eitaa logo
کانال علمی پژوهشی کوثر
1.4هزار دنبال‌کننده
640 عکس
321 ویدیو
40 فایل
کانال علمی پژوهشی کوثر با هدف انعکاس فعالیت های مرکز مدیریت حوزه های علمیه خواهران و ارائه محتوای علمی و پژوهشی ایجاد شده است. سفارش تبلیغات @Whc_ir راه ارتباط و ارسال نظر و مطلب @Whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 توجه توجه ✨همراهان گرامی می توانند هم اکنون قسمت پنجم رمان ✨طلبگی انتخاب من است ✨ را از کانال زیر مطالعه و دنبال کنند. https://eitaa.com/farhangikowsar
امام على عليه السلام: البِشرُ يُطفي نارَ المُعانَدَةِ خوش رويى، آتش عناد و خيره سرى را خاموش مى كند غررالحكم حدیث561 @elmikowsar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم کوتاه «چیزهایی که می‌دانی» 👈 عالم بی عمل به چه ماند؟ به زنبور بی عسل... 🏷 @elmikowsar 🍽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 آخرین اثر مرحوم ناصر طهماسب که ازخشکی لبهای مرد روز واقعه می‌گوید. @elmikowsar
💢 توجه توجه 🌟 برای حل تمرین ها و خودآزمایی و کمک برای درک بهتر درس چهارم می توانید ابهام و پرسش ها را با آیدی زیر به اشتراک بگذارید!👇👇👇👇 @ahmadiashgabadi
! فصل اول [قسمت چهارم] یک ساعت گذشته بود، طاهره در ایستگاه میدان آزادی از مهسا خداحافظی کرد و به سمت محل کارش قدم برداشت، از زیر تابلو سفید، با حروف قرمز رنگ که نوشته شده بود شرکت «تبلیغاتی و چاپ نگار» عبور کرد. تا وارد راهرو شد نگاهش به میزِ گردی با پایه های کشیده و رومیزی ترمه افتاد که محصولات یلدایی شرکت را چیده بودند و تازه متوجه شد شب، شبِ یلدا است. سرعتش را زیاد کرد و وارد اتاق ریاست شد و پشت میز مسئولِ دفتر مدیر نشست و شروع به هماهنگی برنامه های روزش شد... . ساعت نزدیک پنج غروب بود، کلید را در قفل عمارت بزرگی در بالاشهر چرخاند از حوض مستطیل شکل بزرگ و درختانی که در خواب زمستانی بودند گذشت و وارد عمارتی با سنگبری ها و گچ برهای مجلل شد فضای خانه اما مثل درخت های حیاط سرد و یخ بود، از پله های چوبی نیم داره بالا رفت و مستقیم سراغ کابینت ها و یخچال آشپزخانه رفت.. و آجیل، پسته، تخمه، شیرنی، بادام ها، سیب و خلاصه هر چه خوردنی بود را داخل پلاستیک های که از روی میز برداشته بود ریخت.... با صدای داد و بیداد سکوتِ عمارت شکست: -ببین وضع خونه رو مثلا شب یلداس، کجان بچه ها؟ -مگه من گفتم بچه هات برن؟ میخاستی ازدواج نکنی دوباره! -عجبا! تو رو گرفتم جای خالی مادرشون رو پرکنی! پرنکردی که هیچ، همه رو پروندی! ناگهان پلاستیکِ میوه ها از دست طاهره که بالای پله ها ایستاده بود دررفت، سیب ها و.. از پله های چوبی به پایین ریخت و جلو پای پدرِ طاهره از حرکت ایستادند... سکوت دوباره همه جا را فرا گرفت طاهره آرام از پله ها پایین آمد و با گفتن سلام از آنها گذشت و بدون توجه به حرف ها و اصرار، عمارت را ترک کرد، انگار گوش هایش از این حرف ها پر بودند... . نگاهی با ساعت تلفن همراهش انداخت و با گرفتن اسنپ سریع به سمت خانه رفت. وارد خانه شد هرچه صدا زد اما خبری نبود، مهسا، بهاره، حسنا.... ناگهان دخترها با فشفشه هایی که در دست داشتند از حمام بیرون پریدن و بلند گفتند یلدات مبارک... پس از چیدن وسایل یلدا وسطِ هال کوچک، صدای سگ سفید کوچولو آمد، طاهره گفت: -وا! مگه نیومده اینو ببره؟ مهسا آب دهانش را قورت داد و پاسخ داد... 🍉 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی ‌‌‌@farhangikowsar
