✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۴۰
سید از لحن کلمات..
و دستپاچه شدن شیرین عباس.. لبخندی دلنشین زد..دستی به شانه عباس زد.. و گفت
_دیگه نه باباجان.. این راهش نیست..!!
با لحن سید..
عباس.. هم معنی حرف سید را...
خوب فهمیده بود.. و هم از اعترافش.. شرمش میشد.. که بیشتر بایستد..
لبخند محجوبی زد..
سر به زیر انداخت.. دستش را روی چشمش گذاشت.. و گفت
_رو جف چشام..رخصت سید.. یاعلی
_مولا نگهدارت باباجان.!
فاطمه خود را..
به داخل رساند.. از ذوق دهانش را گرفته بود.. و بدون سلامی.. سریع خودش را.. به داخل اتاقش انداخت.. و در را.. پشت سرش بست..
وسط اتاق ایستاده بود..
هم متحیر بود.. هم ذوق داشت.. در باورش نمیگنجید.. عبـــــــاس....!!؟؟!!! نـــــــــــه..!!!!! امکان نداشت..
ساراخانم..
با تعجب.. به رفتار دخترش.. نگاه میکرد.. سید وارد شد.. و در را پشت سرش بست..
ساراخانم با خنده رو به فاطمه گفت
_سلامت کو دختر!
فاطمه از داخل اتاق بلند گفت
_عه ببخشید مامانم..!! سلااااااااممممم.. لباس عوض کنم الان میام
کلمات را تند تند میگفت..
جلو آینه ایستاد..از ذوق حرفهایی که.. عباس به پدرش زده بود.. روی پا بند نبود..
لباس هایش را عوض کرد..
چند باری.. اسم عباس را.. خیلی ارام زمزمه کرد..
خودش را به روشویی رساند..
چند باری به صورتش آب زد.. تا التهاب و سرخی گونه هایش را.. پنهان کند..
سریع به کمک مادر رفت..
مادرش را بوسید.. سفره را پهن کرد.. و بشقاب ها را چید..
عباس نفهمیده بود..
چطور به خانه رسید.. از ماشینش پیاده شد.. هنوز در را باز نکرده بود.. ماشین حرکت کرد..سریع پایش را.. روی ترمز گذاشت.. و ترمز دستی را کشید..
سری تکان داد و خندید..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۴۱
خودش هم خنده اش گرفته بود..
به خودش گفت
_امان از حواست عباس..
سامیار و محسن..
به سر کوچه رسیده بودند..چند باری او را صدا کردند.. نشنید.. متعجب به هم نگاه میکردند..
به عباس که رسیدند..
سامیار به شوخی.. تنه ای به عباس زد.. عباس تکانی خورد.. و کتش از روی دوشش افتاد.. محسن و سامیار.. متعجب به عباس.. نگاه میکردند..
محسن_ هااا...!!! چیه داداش..! تو هپروتی..!
عباس به خودش امد..
کت را از زمین برداشت.. لبخندی زد و گفت
_ چیزی نی..!!
سامیار _چیزی نیس..؟!؟یه ساعته داریم صدات میزنیم.. نشنیدی..!!!!
محسن_جریان چیه عباس!؟!
عباس_عه جدی..؟! حواسم نبود..!!
سامیار ابرویی بالا انداخت..
تکیه کلام عباس را به خودش گفت..
_اره بااااا...!!! تابلویی!!
محسن_😂
عباس_ زهرمار چه مرگتونه..!؟
محسن_ ما که هیچی والا.. ولی تو معلومه یه مرگت شده..!!!
سامیار _😂
عباس_ من باس برم.. فعلا یاعلی
محسن_ آره فرار کن...!!!
عباس باخنده..
هنگام رفتن.. یاعلی گفت.. و دستی تکان داد
سامیار و محسن هم..باخنده یاعلی گفتند.. و از او خداحافظی کردند..
عباس راه میرفت و لبخند میزد..
از سوتی هایی که میداد.. یادش به خانه سیدایوب افتاد..
وقتی که سید تعارف چای کرد و یکه خورد..
وقتی که چای به گلویش پرید و سرفه کرد..
و امروز که یادش رفته بود.. ترمز دستی را بکشد..
از اعترافش.. پیش سیدایوب..
هم متعجب بود.. هم میخندید..از عباسی که کوه غرور بود.. بعید بود این حرف ها.. بعید بود.. راز دلش فاش کند..
