eitaa logo
دفتر امام جمعه و ستاد نمازجمعه بندپی شرقی
377 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
271 ویدیو
22 فایل
📌 پایگاه اطلاع رسانی دفتر حجت‌ الاسلام والمسلمین محمد عابدی فیروزجایی « امام جمعه بندپی شرقی بابل» #همیشه_مردمی ارتباط با مدیر📩 ۰۹۱۱۳۱۱۱۳۳۸
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶روابط عمومی دفتر امام جمعه بندپی شرقی 🆔️@ej_bandpeysharq
تصاویر نماز عید فطر ۱۴۰۲/۲/۲🔶روابط عمومی دفتر امام جمعه بندپی شرقی 🆔️@ej_bandpeysharq
دفتر امام جمعه و ستاد نمازجمعه بندپی شرقی
✨رمان بدون تو هرگز✨ #زندگینامه_شهید #شهید_سید_علی_حسینی #قسمت_چهاردهم 🔴به نقل از هانیه بانو: _ اتف
✨رمان بدون تو هرگز✨ 🔴به نقل از هانیه بانو: سه ماه قبل از تولد دو سالگي زينب... دومين دخترمون هم به دنيا اومد. اين بار هم علي نبود؛ اما برعکس دفعه قبل، اصلا علي نيومد... اين بار هم گريه ميکردم؛ اما نه به خاطر بچه اي که دختر بود، به خاطر علي که هيچ کسي از سرنوشت خبري نداشت. تا يه ماهگي هيچ اسمي روش نگذاشتم... کارم اشک بود و اشک... مادر علي ازمون مراقبت مي کرد. من ميزدم زير گريه، اونم پا به پاي من گريه مي کرد. زينب بابا هم با دلتنگيها و بهانه گيريهاي کودکانه اش روي زخم دلم نمک ميپاشيد. از طرفي، پدرم هيچ سراغي از ما نمي گرفت. زباني هم گفته بود از ارث محرومم کرده. توي اون شرايط، جواب کنکور هم اومد... تهران، پرستاري قبول شده بودم. يه سال تمام از علي هيچ خبري نبود. هر چند وقت يه بار، ساواکيها مثل وحشيها و قوم مغول،ميريختن توي خونه همه چيز رو به هم مي ريختن... خيلي از وسايل مون توي اون مدت شکست. زينب با وحشت به من ميچسبيد و گريه ميکرد. چندبار، من رو هم با خودشون بردن؛ ولي بعد از يکي دو روز، کتک خورده ولم ميکردن... روزهاي سياه و سخت ما ميگذشت. پدر علي سعي ميکرد کمک خرج مون باشه؛ ولي دست اونها هم تنگ بود. درس مي خوندم و خياطي مي کردم تا خرج زندگي رو در بيارم؛ اما روزهاي سخت تري انتظار ما رو مي کشيد... ترم سوم دانشگاه، سر کلاس نشسته بودم که يهو ساواکيها ريختن تو... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن. اول فکر مي کردم مثل دفعات قبله اما اين بار فرق داشت. چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم. چشم باز کردم ديدم توي اتاق بازجويي ساواکم، روزگارم با طعم شکنجه شروع شد. کتک خوردن با کابل، ساده ترين بلایي بود که سرم مي اومد! چند ماه که گذشت تازه فهميدم اونها هيچ مدرکي عليه من ندارن. به خاطر يه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشيده بود؛ اما حقيقت اين بود. هميشه مي تونه بدتري هم وجود داشته باشه و بدترين قسمت زندگي من تا اون لحظه... توي اون روز شوم شکل گرفت. دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجويي بردن... چشم که باز کردم علي جلوي من بود. بعد از دو سال که نميدونستم زنده است يا اونو کشتن. زخمي و داغون... جلوي من نشسته بود. يا زهرا! اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پريد... لب هاش ميلرزيد. چشمهاش پر از اشک شده بود؛ اما من بي اختيار از خوشحالي گريه مي کردم. از خوشحالي زنده بودن علي، فقط گريه مي کردم؛ اما اين خوشحالي چندان طول نکشيد... اون لحظات و ثانيه هاي شيرين جاش رو به شومترين لحظه هاي زندگيم داد... . . . ➥@ej_bandpeysharq
دفتر امام جمعه و ستاد نمازجمعه بندپی شرقی
✨رمان بدون تو هرگز✨ #زندگینامه_شهید #شهید_سید_علی_حسینی #قسمت_پانزدهم 🔴به نقل از هانیه بانو: سه ما
