eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
206 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از [به‌وقت‌قدس|BVQ]
تنها اميد بعد خدا گنبد شماست اصلا دليل زندگيم مشهد الرضاست.. ( :
message-1707208123-39.mp3
2.22M
🌸 عید مبعث ♨️ دلخوری پیامبر(ص) از بی همتی سائل 🎙حجت الاسلام عالی 🌐 https://btid.org/fa 📎 📎
👤 شهید سجاد زبرجدی 💌 برادران وخواهران من، اگر ما در راه امام زمانمان نباشیم، بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم. زیرا شهادت زندگی ابدی است . 🤲 برادران وخواهران من امام زمان، غریب است. نباید آقا رافراموش کنیم زیرا آقا هیچ وقت‌ ما را فراموش نمی‌کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
واکنش به درگیری با قطری‌ها: به مردم ایران بی احترامی شد و به همین خاطر واکنش نشان دادم 🔹ما به قطری‌ها تبریک گفتیم ولی نمی‌شود که آن‌ها بی‌احترامی کنند. به احترام تمام ایرانی‌ها باید یک حرکتی می کردم. 🔸ما آمده بودیم که مردممان را خوشحال کنیم. تمام تلاشمان را کردیم. به‌جز عذرخواهی چیزی نداریم.
MonajatMotiein1392.mp3
8.72M
🎙... مناجات‌ المطیعین🌱 مناجات فرمانبرداران خدا |•حاج میثم مطیعی🎤 •••
وای وای بولت ژورنال جدیدددد 😍😍😍🥲🥲 ذوق خرکی 🥲😁👧🏻
باشه ولی امام زمان در قید حیاته برانداز بی عقل😂
ولی ما بیایم کربلات،حالمون خوب میشه …💔
نیازمندِ یه‌جای‌خلوت‌که‌فقط‌خودم‌باشم‌ بایه‌مداحی‌‌ دیگه‌چی‌میخوام‌غیر‌از‌اینکه‌چندساعتی‌از‌ آدما‌دور‌باشموتو‌ این‌چندساعت‌باهات‌خلوت‌کنم؟! امام‌حسینِ‌من(:
هدایت شده از [به‌وقت‌قدس|BVQ]
امروز تولد شهید مدافع حرم سجاد زِبَرجدی هست❤️‍🩹 شهیدی که خودشون گفتن هر چی بخواهید در خدمتم و دعا میکنم شهید بشوید💔 خواستم بگم امروز از این شهید غافل نشوید رفقا دست خالی بر نمی گردید!! یه سوره واقعه بخونید هدیه کنید بهشون باور کنید جبران می‌کنن براتون ((:
خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس حق را انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود. اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند، اگر گوش و چشم او نمرده باشد اثبات این جمله بسیار ساده است! شما چهل روز دایم الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد. نامه شهید
سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با نماز شب می رسد. برادران و خواهران من، اگر ما در راه امام زمان(عج) نباشیم بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم، زیرا شهادت زندگی ابدی است. برادران و خواهران من، امام زمان(عج) غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرایت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. هر گناه ما، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن (ارواحنا فداه) سه چیز را هر روز تلاوت کنید 1- زیارت عاشورا 2- نافله 3- زیارت جامعه کبیره اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. همه ما همدیگر را در آخرت زیارت می کنیم. یکی با روی ماه و یکی با روی سیاه، انشالله همه با روی ماه باشیم. و سلام را به امام زمان(عج) بفرستید تا رستگار شوید. خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید و از من راضی باشید. همه شما را به جان حضرت زهرا(س) قسم می دهم که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد می کنم. نگذارید شیطان باعث جدایی ما بشود. السلام علیکم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وطن تنها میراثی است که هرگز نمیتوان آن را خرج کرد، هدیه داد و یا فروخت.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایتایی خاص با تم های شهدایی😍 📲 / منتظر تم های شهدایی جدید باشید😎
سلام رفقا امروز توفیق شد بریم گلزار شهدا شهرک قصرالدشت اونجا مراسم بود بعد آخرش پرچم امام حسین و امام رضا را آوردن حسابی دعاتون کردم نتونستم عکس بگیرم اصن اون لحظه عکس گرفتن معنایی نداشت...