به خانه رسید..
💞ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷
🏡 تقسیم کار کرده بودیم. کارهای منزل با من بود و خرید خانه با ایشان. آماده کردن منزل برای مهمانی را من به عهده گرفته بودم و تمیز کردن خانه پس از مهمانی وظیفه ایشان بود.
🧼 گاهی وقتی مهمان آشنایی داشتیم که می خواست مثلاً در شستن ظرف ها کمک کند، من با اصرار نمی گذاشتم و می گفتم این وظیفه محمد آقاست. ایشان هم سر می رسید و با خنده می گفت: منزل خودتان است. اجازه بده مهمان ها راحت باشند و به کارشان برسند.
🥗 جمعه ها روز تعطیلی ما و فعالیت ایشان بود. از درست کردن غذا و سالاد تا گردگیری و جارو زدن منزل را خودشان انجام می دادند و می گفتند: تمام هفته شما کار کردید و امروز نوبت من است.
🧹 به جارو زدن حساسیت داشت. همین که شروع می کرد، دانه های عرق از سر و رویش سرازیر می شد. می گفت: در احادیث و سیره ی ائمه خوانده ام کمک کردن مرد در کارهای خانه، کفاره گناهان اوست.
☘️ همسر شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قولمیدماگهورقبرگردهوعلینمیره💔❤️🩹
حُـسینواای))
هدایت شده از گُوْشِه نِشینْ
یه روایت خیلی شرمنده کنندهای وجود داره که حضرت موسیبن جعفر فرمودند؛ «إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ غَضِبَ عَلَى اَلشِّيعَةِ فَخَيَّرَنِي نَفْسِي أَوْ هُمْ فَوَقَيْتُهُمْ وَ اَللَّهِ بِنَفْسِي»
همانا خداوند به خاطر گناه شیعه برآنها غصب کرد و مرا مخیر نمود که عقوبت را من از طرف آنها تحمل کنم و یا خودِ آنها عقوبت شوند. بخدا قسم من آن را با جان بخود خریدم و شیعیان را حفظ کردم.
#گوشه_نشین
@gosheneshen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیویی از وداع
با شهید سعید علیدادی
در معراج شهدا💔
خندهکنانمیرود🥲🥀...
#شهیدسعیدعلیدادی🍃
#کلام_اهلبیت
کسی که نگاه غضب آلود(خشمگین، عصبی) به پدر و مادرش کند، هر چند که آنها به او ظلم کرده باشند، خداوند هیچ کدام از نمازهایش را قبول نمیکند!
• امام صادق(ع)، الکافی، ج۴، ص۶۵
افـ زِد ڪُمیـلღ
#کلام_اهلبیت کسی که نگاه غضب آلود(خشمگین، عصبی) به پدر و مادرش کند، هر چند که آنها به او ظلم کرد
نفرموده توهین،
نفرموده فحاشی،
نفرموده صدای بلند،
فقط یک نگاهِ با خشم،
اونم درحالیکه حق با توئه،
باعث میشه نمازهات پذیرفته نشه!
خیلی خیلی مراقب باشید
با پدر و مادرهاتون مثل گُل برخورد کنید 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای موزون با پدرشون تماس گرفتن
ببینید چطور رفتار میکنن!
هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این خوب گزارش میکنه😍
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
خعلیییی خوب بودددد😍😂🤌🏻
انشاءالله چهارشنبه بازم از این شاهکارای گزارشگرارو میبینیم 😍😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حس و حال این فیلم..... ❤️🩹
افـ زِد ڪُمیـلღ
فقط حس و حال این فیلم..... ❤️🩹
میگفت ..
هرچی هست
تو همین یه قسمتس؛
که وقتی همه ولت کردن ..
دستت رو که نگاه میکنی
میبینی تو دستِ حسینِ :)🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا که به سن تکلیف نرسیدم میشه شما رو یه کم بغل کنم؟🥺❤️🩹
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خلیـجِ همیشـہ فــارس🇮🇷✨
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
یادمان باشد
زنگ تفریح دنیا
همیشگی نیست؛
زنگ بعد حساب داریم!
[شهید ابراهیم همت]
افـ زِد ڪُمیـلღ
یادمان باشد زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست؛ زنگ بعد حساب داریم! [شهید ابراهیم همت]
یعنی متن پر مفهوم تر از این ندیده بودم😍
خداکنه اینو همیشه یادمون بمونه