✨رمان بدون تو هرگز✨ 🔴به نقل از هانیه بانو: قبل از اينکه حتي بتونيم با هم صحبت کنيم. شکنجه گرها اومدن تو... من رو آورده بودن تا جلوي چشمهاي علي شکنجه کنن. علي هيچ طور حاضر به همکاري نشده بود، سرسخت و محکم استقامت کرده بود و اين ترفند جديدشون بود. اونها، من رو جلوي چشمهاي علي شکنجه ميکردن و اون ضجه ميزد و فرياد مي کشيد. صداي يازهرا گفتنش يه لحظه قطع نميشد. با تمام وجود، خودم رو کنترل مي کردم ميترسيدم... مي ترسيدم؛ حتي با گفتن يه آخ کوچيک، دل علي بلرزه و حرف بزنه، با چشمهام به علي التماس مي کردم و ته دلم خدا خدا مي گفتم. نه براي خودم... نه براي درد... نه براي نجات مون، به خدا التماس مي کردم به علي کمک کنه. التماس ميکردم مبادا به حرف بياد، التماس مي کردم که... بوي گوشت سوخته بدن من... کل اتاق رو پر کرده بود... ثانيه ها به اندازه يک روز و روزها به اندازه يک قرن طول ميکشيد... ما همديگه رو مي ديديم؛ اما هيچ حرفي بين ما رد و بدل نميشد از يک طرف ديدن علي خوشحالم مي کرد از طرف ديگه، ديدنش به مفهوم شکنجه هاي سخت تر بود. هر چند، بيشتر از زجر شکنجه، درد ديدن علي توي اون شرايط آزارم ميداد... فقط به خدا التماس مي کردم... - خدايا! حتی اگر توي اين شرايط بميرم برام مهم نيست به علي کمک کن طاقت بياره،علي رو نجات بده... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت هاي مردم... شاه مجبور شد يه عده از زنداني هاي سياسي رو آزاد کنه، منم جزءشون بودم... از زندان، مستقيم من رو بردن بيمارستان، قدرت اينکه روي پاهام بايستم رو نداشتم. تمام هيکلم بوي ا*د*ر*ا*ر ساواکيها و چرک و خون مي داد. بعد از 7 ماه، بچه هام رو ديدم. پدر و مادر علي، به هزار زحمت اونها رو آوردن توي بخش تا چشمم بهشون افتاد اينها اولين جمالت من بود... علي زنده ست... من علي رو ديدم، علي زنده بود... بچه هام رو بغل کردم. فقط گريه ميکردم! همه مون گريه ميکرديم. شلوغي ها به شدت به دانشگاه ها کشيده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ريخته بود که نفهميدن يه زنداني سياسي برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس مي خوندم. ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادي تمام زندانی های سياسی همزمان شد. التهاب مبارزه اون روزها، شيرينی فرار شاه، با آزادی علی همراه شده بود... . . . ➥@ej_bandpeysharq
💢💠روز گذشته / اقامه نماز جماعت عید سعید فطر به امامت حجت الاسلام والمسلمین پوررمضان در مصلی بخش با حضور امت خداجوی 🔶روابط عمومی دفتر امام جمعه بندپی شرقی 🆔️@ej_bandpeysharq
17.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨⭕️ 🎤گزیده ای از بیانات حاج آقا امام جمعه محترم بندپی شرقی بابل در جمع نماز گزاران عید فطر: ✅ ارزش و اهمیت در شگل گیری انقلاب اسلامی و شکوفایی در تمام عرصه ها ی پیشرفت جامعه ✅قدردانی از بانوانی که رو رعایت میکنند ✅ در ضمن از بانوانی که در حفظ فریضه کم اهمیت شده و ناخواسته در مسیر خواسته های دشمن قرار گرفتند درخواست کردند از مسیر خواسته های دشمن خارج شده و به خود آیند و دوباره با تجدید پبمان کنند تا راه درست زندگی را پیدا کنند/بندپی‌آنلاین بندپی‌آنلاین👇 🆔 @bandpeyonline
🔊 نام روستا : روستای هندوری یکی از روستاهای زیبا می باشد که در شهرستان بابل بخش بندپی شرقی قرار دارد . ♻️ هَندوْری در چهار کیلومتری شهر گلوگاه می باشد که شغل اکثر اهالی روستا دامداری کشاورزی باغداری و زنبورداری می باشد 🔺روستا هندوری از شمال با روستا ادملا، از شرق با روستای اطاقسر، از جنوب با روستا کیمون و از غرب به رودخانه کلارود دیوا همسایه است 🔅 دارای ۶۴خانوار و ١٨۵ نفر جعمیت می باشد این روستا ' دیار پهلوان نامی بندپی مرحوم پهلوان الله وردی علی تبار می باشد که به مردی و مردانگی معروف بود و جایگاه ویژه ای در بین اهالی بندپی داشت. 〽️تمامی اهالی این روستا از طایفه علی تبار هستند 🔶روابط عمومی دفتر امام جمعه بندپی شرقی 🆔️@ej_bandpeysharq