هدایت شده از -عِــینْطاٰء-
من جوانی را میشناختم که سخت وابسته ی لباس و قیافه اش بود
که پارچه اش از کجا باشد...
دوختش از فلان...
و مدلش از بهمان...
تا اینکه عاشق دختری شد
و با هم سفری رفتند
و درراه تصادفی پیش آمد
پسرک در آن لحظه ی بحرانی
از همه دردهای خودش غافل
و خوشحال بود که دارد
لباسش را پاره میکند تا زخم محبوبه اش را ببندد
به راستی که اگر عشقی بالاتر در دل باشد
بقیه ی عشق ها نردبان آن می شوند
اگر عاشق خدا بشوی بقیه ی عشق ها زمینی در چشمت خار می شوند.
|قسمتی از کتاب آیت الله استاد صفایی حائری|
@ein_ta
-عِــینْطاٰء-
علم کِی اینقد پیشرفت کرد!؟!😅 از بچگی آرزوم بودش وقتی امام جماعت میشم به جای میکرفون یقه ای سیمی برا
داشتم به این فکر میکردم چقدر بده وابستگی
یکی وابسته ی شخص
یکی وابسته ی اشیاء
یکی کُلکسیون فندک برای خودش جمع میکنه
یکی کلکسیون قوطی کبریت
یعنیا خودمون رو به درو دیوار میزدیم که همه مدلش رو داشته باشیم.
تک پر
دو پر
دوغی
و...
حالا اینا به کنار
یه شامپوهایی بود،شامپو بچهی فیروزه.تهش تیله بود.میرفتیم میخریدم وقتی که تموم میشد پارش میکردیم که به تیله هاش برسیم.
چقد تباه بودیم حقیقتا🤦🏻♂️
حالا فکر نکنید الان وابسته به چیزینیسم
الانم هسیم
ولی چون بچه ایم و شعوری نداریم ،متوجه نیسیم.فردا که بزرگتر شدیم به وضع الانمون میخندیم
حالا فکر نکنید بزرگ تر شدیم باز خیلی باشعور ترمیشیم
نه بابا
این چرخه هِی ادامه داره تا اینکه آخرین مرحلش رو اونطرف متوجه میشیم