بریم سراغ رمان ؟ انشاالله ۸ تا پارت میزارم که جبران دیروزم بشه یه دوتا پارت اضافه هم به عنوان عیدی از بنده ی حقیر بپذیرید 😅♥️🌿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Feel My Pain.mp3
9.59M
هر وقت حوصله هیچی نداشتی و ذهنت خسته بود، دراز بکش، چشماتو ببند و به آهنگ‌های بیکلام پناه ببر...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۲ به خانه رسید.. با کلید در را باز کرد.. وارد شد.. سفره پهن بود اما کسی سرسفره نبود.. پدر و مادرش را در آشپزخانه دید.. صدای پچ پچ شان می آمد..مزاحم خلوتشان نشد.. بدون عکس العملی وارد اتاقش شد.. مستقیم به سمت کتابخانه رفت.. تفعلی به حافظ زد.. کتاب را بست.. با همان لباس لبه تخت نشست.. آرنجش را.. روی پاهایش گذاشت.. و سرش را در حصار دستانش.. قرار داده بود.. مدام صورتش را میپوشاند.. و باز دستش را پایین میبرد.. با صدای حسین اقا به خودش آمد.. _عبـــاس.. بابا... بیا ناهار..!! کلافه کتش را درآورد.. به روی صندلی گوشه اتاق پرت کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. سلامی کرد.. سر سفره نشست.. اشتهایی نداشت.. بیشتر با غذایش بازی میکرد.. زهراخانم _چرا نمیخوری مادر.! مدام نگاه حسین اقا و زهراخانم به هم.. در گردش بود.. عباس بلند شد.. حسین اقا_ نخوردی که بابا...!! عباس _میل ندارم.! وارد اتاقش شد.. از اینکه.. دیگر او را نمی دید.. دلش گرفته بود.. ولی خب.. هم نبود.. داشت.. سید کار درستی کرده بود.. اما کلافه بود.. دستش به کاری نمیرفت.. حتی حوصله تعویض لباس هایش را هم نداشت.. چند روزی گذشت.. رفتنش به زورخانه.. شده بود یک خط در میان..! تمرکزی در مغازه نداشت.. حسین آقا.. همه را میدید.. همه را به همسرش میگفت.. و زهراخانم بیشتر از قبل مطمئن شده بود.. اما سکوت میکردند.. حوصله رفقایش هم نداشت.. هرکسی زنگ میزد.. کوتاه جواب میداد.. یا اصلا برنمیداشت.. مسجد که میرفت.. بعد از نماز.. بدون هیچ حرفی بیرون میرفت.. مهمانی رفتن و کنار مهمان ماندن را کنار گذاشته بود.. تنهایی و خلوتش را.. بیشتر ترجیح میداد.. عباس فکر می‌کرد.. کسی از حال دلش خبر ندارد.. نمیدانست..که اگر همه ندانند.. اما راز دلش را.. پدر و مادرش.. خوب متوجه شده بودند.. تصمیم گرفت.. به آینده ای فکر کند.. که فاطمه بانویش شده.. وقتش رسید.. با ذوق کمی پول.. از حسین اقا غرض کرد.. و با پس اندازی که داشت.. ماشینی خرید.. دیگر دوست نداشت.. با ماشین پدرش بیرون رود.. حال باید.. بیشتر از قبل.. پس انداز کند.. اینجوری.. حس استقلال بیشتری داشت.. روزهایی که.. فاطمه کلاس داشت را میدانست.. ساعت ورود و خروجش را.. مسیر رفت و آمدش را.. دوهفته بود.. که او را ندیده بود.. از تفعل زدن به حافظ هم.. خسته شده بود.. بدون هدف.. سوار ماشینش شد.. به خودش که آمد.. دید.. نزدیک دانشکده.. گوشه ای پارک کرده.. سرش را.. روی فرمان گذاشت.. ترس و شک.. هنوز او را رها نکرده بود.. هنوز با دلش کنار نیامده بود.. لحظه ای سر بلند کرد.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۳ لحظه ای سر بلند کرد.. بانویی.. از کنار ماشینش گذشت.. از پشت سر.. فاطمه را شناخت.. به پایین چادر.. خیره شد.. با هر بادی که میوزید.. چادر را که هیچ.. دل عباس را میلرزاند.. دستپاچه ماشین را روشن کرد.. اما حرکت نکرد.. مات فقط نگاه میکرد.. به سمت دیگر خیابان رفته بود.. منتظر تاکسی بود.. سوار شد..تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت.. پشت سر تاکسی حرکت کرد.. تاکسی به سر کوچه رسید.. فاطمه پیاده شد.. مسیر سرکوچه تا خانه را.. آرام از گوشه.. راه میرفت.. عباس ماشین را.. همانجا سرکوچه.. پارک کرد.. فقط نگاه میکرد.. فاطمه به خانه رسید.. وارد شد و در را بست.. ناراحت تر از قبل.. سرش را روی فرمان گذاشت.. با صدای بوق ماشینی.. سر بلند کرد.. پدرش بود.. حسین آقا.. ماشینش را.. کنار ماشین عباس نگه داشت.. شیشه اش پایین بود.. عباس با دیدن پدرش.. شیشه ماشین را پایین داد.. حسین اقا_چرا اینجایی بیا خونه.! عباس بی حوصله و ناراحت.. سلامی داد..سری به علامت باشه تکان داد.. از ماشین پیاده شد.. حسین اقا.. ماشینش را داخل کوچه.. پارک کرد.. پیاده شد.. صبر کرد تا عباس به او برسد.. و باهم به خانه روند.. پدر بود.. میفهمید.. درک میکرد.. گرچه عباس فقط سکوت میکرد و حرفی نمیزد.. 💗ولی رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون دورادور.. حرکات عباس را میدید.. گرچه ساکت بود.. اما خوب بلد بود.. چطور راز دلش را بخواند.. عباس سر به زیر.. و ساکت راه میرفت.. و حسین اقا.. با لبخند.. هر از گاهی.. پسرش را نگاه میکرد.. به خانه رسیدند.. عباس بی حرف.. وارد اتاقش شد.. حسین آقا به سمت آشپزخانه رفت.. زهراخانم با لبخند سلامی داد.. و به سمتش آمد.. حسین اقا_ سلام.. چیشد.. زنگ زدی.!؟ زهراخانم_ نگران نباش.. بسپارش به من.. زهراخانم خواست عباس را صدا کند.. که حسین اقا نگذاشت.. هر دو مشغول غذاخوردن بودند.. که گوشی حسین آقا.. زنگ خورد..اقارضا بود.. حسین اقا.. غذایش را نصفه رها کرد.. گوشی به دست.. به اتاقش رفت.. و در را بست.. اقارضا به ماموریت میرفت.. حلال بودی میطلبید.. مثل همیشه.. پشت تلفن وداع دو رفیق قدیمی.. دیدنی بود.. این بار اقارضا سیستان میرفت.. از نوع لحن حرف های اقارضا.. بوی وصیت می آمد.. اقارضا _حسین داداش.. بعد من.. خانواده م اول به خدا.. و بعد به تو میسپارم.. مراقبشون باش.. حلالم کن حسین.. دعا کن شرمنده اقا نشم.. حسین اقا این طرف خط.. سکوت کرده بود.. بغض سنگینی او را رها نمیکرد.. وداع را اینچنین نمیخواست.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۴ وداع را اینچنین نمیخواست.. بغضش را به هر سختی بود.. قورت داد.. _به شرط شفاعت قبول.. اقارضا با بغض قبول کرد.. وصیت میکرد.. حرف ها.. درد دل هایش با رفیق چندین ساله اش..تمامی نداشت.. نگران بود.. نگران نرجس و نوزادی که.. قرار بود بدنیا بیاید.. هدفش این بود.. نوه اش را که پسر است.. در راه اهلبیت بزرگ کند.. (عج) باشد.. هم برای او پدری کند.. و هم برای خانواده اش.. حسین اقا.. در سکوت محض.. فقط گوش میداد.. اشکش سرازیر شده بود..و صبوری کرد تا رفیق نیمه راهش.. فقط حرف بزند.. و خودش.. فقط گوش بسپارد.. اقارضا.. از عباس گفت.. از زندگی ایمان و عاطفه راضی بود.. برایشان دعا میکرد.. میخواست.. راه پسرانش غیر از.. راه خودش نباشد.. سمیه، نرجس و عاطفه را حضرت زینب(س).. میدید.. از گفت.. که گوش به فرمان.. و پشت باشیم.. میگفت نیازی نیست.. را.. به سُرور خانم بدهد.. خودش تا حدودی فهمیده بود.. را برای همه.. توقع داشت.. قرار شد حسین اقا.. قبل از رفتن.. کنارش باشد.. تا جایی که امکانش بود.. او را همراهی کند.. تلفن را که قطع کرد.. چنان بهم ریخته بود.. که ترجیح داد.. به بایستد.. عباس همیشه.. در مغازه میماند.. و حسین اقا را هم.. مجبور میکرد که بماند.. اما در این مدت.. که اخلاقش.. تغییر کرده بود.. دیگر تکلیف تعیین نمیکرد.. برای بزرگترش.. و از آن روز.. حسین اقا.. هر روز ظهر.. به خانه می آمد.. بعد استراحتی.. عصر دوباره به مغازه میرفت.. مشغول نماز بود.. غرق نماز.. و حرف های رفیقش رضا.. حسین آقا که به اتاق رفت.. زهراخانم.. غذا و مخلفات را.. در سینی گذاشت.. پشت در اتاق عباس ایستاد.. _عباس مادر.. در رو باز کن.. عباس در را باز کرد.. سریع سینی را.. از دست مادرش گرفت.. _عه..