نشست پژوهشی پیرامون بلاگرهای در فضای مجازی در حوزه علمیه نورالزهرا در راستای تربیت دینی و اسلامی و صیانت از راهکارهای اجرایی برای موضوع چادر و حجاب. ✨حوزه علمیه نورالزهرا[س] @elmikowsar
انسانِ الهی بین ترس و امید زنده‌ست ترس از خود و اعمالش، امید به خدا و رحمتش. 🌙 @elmikowsar
﷽❣❣﷽ ✨صدای آمدنت را به گوش ما برسان زمان غیبت خود را به انتها برسان... ✨نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز برای درد نهفته کمی دوا برسان... ✨اگرچه بهر ظهورت نکرده ام کاری بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان... @elmikowsar
کانال علمی پژوهشی کوثر
🌟 خوشه نویسی و متن خانم منصوره یوسف پناه از شرکت کنندگان در دوره 👇👇👇👇 متن تمرین 2درس سوم👇 "(ترس از دست دادن)" درحال بازی با حنایی بودم، به دنبال هم می دویدیم و بالا و پایین میپریدیم. همین طور که مشغول بازی بودیم، متوجه شدم که حنایی یک جا ایستاده و جلو نمیاد. به کنارش رفتم و با لحن شیطنتانه ای گفتم:{بلایی! چرا نمیایی؟ بیا دیگه.} حنایی گفت: (صد بار بهت گفتم به من نگو بلایی، اسم به این خوشگلی دارم، دلت میاد اسممو نگی!؟) گفتم: دلم میخواد، دوست دارم صدات کنم بلایی.. اخماشو کشید توهم و گفت: حالا که این طوریه، منم بهت میگم کوچولو. هم زمان خندیدیم و رفتیم به سمت خونه.. بخاطر قد کوچیکم حنایی بهم میگه کوچولو.. همینطور که داشتیم به سمت خونه میرفتیم، بازم اون صدارو شنیدم، همون صدایی که همیشه ازش وحشت داشتم! همون صدایی که بابام به خاطرش دیگه پیشم نیست! همون صدایی که بابامو شهیدکرد! آره، همون بود، صدای بمب، صدایی که این مدت زیاد می شنیدم، قلبم تاپ تاپ میکوبید! با شنیدن اون صدا به حنایی گفتم (بدو) تا میتونستم دویدم و دویدم و که برسم خونه.. اما اما.. همین که نزدیک شدم، دیدم خونه ای نیست همه جا پر از خاکه... به حنایی گفتم: حنایی مطمنی که درست امدیم!؟ حنایی گفت معلومه که آره ما که زیاد دور نشدیم از خونه... اونجا بود که فهمیدم دوباره، دوباره اون صدا دوباره اون بمب دوباره اون دشمن... اما اینبار مادرمو و داداش کوچولومو میخواست ازم بگیره داد زدم گفتم: نــــــه.. هرچه توان داشتم گذاشتم روپاهایم و اینبار با سرعت بیشتری دویدم..چند بار زمین خوردم ولی بلند میشدم و سریع تر می دویدم. وقتی رسیدم به خونه.. خونه که چه عرض کنم به اون خرابه دیدم کل دنیا رو سرم خراب شد یه دونه داداشم بعد هشت سال انتظار دیگ نیس، دیگ نفس نمیکشه، دیگ داداش کوچولویی ندارم که باهاش بازی کنم، آره دوباره یکی از عزیزترینامو گرفتن دشمنا... ترس از دشمن! ترس از اون صدا! ترس از بمب! @elmikowsar
✨استان 💠 نشست بصیرتی پیرامون مساله انتخابات با حضور جناب آقای میرزایی پژوهشگر و مدرس سواد رسانه مخاطبین: مبلغین ومسئولین هیئات سطح شهر همدان مکان: مدرسه علمیه الزهرا[س] زمان: ۶دیماه ۱۴۰۲ ساعت ۹ صبح 🌐پخش مجازی از طریق ورود به لینک https://eitaa.com/Hosseiniehmajazi_hawzah_khaharan ⟨⟨کانال حسینیه مجازی حوزه های علمیه خواهران استان همدان⟩⟩ ✨ @elmikowsar
وقتی عالم به علمش عمل نمی‌کنه، نصیحتش از روی دل‌ها سُر می‌خوره (و اثر نمی‌کنه)، همونطور که باران از روی سنگ‌ها سر می‌خوره. 🏵 امام صادق علیه‌السلام 🏷 @elmikowsar💧
سلام مهدی جان💚 🌸چه خوش است اگر بمیــرم به رهِ ولای ✨سـَـر و جــان بَهــا نَــدارد که کنم فَدای 🌸همـہ نَقــدِ، هستـی خـود بِدهَـم بہ ✨که یکی دَقیـقہ بینَــم رُخِ دلگشـــای ‌‎‌‌‌‌‌@elmikowsar
