ولی عشق به امام حسین ابنجوریه که وقتی یکی به خاطرش مسخرت میکنه بیشتر خوشحال میشی و خداروشکر میکنی☺️😍
مگه نه؟ 😉
افـ زِد ڪُمیـلღ
حالا یه فیلم میفرستم و شما بهم بگید که چی ازش میفهمید .... تا انشاالله اگه بشه میخوام یه نیمچه محفل
ایم محفلی که میگم ، درمورد چیه ؟
درمورد شهداس
حالا چی میخواییم بگیم ازشون ؟
میخواهیم زنده بودن شهدا رو براتون با مدرک ثابت کنیم
پس رفقاتم دعوت کن . این یه حسنه ی جاریه اس 😉✨🌿
#فور_معرفتی
May 11
هدایت شده از [ تائب ]
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید محمد ابراهیم همت ره :
ما در قبال کسانی که راه ِکج
میروند، مسئولیم ! ..
🤍🌿•°
شايد معجزهای از سوى خدا
به سمت تو فرستاده شود
كه از همهی آرزوهايت بهتر باشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹نگاه کردن به قرآن، نگاه کردن به امام زمان (علیهالسلام) است.
مُصحَـف (یعنی قرآن) ، عَدیل (جایگزین و مانند) امام زمان است.
#امام_زمان🌱
#آیت_الله_بهجت
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۱
گرچه بار اولش بود..
که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت
_میونداااار؟؟؟
سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت
_بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم
روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرامتر از قبل گفت
_سید میترسم کـ...
_از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای.میل هم بخر بیار
گویی #حکمی بود..
که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود..
عباس با چشم قبول کرد..
و با سر تایید کرد.. و #بادقت به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد..
صدای صلوات. صدای الله اکبر. و گاهی.. تشویق ناظرین.. بلند بود..
وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد..
_استاد.. کاری نداری من باس برم
با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید..
سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم..
عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت
_رو جف چشام
دست سید را.. محکم گرفت
_رخصت استاد.. یاعلی..
سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد
نگاهی به همه انداخت..
همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود..
به انتهای راهرو زورخانه که رسید..
سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت
یادش به حرف سید افتاد..
از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود..
هنوز نیم ساعتی..
به اذان مغرب مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد..
_دربست
راننده_ بیا بالا
گوشی در جیبش میلرزید..
روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود..
با انرژی گفت
_جانم مامان
_کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن..
_ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید..
_شب میری نماز؟
_اره.. واس چی..؟
_هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.!
_مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی
_خدا نگهدارت مادر
تماس را که قطع کرد..
نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت..
خوشحال بود و ذوق داشت..
وارد مغازه شد..
یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید
برای تک تک آنها.. ذوق میکرد..
تاکسی گرفت..
و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت
بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس #رفیق شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش #بیشترازهمه به عباس ارادت داشتند..
در این مدت..
رفتار عباس هم.. با همه #بامتانت و #گرم شده بود..
عباس.. به محمد پیام داد..که از یکشنبه.. به زورخانه میرود..
به مسجد محل که رسید..
💞ادامه دارد...