعاً از آن پیداست...». خواسته اصلی که محسن آن شب از من خواست این بود که دلم میخواهد شما از همان زنانی باشید که خداوند در این آیه خواسته و خطاب قرارشان داده. خواسته دیگری هم که عنوان کردند این بود که من از خداوند همسری خواستهام که در مسیر شهدا باشد و در این راه، اول مرا به سعادت و سپس به شهادت برساند
🌿مهمترین شاخصه آقامحسن که منجر به انتخاب ایشان برای ازدواج شد، چه بود؟
فقط و فقط میتوانم بگویم ایمانشان؛ تنها ویژگی بود که مرا مصمم به انتخاب محسن کرد.
🌿وقتی پای انتخاب به دلیل ایمان درمیان باشد، پس مهریهتان هم نباید آنقدرها سنگین بوده باشد!
آقا محسن همان شب خواستگاری گفتند اگر مهریه 14 سکه باشد، خیلی راضیام و البته دلم میخواهد حضرت زهرا (س) هم راضی باشند که من در جوابشان گفتم نگران نباشید؛ خوشحالتان میکنم.
🌿با چه مهریهای خوشحالش کردید؟
یک سکه به نیت یگانگی خدا، پنج مثقال طلا به نیت پنج تن، 12 شاخه گل نرگس به نیت امام زمان (عج)، 14 مثقال نمک به نیت نمک زندگی، 124 هزار صلوات و حفظ کل قرآن با ترجمه.
🌿زمزمههای رفتن به سوریه از کی مطرح شد؟
زمانی که محسن به عضویت سپاه درآمد، تازه موضوع شهدای مدافع حرم قوت گرفته بود و دقیقاً از همان موقع بود که دغدغه اول و تنها آرزوی زندگیاش رفتن به سوریه شد.
🌿و اولین بار کی عازم سوریه شد؟
چند روز مانده به شروع ماه محرم 94.
🌿از سفر اول سوریه و حال و هوای آقامحسن بگویید...
خیلی خوشحال بود، آنقدر که باوجود بارداری من، ذرهای برای عقب انداختن سفرش تردید نکرد. از طرف دیگر از من هم خواست با کسی حرفی در مورد رفتنش نزنم که مبادا به خاطر بارداریام مانعی سر راهش بگذارند.
🌿وقتی برگشت تغییری در او حس کردید؟
بیتابتر از روزهای اول رفتنش شده بود، به خصوص که شهادت دو رفیقش را هم در این سفر دیده بود و بیشتر از همیشه هوایی شهادت بود. میگفت زهرا، لابد من یک جای کارم میلنگید که رفتم سوریه ولی شهید نشدم. خلاصه از آن موقع همه فکر و ذکرش شده بود رفتن به سوریه و اصلاً زندگی یک آدم معمولی را نداشت. همین جور بیتاب بود و سوریه سوریه میکرد. نماز میخواند به نیت سوریه، روزه میگرفت به نیت سوریه، ختم برمیداشت به نیت سوریه...آنقدر نذر کرد تا دوباره راهی شد.
🌿و دوباره کی راهی شد؟
27تیر 96.
🌿این بار مانع رفتنش نشدید؟
نه، اتفاقاً این بار ساکش را هم خودم بستم و حتی یک اتیکت که روی آن نوشته شده بود «جوان خادم المهدی» را روی لباسش زدم.
🌿آخرین صحبتی که با آقامحسن داشتید، کی بود؟
یک روز قبل از اسارتش تلفنی صحبت کردیم. گفت همان جایی هستم که آرزو داشتم. فقط دعا کنید روسفید شوم و خدای ناکرده شرمنده حضرت زهرا (س) برنگردم. از من خواست از ته دل راضی به این امر باشم تا در ثواب آن شریک شوم. البته محسن در تماس آخرش چندینباره دلتنگیاش برای من و علی را هم ابراز کرد.
🌿منتظر شهادتش بودید؟
ما هردو هدف زندگی مشترکمان این بود که ختم به شهادت بشود و الحمدالله در این مسیر قدم برمیداشتیم.
🌿اگر روزی بخواهید به علی در مورد پدرش بگویید، چه میگویید؟
نگران این موضوع نیستم چون محسن قبل رفتنش، این کار را برای من خیلی راحت کرد.
🌿چطور؟
آقا محسن یک نامهای برای پسرشان علی نوشتهاند که اگر این نامه را بخواند خودش بهتنهایی میتواند مسیر زندگیاش را بهطور کامل پیدا کند.
(صوت نامه گذاشته شده بچه ها)
🌿آن عکس معروف اسارت آقامحسن را هم حتماً دیدید...! آن موقع چه حالی به شما دست داد؟
گوشه دلم لرزید، حس کردم قلبم تکهتکه شد. ولی مدتزمان زیادی نگذشت که احساس کردم محسن آمد کنارم. دستش را گذاشت روی قلبم و در گوشم گفت: «زهرا، سختیاش زیاد است ولی قشنگیهایش زیادتر...»
🌿این دوفایل صوتی که شامل وصیتنامه آقامحسن است کی به دستتان رسید؟ اصلاً خبر داشتید از این کار؟
بله، در جریان بودم و خواسته خودم بود. ازشان خواستم که آخرین حرفهایشان را بگویند که نتیجهاش شد این دو فایل صوتی. البته لحظات آخری که در فرودگاه تهران بودند، برایم فرستادند.
🌿باتوجه به اینکه پیکر آقامحسن مدتی مفقود بود، چطور با این موضوع کنار آمدید؟
من محسن را به حضرت زینب (س) هدیه کردم. برای همین این مدت اصلاً منتظر برگشتش نبودم ولی خب از طرف دیگر دلم میخواست برگردد تا بلکه مرهمی بر دل پدر و مادرش باشد. بیشتر به خاطر حال آنها دلم میخواست پیکرش پیدا شود.
🌿در نبود آقامحسن، خودتان را چطور آرام میکردید؟
همیشه به این فکر میکردم که وقتی شهیدی گمنام شود، پسر حضرت زهرا (س) میشود و خانم هر روز او را ملاقات میکند. برای همین از ته دل میخواستم پسر حضرت زهرا (س) بماند چون عاشق گمنامی بود.