عه..!! سنگینه مامان..چرا زحمت کشیدی..!! _تو که نیومدی سر سفره.. غذاتو اوردم اینجا بخوری..! عباس سینی را روی زمین گذاشت..زهرا خانم نشست.. و عباس مقابلش.. زهراخانم _خببب... عباس _خب چی؟ _پس تصمیمت گرفتی دیگه؟! محجوبانه سر به زیر انداخت.. _تصمیم..؟ خب اره.. فقط..شما از کجا فهمیدی.!؟ زهراخانم لبخندی زد.. و بلند شد _من برم زنگ بزنم به ساراخانم.. عباس دستپاچه بلند شد و گفت _عه مامان..!! _چیه..؟! خب.. مگه همینو نمیخوای..!؟ _نه..! یعنی اره..!! _شما بشین غذاتو بخور.. بقیش بامن.. عباس دستی به گردنش کشید.. _چش.. چش... زهراخانم از اتاق عباس.. به اتاق خودشان رفت.. همسرش.. مدت طولانی در اتاق بوده.. چرا بیرون نمی آمد..؟! نگران به در اتاق زد.. در را باز کرد.. و پشت سرش بست.. حال و روز حسین اقا نگفتنی بود.. سر به سجده.. روی خاک تربت امام حسین علیه السلام افتاده بود.. شانه هایش میلرزید.. کنارش نشست.. صدایش کرد.. اما نشنید.. از دنیا و وابستگی های دنیا.. خودش بود.. بهتر دید حرفی نزند.. و خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بهم نریزد.. آرام بلند شد.. و بی حرف از اتاق بیرون رفت.. و در را بست... به سمت تلفن رفت.. گوشی را برداشت.. و روی مبل نشست.. شماره منزل اقاسید را میگرفت.. با صدای هر شماره..... 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۵ با صدای هر شماره.. بوقی از تلفن بلند میشد.. و دل عباس به تب و تاب می افتاد.. زهراخانم_ الو سلام.. قربون شماممنون... شما چطوری.. بهتری ساراجان؟.. ممنون سلام میرسونن.. عباس در اتاق.. چند قاشق غذا خورد.. لیوان دوغ را.. یکسره سر کشید.. به پذیرایی رفت..و روی مبل نزدیک مادرش نشست.. _نه بابا این چه حرفیه.. خب الهی شکر.. عباس با ذوق..چشم به دهان مادر دوخته بود.. و زهراخانم..از ذوق عباس.. لبخند دلنشینی زد..و صحبتش را ادامه داد.. _حقیقتش ساراجان برای امرخیر مزاحمت شدم... برای گل دخترت فاطمه خانم.. اگه موافق باشینــ.. نام فاطمه که به زبان مادر جاری شد.. با تمرکز به مادرش زل زد.. و مادرش ادامه میداد.. _اگه موافق باشین.. ما ان شاالله جمعه شب برسیم خدمتتون.. زنده باشی عزیزم.. خواهش میکنم.. روی گل عروسمو ببوس.. ان شاء الله.. عاقبت بخیری همه جوون ها..خدانگهدارت مکالمه مادرش که تمام شد.. دیگر عباس روی پا بند نبود...حسین اقا از اتاق بیرون آمد.. از ذوق عباس.. و لبخند زهرا خانم.. لبخندی زد.. چشمان سرخش.. غم دلش را.. فریاد میزد به شانه عباس زد و گفت _چطوری شادوماد.. عباس خواست دست پدر را ببوسد.. اما حسین اقا.. سر پسرش را بوسید..لبخندی زد.. زهراخانم که میدانست.. غم دل همسرش.. چراکه چشمان سرخش.. حالش را فریاد میزد.. زهراخانم _ کِی قراره برن؟ _فردا.. دوشنبه عباس_جریان چیه..!؟کی..؟!؟..کجا بره..!؟ حسین اقا روی مبل نشست.. عباس هم نشست..زهراخانم به آشپزخانه رفت.. تا چای بریزد.. _رضا رفت.. حسین اقا.. سرش را به مبل تکیه داد.. گویی در دنیای دیگری سیر میکرد..عباس غمگین گفت عباس_ این بار کجا؟! زهراخانم با سینی چای کنار همسرش نشست.. حسین اقا_ سیستان زهراخانم _ ساعت چند؟ حسین اقا بلند شد.. در حالیکه به سمت اتاقش میرفت گفت _نمیدونم..! احتمالا صبح زود.. لباس بپوشید بریم اونجا.. عباس با ماشين خودش.. پدر و مادرش را سوار کرد.. و به سمت خانه آقارضا حرکت کرد.. در راه هیچ کسی کلامی حرف نمیزد.. همه غم رفتن کسی را داشتند.. که حس میکردند.. برنمیگردد.. به مقصد که رسیدند.. 💞ادامه دارد...