هدایت شده از -عِــینْطاٰء-
Hossein Taheri - Mage Na.mp3
2.38M
#دست_خط
+فاطمه جان اجازه میدهی چند لحظه ای وقتت را بگیرم؟!
_نفرمایید علی جان.لحظه ای نیست که تو را تمانا نکنم،حالا برای آمدنت از من طلب اجازه میکنی؟!
+فاطمه جان.چند روزیست که حالت خراب است فضای خانه سنگین شده.سلام های بی جواب اهالی مدینه را فراموش کنم،این سکوت را نمیتوانم.چیزی بگو زهرا.حرفی بزن.اصلا چه چیزی دلت میخواهد.دلت هوسچه کرده؟!
+زهرا از پاسخ طفره رفت ولی سماجت علی بلاخره جواب داد.زهرا گفت:دلم هوس انار کرده است.
_گل از گل شکفت و هراسان عبای خود را از طاقچه برداشت و عمامه رو روی سرش تنظیم کرد و از خانه زد بیرون.باصدای پر از حس اطمینان رو به زهرا کرد و گفت:اگر انار در کوه های پشت حجاز هم باشد آنرا برایت می آورم.
•هیچ کس علی را اینگونه شتابان ندیده بود.انگار مثل تیری که از چله ی کمان خارج شده باشد و یا همچون بازِ شکاری که فقط در جستجوی طعمه ای باشد و یا همچون موجی خروشان که فرسنگ ها از ساحل فاصله داشته باشد.دل به کوچه های مدینه زد.پُرسان پُرسان از هر رهگذری سراغ انار میگرفت.عده ای به تمسخر رو به او کردن و گفتند علی حالت خوب است.مجنون شده ای؟!آخر وسط چله ی تابستان سراغ انار میگری؟هنوز فصل انار چند ماه دیگر است!
نمیتوانست بیخیال شود.به جستجوی تنهای خواهش زهرا که دلش اناری طلب کرده بود کل شهر را زیر پا گذاشت.
خسته و تقریبا نا امید به دیواری در مسیر تکیه داد و هرلحظه از ذهنش رد میشد که اگر با دست خالی وارد خانه شوم چه میشود!علی اینقدر بار خجالت زهرا را به دوش دارد که دیگر قدرتی برای خجالتی دوباره ندارد برای همین فکر میکرد دیر رفتن بختر از این است که زهرا را با دست خالی ببیند.اندکی صبر کردو نفسی چاق کرد و ناامیدانه به فکر فرو رفت...
تا اینکه شخصی خلوتش را بهم زد.ببخشید علی شمایید؟!
بله خودم هستم.
شنیدم که دنبال انار هستید
بله اتفاقا.چطور مگر؟
من شخصی را میشناسم که به تازگی از طائف آمده.شمعون یهودی.احتمال دارد بتوانید از او خواسته اتان را طلب کنید.
در لحظه ای همه ی اخم درهم فرو رفته علی باز شد.بهجتی که انگار تمام دنیا را یک جا به نامش زده باشند به علی دست داد.سریع آدرس خانه ی شمعون را گرفت و رهسپار شد.اصلا متوجه نشد که مسیر به این طولانی را چگونه اینقد سریع پیماییده.درب خانه شمعون را زد.
+بله بفرمایید.
_علی هستم.پسر ابی طالب.
شمعون سریع خودش را به درب خانه رساند.
+چه شده است علی؟!چرا اینگونه پریشانی؟!
_هیچ.از صبح در جستجوی چند دانه انار برای همسرم هستم.رهگذری آدرس خانه ی شما را داد.آیا درست آماده ام؟
+درست است ولی ...
_از ولی گفتنش متوجه شد که خبری نیست.علی جان همه اش را فروختم و چیزی باقی نمانده.
+در لحظه ای همه دنیا روی سرش خراب شد.حالا نمیدانست که چه میشود!آیا دارد به لحظه ی شرمساری خودش دقیقا آن لحظه ای که با دست خالی رو بروی فاطمه اش حاضر می شود نزدیک میشود!؟
تا اینکه به یکباره صدایی آمد.
