فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سوره بقره آیه ۱۴۳»
خواهࢪم
محجوب باش و باتقوا،
ڪھ شـماييد ڪھ دشـمن ࢪا با
چادࢪ سـياهتان و تقوايتان میڪشـيد.
حجاب تو سـنگࢪ تو است،
تو از داخݪ حجاب دشـمن را مےبينے
و دشـمن تو ࢪا نمےبيند..!
|شهیدعبداللهمحمودی|
اکثر آشفتگی انسانها
به خاطر دعاهای بی تاثیر است...
دعایعنی ازخداوند
راهنمایی بگیریم،
نه اینکه او را راهنمایی کنیم
که چه کاربکند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه شهادت بسـته نیست
هنـوز هم می شود شهید شد
امـا هنوز شرط شهیـد شـدن
شهـیدانه زیستن است ♥️
#شهیدجهادمغنیه
15.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
<🌱⛅️>
- سیدحسـننصراللـه:
پـس قطعـا خون عمـاد مغنـیه
اسرائیــــل را از صحنه روزگـار محو خواهد کـرد
ان شاالله✌️🏻'! ..
پ.ن:[-صوتقرآنشهـــــید✨'!((": وصحبتهاےسیدحسننصراللهدرموردایشان همراهترجمه]💛⃟🔗¦↫#شهیدانھ🌸 🧡⃟🔗¦↫#شهیدعمادمغنیھ🥀 ♥️⃟🔗¦↫#حاج_رضوان🌿
♥️🍃
من و تو نیز میتوانیم
زندگانی خود رابه صورت
افسانه ها در آوریم
به شرط اینکه شهامت داشته باشیم
و بدانیم
که قادریم
اختیاراتفاقاتی را که
در زندگیمان میافتد
به دست گیریم
#انگیزشی
28.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی شنیدنی از جنگاوری امیرالمومنین علی (ع) در جنگ جمل از زبان پسر ایشان محمد حنفیه
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱۱
کم کم وقت شام بود..
خانم ها در اشپزخانه بودند.. و آقایون سفره را میچیدند..
سرور خانم_ نرجس مادر.. تو برو بشین.. خوب نیست برات
نرجس _نه مادرجون.. بشینم.. حوصله م سر میره
عاطفه _ خب زیرشو کم کن
نرجس_ زیر چیو..؟!
سمیه_ حوصله ت رووو
نرجس_😅
عاطفه _😜
سمیه_ عاطفه چیه خیلی شنگولی میخندی!؟
عاطفه در حینی که.. دیس لوبیاپلو را.. روی اپن میگذاشت.. با تمسخر گفت
_خنده ک غذای روحمه تازه.. مسخره بازی هم دسر روحمه
سمیه زود گفت
_حتما ازار و اذیت جاری منم پیش غذای روحته
هرسه میخندیدند.. که زهراخانم گفت
_عاطفه مادر یه کمک هم بدی بد نیستااا...!
صدای خنده خانمها..
ایمان را واردار به حرف کرد.. رو ب سمیه گفت
_جریان چیه زن داداش بگین ما هم بخندیم
سمیه با طعنه.. به ایمان گفت
_چیزی نیست شما بفرمایید سفره رو بچینین
امین رو به خانمش(نرجس) کرد.. و گفت
_ چیه خانمم.. صداتون کل خونه رو برداشته
سمیه خود را.. نگران نشان داد.. نگاهی به نرجس که ساکت بود.. کرد.. و سریع گفت
_وای نرجس جون چته..؟! فکر کنم یه مشکلی برات پیش اومده... نه؟؟
امین.. زود به درگاه آشپزخانه آمد.. و گفت
_نرجس خانمم چی شده؟
قبل از اینکه نرجس.. جواب همسرش را بدهد.. عاطفه گفت
_وای اره حالا چکار کنیم
سمیه و عاطفه.. خنده های خود را قورت میدادند. تا امین چیزی متوجه نشود
نرجس با خنده گفت
_هیچی عزیزم.. من گفتم بشینم حوصله م سر میره میخام کمک کنم.. حالا اینا دارن سر به سرم میذارن
امین گفت
_ خوبی پس؟
نرجس_ اره بخدا خوبم
امین_ اصلا پاشو بیا بیرون.. من خودم نوکرتم
و رو به عاطفه و سمیه گفت
_شما از ترک دیوار هم میخندین؟
همه باز خندیدند..و نرجس آرام... از روی صندلی بلند شد.. و با لبخندی شیرین.. به همراه امین.. به پذیرایی رفت..
شام در نهایت صفا و صمیمیت..
صرف شد.. چند باری نگاه ایمان و عاطفه.. بهم وصل شد.. اما #سریع نگاه میگرفتند.. که #مبادا.. دل.. تصمیمی بگیرد.. که نباید..
وقت خداحافظی شد..
اقا رضا از حسین اقا.. قول گرفت.. که جمعه اخر هفته.. میهمان آنها باشند..
اقا رضا _حتما بیا منتظرم
حسین اقا_ ن جون رضا.. مزاحم نمیشم حالا وقت زیاده
سرور خانم_ عه نگین حسین اقا.. تا اقارضا هستش.. و ماموریت نرفته.. حتما بیاین
و رو به زهراخانم گفت
_زهراجون منتظرتمااا... حتما بیاین با بچه ها
تایید نگاه های حسین اقا.. جمله زهرا خانم شد..
_چشم ولی تو زحمت میافتی عزیزم
سرور خانم _زحمت چیه حتما بیاین
امین_ شما رحمتین خاله زهرا
زهراخانم _ لطف داری پسرم
بیشتر از نیمساعت بود که..
💞ادامه دارد...