#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم..
هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی..
فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش، دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت.
پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم..
اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود.
و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی..
فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسید ( زیارتت قبول باشه مااادر.. )
دست به تابوت پسرش کشید و نالید ( شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من.. )
راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟؟؟
مردهای نظامی پوش با صورتهایی حزن زده تبریک میگفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک میرختند..
ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم..
نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..
رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد..
چشم چراخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت..
صدایِ خنده هایش را شنیدم، درست زیر پنجره نشسته بود و دلبری میکرد..
این اتاق پر بود از بودنهایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش..
ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش..
حالا و من بودمو دیوارهایی که حسرت به دلِ قهقه هایش میشدیم..
لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم..
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد..
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را میدیدم. قلبم تپش نداشت..
گوشی را برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین..
از اولین شانه به شانه شدنهایمان تا آخرین عاشقانهایِ حسینی مان..
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود. به شارژ زدمو روشن اش کردم. دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان..
باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا..
دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود..
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم..
حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه.. تصویر از حرم تا الی آخر..
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد.. حس خوبی نداشتم..
هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد و نفسم قطع..
حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت..
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد (سلام سارایِ من..
ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم..
الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم..
خشابامون خالی و دیگه هیچ گلوله ایی نمونده..ولی الاناست که نیروهایِ خودی برسن..
بانو! میدونم وقتی گوشی به دستت برسه، به امید دیدن عکسامون زیرو روش میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو این تو نگه نمیداریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد..
پس نذار به پایِ بی علاقه گیم.. که به اندازه ی تک تک نفهسایِ عمرم دوست دارم..
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه..)
✍ ادامه دارد ....
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_آخر
با سرفه ایی شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند ( یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ایی.. واسه بعد از شهادت..
راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه..
هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه..
انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون..
سارایِ من، وقتی پام به خاک نجف رسید اولین چیزی که حضرت امیر خواستم، شفای تو بود.
پس فقط به بودن فکر کن. هوای مامانو هم خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره..
راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم.. )
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود ( منتظرت، میمو نم..)
گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود..
لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش میرسید..
نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد.
بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم..
کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده میایستاد..
خدا میداند که دانستم، حیف میشد اگر حسامم میمیرد..
شهادت لباسِ تن اش بود..
به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم.
خوابیده در خونِ مردِ زندگیم بود. به آشپزخانه بردمو شستم اش.
انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود.
مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود..
آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم.
آن شب گذشت..
آن شب به خنکی بهشت و سوزانی جهنم، گذشت..
و من مثه یک آدم برفیِ یخ زده، زیر آتشِ آفتاب، آب شدم..
روز بعد در مراسم تشییع پیکرش با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم..
دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس به گل آذین بستند و کاغذی بزرگ با این جمله که ” دامادیت مبارک سید” روی آن چسباندند.
چند ماهی از آن روزها میگذر و من هنوز زنده ام..
انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمیگیرد.. نمیدانم او هم غم زده ی پروازِ امیرمهدیِ من ست و عذابم را حوصله نمیکند یا اینکه دعایِ نجفیِ سیدم گیرا بود و مرا به هچل زندگیِ انداخته..
روزهایم میگذرد بدونِ حسام..
با پروینی که غذا میپزد و اشک میریزد..
دانیالی که میان خنده هایش، بغض میکند..
مادری که حتی با مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد..
و فاطمه خانومی که دل خوش به دیدارِ هروزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را میشمارد..
حسام، سارایِ کافر را از آلمان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد..
حالا من ماندمو گوش دادنهایِ شبانه به قرآنش..
تماشایِ عکسهایِ پر شورش..
عطرِ گلاب و مزار پر فروغش..
اینجا من ماندم و دو انگشتر ..
عروسی، پوشیده در عربی ترین چادر دنیا..
و دامادی که چای هایش طعم خدا میداد..
(تنها نشسته ام و به یاد گذشته هااا
دارم برایِ بی کسی ام گریه میکنم..)
تقدیم به شهدایِ مدافع..
پاسداران مرزهای اسلام..
شیردلان خاکهای ایران..
زنانِ سرسپرده ی زینبی..
که ثابت کردند “شهادت” شیرین ترین، غم انگیز دنیاست..
صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبزشان..
(اللهم صلی علی محمد و آل محمد.)
#پایان..
اما تا ظهور ادامه دارد ....
دوستای گل کانال اِف زِد کمیل، رمان یک فنجان چای باخدا هم تموم شد 🙂 عزیزانی که دوست دارن باز رمان بزاریم لطفا پی ویم یا ناشناس بگید
افـ زِد ڪُمیـلღ
وقتی میمیرم هیچکسی به داد ِ من نمیرسه ، اِلّا حسین:)!
اینم به جا بیکلام امروز .....🙃✨🌱
هدایت شده از کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
مؤسسه روایت سیره شهدا_۲۰۲۲_۰۳_۱۱_۱۵_۳۸_۰۴_۰۸۲.mp3
4.47M
درتجلےاخلاصخدارادیدند✨💔
#باهندزفࢪیگوشبدیم:)
افـ زِد ڪُمیـلღ
درتجلےاخلاصخدارادیدند✨💔 #باهندزفࢪیگوشبدیم:)
این واقعا الان جاشه بعد از این رمان .....
بههمهمقدساتتونقسم
هرچادریبهشتےنیست...
