الان دقیقا
در چسب موشیترین حالت ممکنم
هر قسمتیم رو سعی میکنم از زمین جدا کنم
دوباره میچسبه به زمین🙃
برم ببینم میشه نمازم رو بخونم
بعد بیام داستان غمانگیز اوس حمید رو
بگم براتون
هر روز صبح باهاش میرفتم سر کار
عصر بر میگشتم
دوبارم باهاش رفتم مرز مهران
اینقدر عشق بود
همم بهم چیز میگفتن
میگفتن این چیه سوار میشی
لبخند میزدم
میگفتم بابا، صبح به صبح
منو میبره سر کار و بیاره یا نه؟
همینو شکر
خراب که میشد
میبردشم پیش اوس حمید، دکتر
هربار که میرفتم پیش اوس حمید
میزد تو سرم😂
هم تو سر من، هم تو سر ماشین
میگفت باز این دِلاقِه رو آوردی؟؟😁
بعد یه چیز دیگم میگفت بیادب😬
هربار ازم میپرسید
میدونی ماشینت چی میخواد؟
میگفتم چی؟
میگفت یه اتاق و یه موتور😂