واقعا میدونم توبمونم میشکنیمااا
من یکی به شخصه دارم میگم که میشکنم 💔😭 ......
ولی میخوام بگم شما دلتون نمیاد .....
هی موقعیت های مختلف برا اقرارمون به گناه پیش میارید که برگردیم بغل خودتون ......
حالا دورتون بگردم ....
اگه همین دلتنگیه که دارم میگم برا شما هم صدق بشه چی ؟؟ ....
میگم که ....
از هیچی و هیچکس بیشتر از نفس خودم نمیترسم ....
فقط میخوام یه چیزی بگم .....
یا الهنا .....
به حسینتون قسم ، همه مارو حر پسر فاطمه کن ....... 🥺💔
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : خودم و درک نمیکنم
دیگه هیچ ذوقی ندارم واسه قرآن خوندن نماز خوندن عذاب وجدان ک توبه کنم شدم ی آدم دیگه
دیگه نماز نمیخونم قرآن نمیخونم دیگه هر کاری میکنم ی عذاب وجدان ندارم شوم ی آدم دیگه خودم و درک نمیکنم
چکار کنم اون ادمای مذهبی احساس میکنم ی ذوقی دارن ک این اعتقاد و مذهبی بودنشون ادامه داره اما برای من چن دیقس اونم فقط چن صفحه قرآن دیگه نمیدونم چکار کنم خستم خودم و درک نمیکنم
🥺🥺🥺صبر کنین جواب میدم انشاالله ......
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۰)
#قسمت_دهم
◾️پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاههای هولناکی احاطه کرده بودند.
🌹 نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاههای وحشت آور، "درههای ارتداد"هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سالها راه است.
🔥در کف آن هم، کورههایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسانهایی که درون آن جای گرفتهاند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند.
⚡️چنان وحشتی به من روی آورد که ناخواسته بر جای نشستم.
در این میان فریادی دره را فرا گرفت. با وحشت صورتم را برگرداندم.
☄شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود، فریاد شادی گناهش را میشنیدم.
✨نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا را به سلامت گذراند، اما تا بر پا شدن قیامت، در ته دره خواهد ماند.
🍃با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: او پس از سالها دین داری، مرتد شده بود. (ارتداد در اسلام به معنی برگشتن از دین اسلام به دین دیگری میباشد)
💥از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت میکردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک مینهادم. هر چند گه گاه پایم میلغزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم.
❄️نیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد.
⛔️اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است.
♨️سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟
❗️با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم.
❎گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی، حالا که قوه بیناییات وسیع شده است مرا مشاهده میکنی.
🔆گفتم: خب حالا چه میخواهی؟!
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم.
▪️با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی.
گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟
🔘گفت: نه! میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست.
🔷گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمیکرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند.
⚫️ اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم...🔥
✍ادامه دارد..
📗کتاب سرگذشت ارواح در برزخ/اصغر بهمنی.
با تایید عده ای از علمای حوزه علمیه قم
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت۱۱)
#قسمت_یازدهم
⛔️اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است. ♨️سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟ ❗️با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم. ❎گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی، حالا که قوه بیناییات وسیع شده است مرا مشاهده میکنی. 🔆گفتم: خب حالا چه میخواهی؟!
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم. ▪️با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی.
گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟ 🔘گفت: نه! میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست. 🔷گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمیکرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند. ⚫️ اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم...🔥 با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم، به شرط این که من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمایی کند. زیرا دیدن قیافه او برایم نوعی عذاب بود.
💥چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد. 🍂ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. با وحشت برای مرتبهای دیگر صدایش زدم. وحشت و اضطراب لحظهای راحتم نمینهاد.
در اطراف خود چرخی زدم تا شاید راه گریزی بیابم، اما دیگر نه ابتدای دهانه غار را میدانستم کجاست نه انتهای آنرا. ◾️بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم لبریز شد، و از دوری نیک بسیار گریستم...
✍ادامه دارد..
°•#محرم
آقاجانچه گناهی زمن سرزده
که غمدوریتدلمراخونڪرد...💔!
#امام_حسین
هدایت شده از گ ل ب و ل ه ا ی سڣىڊ 🇵🇸 シ
Untitled 24.mp3
5.53M
اصلا میشنوی این صدامو...💔
رزق شبونه🌙
#حسین_ستوده
#مداحی
اولشبایهشباهتشࢪو؏شد
تصویࢪڪامپیوتࢪششھیدࢪسولخلیلۍ بود...
بھشگفتمچقدࢪتوخودخواهۍمحمدࢪضا
خستھشدیمازبسدیدیمت
چࢪاعڪسخودتوگذاشتۍصفحھڪامپیوتࢪت؟
گفتدید؎اشتباھگࢪفتۍ
اینعڪسھمننیست شھیدࢪسوݪخلیلیِ:)🍃
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
@ef_zed_komeyl
هدایت شده از هیأت دختران حیدری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک طرف اکبر به میدان....
زینب و دیگر دختران و زنان حرم، مانع بودند برای بهمیدانرفـتنِ علی. یکی کمربندش را گرفتهبود، یکی به ردایش آویختهبود، یکی دست در گردنش انداختهبود، یکی پاهایش را در بغل گرفتهبود و او با این همه بند عاطـفه بر دست و پا و ردا و گردن و کمر و شانه و دل، چگونه میتوانست راهیِ میدان شود؟
این بود که حسـین کار را با یککلام یکسـره کرد و آب پاکی را بر دستهای لرزان زینب و دیگران ریخت:
رهایش کنید عزیزانم! که او آمیـخته به خدا شدهاست، به مقام فـنا رسیدهاست و به امتـزاج با پروردگار خویش درآمدهاست. از الان او را کشـتهی عـشـق خدا ببینید. او را پرپر شده، به خون آغشـته، زخم بر بدن نشـسته و به معـبود پیوسـته بدانید...
او این را گفت و دستهای لرزان دختران و زنان فرو افتاد و صیحهی زینب به آسـمان رفت و دلها شکسـتهشد و رویها خراشـیدهشد و مویها پریشان و چشمها گریان و جانها آشـفته و نگاهها حیران.
📖 پـدر، عـشـق و پـسـر
✍🏼 سیّدمهدی شجاعی
#شب_هشتم #امام_حسین
#محرم
@dokhtarane_heydary