✨ برای شمشیرش، عصایش، اسبش حتی عمامه‌ای که به سر می‌بست اسم می‌گذاشت، انگار برایشان شخصیتی قائل بود... محبّتِ رسول خدا ص تمام مخلوقات عالم را می‌گرفت. ‌‎‌‌‌‌‌@elmikowsar
دو نفر پشت مرا شکستند: 👈 عالمِ بی‌پروا؛ 👈 جاهل مقدّس‌نما.👆 👤امام علی علیه‌السلام 📘عیون الحکم، ۴۷۹ ✨ ‌‎‌‌‌‌‌@elmikowsar
💢 توجه توجه ✨ همراهان گرامی هم اکنون می توانند قسمت ششم از رمان 🌟 طلبگی انتخاب من است🌟 را از کانال زیر مطالعه و دنبال کنند. https://eitaa.com/farhangikowsar
🌙 دو قطره که خدا از همه بیشتر دوست داره: قطره‌ای خون در راهِ خدا؛ قطره‌ای اشک در سیاهیِ شب که فقط برای خدا ریخته شده... . ❤امام باقر[ع] 📕معدن الجواهر و رياضة الخواطر،۲۷. ‌‎‌‌‌‌‌@elmikowsar
✋🌸 دلم براے ورود تو لحظه شمارے می‌کند و حنجره‌ام تو را فریاد می‌زند، تو که تجلی عشقی. قنوتم را طولانی می‌کنم تا تو نیمه شبی براے آن دعا کنی. کوچه‌هاے غریب بی‌کسی را آب و جارو می‌کنم تا تو صبحی زود از آن کوچه عبور کنی. نمی‌دانم آخرین ایستگاه «توسل» چه هیجانی دارد که مرا با خود تا آن سوے فاصله‌ها می‌برد و صبح آدینه چه صفایی دارد، که صبح آسمانش پراز «ندبه» است. مولایم...! بی‌تو دفتر دلمان پر است از مشق‌هاے انتظار و من با دلم می‌خواهم آن روز که می‌آیی زیباترین مدال ایثار را تقدیم نگاه تو کنم. 🌷🌷 ‌‎‌‌‌‌‌@elmikowsar
✨استان ✨نهاوند 🔸نشست جهاد تبیین🔸 موضوع : 🔸نقش نخبگان در مشارکت حداکثری🔸 با حضور ارزشمند : ♦️حجت الاسلام راجی (پژوهشگرانقلاب اسلامی) 🔹زمان : شنبه ۹ دی ماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۹:۳۰ 🔹مکان : حوزه علمیّه خواهران شهرستان نهاوند ‌‎‌‌‌‌‌@elmikowsar
! فصل اول [قسمت پنجم] - وا! مگه نیومده اینو ببره؟ مهسا آب دهانش را قورت داد و پاسخ داد - ببین مادر پیرش اومد خیلی خواهش کرد، دیگه.... طاهره از جا بلند شد و به طرف حمام رفت و به جای سگ سفید کوچولو، گوشی همراه مهسا را دید که در حالت هشدار است، تا با عصبانیت برگشت، دخترها پشت سرش شروع به خندیدن کردند. طاهره بعد از چند ثانیه آرام شد و با دخترها خندید و گفت: - مهسا! حالا واقعا مادرش اومده بود - آره این قسمتش راست راستِ دخترها شب یلدا را با وسایل طاهره شروع کردند و بعد مهسا روزنامه های نیازمندی، از کیفش بیرون آورد و وسط هال ریخت، هر کدام خودکار به دست دور کادر نیروی منشی را دایره می کشیدند و صفحه ی بعدی... اما طاهره در فکر فرو رفته بود و نمی دانست با وضعیتی که دارد برای دخترخاله هایش حسنا و بهاره چه کاری می تواند انجام دهد. آیا به مدیر شرکت برای کار صحبت کند و یا از پدرش درخواست کمک، در همین فکر و خیال دور همه ی تبلیغات را با خودکار دایره می کشید که مهسا روزنامه را از زیر دستش کشید و گفت: -طاهره جونم چه کار می کنی دقیقا؟ - چه کار می کنم! رو باند پروازم لابد، دور منشیا رو دایره می کشم دیگه.... مهسا شروع به خواندن نیازمندی های کرد که طاهره دایره کشیده بود... «کارگر شیفت شب کارخانه کفش»، «نیروی شبانه روزی، برای کله پزی با جای خواب» و... با کار مهسا طاهره از فکر و خیال بیرون آمد و لبخند بر لب هایش نشست اما هنوز ذهنش درگیری های زیادی داشت... ⬛ صبح، در ایستگاه میدان آزادی طاهره از اتوبوس پیاده شد و مهسا هنوز تا دانشکده هنر راه زیادی داشت. مهسا تا به ورودی دانشکده هنر رسید مثل هر روز.... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی @farhangikowsar
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود... 🌙 ‌‎‌‌‌‌‌@elmikowsar