صدای همسر شمعون است که حالا از پشت در به همه ی حرف های گفته شده گوش داده بود.گفت:
من یک انار برای خودم برداشته ام و زیر برگ ها داخل حیاط پنهان کرده امصبر کنید تا برایتان بیاورم.
گل از گل علی شکفت
سراسیمه انار را از همسر شمعون به چهار درهم خرید و راهی خانه شد...
چند قدمی که از خانه شمعون دور نشده بود که صدای ناله ی شخصی از خانه ای به گوش آمد.پِی صدا را که گرفت به خانه ای وارد شد که شخص فقیری از گرسنگی روی زمین افتاده.علی سرش را به دامن گرفت و حالش را جویا شد.
+از کجا آماده ای پیرمرد؟!
_راستش را بخواهی از مدائن آماده ام.در آنجا تنگدستی به من فشار آورد و آماده ام اینجا تا از امیرالمومنین درخواست مساعدت کنم ،شاید او به دادم برسد.او که نمیدانست سرش در دامن چه کسی است اما علی گفت:
من یک دانه انار همراه خود دارم که آنرا برای مریضی در خانه میبرم.آنرا دونیم میکنم تا حالت جا بیاید.
علی نصف انار را با دستان خود دانه دانه کرد و در دهان مرد فقیر گذاشت.همینکه تمام شد باز مرد فقیر درخواست کرد که آن نصف دیگر را هم به او دهد.
نصف دیگر را هم...
مسیر خانه را پیش گرفت
هر قدم که برمیداشت بُغضی گلوی علی را بیش از پیش میفشرد.
خودش را عِتاب میکرد که اصلا چرا از فاطمه درخواست کرد که از من چیزی بخواهد!
تا دیروز غصه های کوچه های بنی هاشم خجالت زده اش کرده بود ،حالا خجالتی دیگر به آن اضافه شد و آن هم با دست خودش.ثانیه ها سنگین تر از آنی بود که پیشمیرفت.
خجالت از سرو رویش سرازیر شده بود.چله ی تابستان بر روی پیشانی اش عرقی سرد را نشانده بود.
با پشت لباسش خجالت پیشانی اش را پاک میکرد ولیانگار این خجالت به چشمه ای جوشان متصل باشد،دوباره خجالتش جریان پیدا میکرد.
هرچه که به خانه نزدیک میشد تپش قلبش بیشتر و در عوض از سرعت گام هاش کاسته میشد.دیگر پاهایش آن رمق اولیه را نداشت.
دیگر چشمانش برق اولیه را نداشت.
همه چیز را کمی تار میدید.
به خانه رسید
نزدیک درب خانه شد
دست خود را به گوشه ای از در گذاشت و از گوشه ی در داخلخانه را پایید...
هِی دعا میکرد ای کاش که فاطمه در این مدتی که من نبودم خوابش برده باشد.داخل را نگاه کرد.
اولخیال کرد فضه است
پلک هایش را چند بار تند تند بهم زد تا تاری اش کم شود
انگار درست میدید
فاطمه در میانه ی حیاط
با ظرفی پر از انار
و رخساری پر از حس رضایت
مشغول خوردن انبوهی از انار می باشد
تعجب خودش رو پنهان کرد و وارد خانه شد.
پرسید این انار ها از کجا آماده است فاطمه؟!
فاطمه گفت:
ممنون از اینکه برایم انار فرستادی.پس از مدتی که از خانه خارج شدی شخصی آمد و ظرفی پر از انار آورد و گفت همه ی اینها از طرف علی آماده است.
ممنونم علی
خیلیوقت بود دلم هوس انار کرده بود.
ممنونم علی.
-آنمیوهایکهفاطمهآنراطلبنمود
-چونبابمیلاوستشداینمیوهتاجدار
@ein_ta