هرریشویے
حزباللھےنیست !
هرآخوندۍ،
انقلابےنیست
هرسپاهے
سلیمانےنیست...
#نفوذیزیادہحاجی
#مردم_هوشیار_باشید
تمام حرف ما همینه !
مامنتظرلحظهدیداربهاریم،
آرامڪنیدایندلِطوفانےمارا💙!"
عمریستهمهدرطلبوصلتوهستیـم
پایانبدهـاینحالِپریشانےمارا"
اݪسلامعلیڪیابقیةاللہ🖐🏼!"
#امام_زمان | #عید_امید
هدایت شده از دخـترآنـ آفتــابـ³¹³
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به
رفیقمون شهید عباس دانشگر 🥀🌿
و
همسایه عزیزمون اِف زِد کمیل 🌻🌙
@dokhtaranaftab313
شماهم هروقت چیزی خواستید تقدیمی برا داداش عباس بدید ، بفرستید برام ......
برا پدرشون فرستاده میشه ....🙃✨
افـ زِد ڪُمیـلღ
تقدیم به رفیقمون شهید عباس دانشگر 🥀🌿 و همسایه عزیزمون اِف زِد کمیل 🌻🌙 @dokhtaranaftab313
خیلی لذت بردیم همسایه جانا 🌙 @dokhtaranaftab313
شهید شی انشاالله 😍✨🦋
#ارسالی
پیشنهاد خواندن ......
این را یکی از اعضا از یک کانال دیگه فرستادن
منکه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم
سلام عزیزان قشنگم
حتماً سوره مبارکه حمد و آیتالکرسی رو بخونید برای درامان ماندن بچههای این مملکت 😔
یه اتفاق هولناک که برای خودم اتفاق افتاد و به خیر گذشت😞
شب نیمه شعبان بچهها از طریق یه کانال توی شاد وصل شدن به پخش زنده جشن در زنجان گوشی رو به تلویزیون وصل کردن با صدای بلند هر سه تاشون شعر بیعت و عزیزم حسین و ذکر جهانی رو میخوندن دختر کوچیکم 4/5 سالشه همش میگفت من دارم با امام زمان بیعت میکنم و خوشحال بود دقیق دو روز بعد یعنی روز بعد نیمه شعبان داشتیم ناهار میخوردیم یه چیزی افتاد توی حیاط همین دختر کوچولوم بدو بدو رفت که ببینه چیه داد زدم نرو برگرد بیا غذاتو بخور از دم در برگشت خلاصه ناهار خوردیم و سفره جمع شد و ظرف ها شسته شد و نشسته بودیم همسرم گفت من باید برم جایی همین که پاشو گذاشت بیرون صدام زد که بیا ببین خدا چقدر دوستمون داشته گفتم چیه چیشده گفت فقط بیا ببین رفتم دیدم یه نارنجک دستساز به اندازه ی توپ هفت سنگ دقیقاً افتاده بغل در سالن و خدارو شکر منفجر نشده دیگه زنگ زدم آتش نشانی اومدن و با بیل برداشتن و انداختن توی یه ظرف بزرگ پر از آب و بردن فقط ماموره گفت ببین چه کردین که خدا محافظتون بوده و گرنه اگه منفجر شده بود هیچ کدوم سالم نمیموندین چون شدت انفجارش باعث تخریب میشد خونه ما هم که قدیمی ساز گفتم خدا دید بچههام با چه ذوقی بیعت میکنن با امامشون برای همین مراقبمون بود😭
خلاصه که امشب خیلی حمد بخونید آیةالکرسی بخونید برای سلامتی همه چون ممکنه یکی مثل ما که از همه جا بیخبر و سراغ اینجور چیزا اصلا نرفته و نمیره جونش در خطر باشه و حتما حتما نزارید بچههاتون بیرون برن مراقب هم باشیم☺️
@dokhtarane_heydary
هدایت شده از اعشاق الرضا
۵۰۰تایی شدنتون مبارک همسایه جان☘🕊
بالا بالاها ببینیمتون☝️🏼💕
از طرف🌚✨:
@Eashagh_reza
تقدیم به🌈🌱:
@ef_zed_komeyl
هدایت شده از 「غریب طوس」
♥🌱♥🌱♥🌱♥🌱♥🌱♥🌱♥
500 تایی شدنت مبارک همسایه جان ان شاءالله 600 تاییتون😉🤌
از طرف کانال: @Gharib_TUS_3
به کانال: @ef_zed_komeyl
♥🌱♥🌱♥🌱♥🌱♥🌱♥🌱♥
رفقا خیلی مواظب خودتون باشید 😊❤️
مواظب دوستیاتون
که نکنه یکی حسادت کنه و....
مواظب مهربونیاتون
که نکنه خراب بشه
مواظب سلامتیتون
که نکنه مریض بشید
😍😍😍😍
حفظکم الله خیرا ❤️
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دو صد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
هدایت شده از - خـٰانومِ 213 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایعزتوآزادیما...
خیلیهاپیشخانوادههاشوننیستن !
خیلیهاعیدشونروبدونهمسرشون
یابچعهاشونمیگیرن
امسالباتمومبدیهاشگذشت...
ولییادشهداهمباشیمکهبرایآزادیوعزت
ماشهیدشدن :)
#اگهشهدارودوستداریفورکن .
#شهدابهیادتانهستیم !
#شهیدآرمانعلیوردی
#شهیددانیالرضازاده
وخیلیهایدیگه .