بچههای اصفهان؛
فردا نهونیم صبح میدون بزرگمهر، قرارمون✌️
تشییع شهدای تروریستی اخیر
عماد دولتآبادی
جالبیش میدونین کجاس؟؟ عمدهی منابعِ تاریخیِ مربوط به رضاشاه؛ قبل انقلاب یعنی در زمان محمدرضاشاه چاپ
◽️یادتونه گفتم منابع تاریخیِ رضاشاه در دورهی محمدرضاشاه چاپ شده؟🤔
◽️حالا یکی پیام داده:
از اینجا معلوم میشه در دورهی محمدرضا آزادی بیان وجود داشته.
◽️بله داشته. ولی در حدود ده سال.
وقتی رضاشاه سقوط کرد و از کشور اخراج شد، محمدرضای ۲۲ ساله به پادشاهی رسید.
محمدرضا اون اوایل جاگیر نشده بود و قدرتی نداشت. قدرت اصلی در دست صاحبمنصبان دولتی مثل دکتر مصدق بود.
◽️از زمان سقوط رضاشاه در سال ۱۳۲۰ تا سال ۱۳۳۲ روزنامهها و مورخین نسبتاً آزادی داشتن و تونستن تاریخ رضاشاه رو بنویسن.
◽️بعدش کودتا پیش اومد و دوران دیکتاتوری و خفقانِ محمدرضا شروع شد.
عماد دولتآبادی
◽️یادتونه گفتم منابع تاریخیِ رضاشاه در دورهی محمدرضاشاه چاپ شده؟🤔 ◽️حالا یکی پیام داده: از اینجا م
جالبه بدونین؛
الان توی همین کشور رسماً و با مجوز ارشاد، در دفاع از رضاخان کتاب چاپ میشه.😐
تازه حکومت رو هم متهم میکنن به سانسور و خفقان.
🌱تشریف دارین؟؟
پیشاپیش بابت مکدر شدن اوقات شریفتون،
عذر میخوام؛
دوستانِ دلنازک، از داستان امشب بگذرن.
عضو کانال بشین 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/623706320C1d9f760b11
▫️۱۰۵ سال پیش، یعنی در زمانِ پدربزرگِ باباهامون؛
کشورهای اروپایی با هم درگیر شدن، این درگیری بزرگترین جنگ تاریخ رو رقم زد و طرفینِ جنگ، کمکم پای ایران رو هم کشیدن وسط.
▫️جنگ بین اروپاییها بود؛
ایران نه سرِپیاز بود نه تهِپیاز، ولی دستآخر بیشترین قربانی رو همین ایران داد.😔
▫️در جریان این جنگ، قحطیِ بزرگی، دامنگیرِ ایران شد. فاجعهای که خوندنش تنِ آدمو میلرزونه.
▫️تلفات قحطی اونقدر زیاد بود که میگن جنازههای مردم توی کوچه و خیابون، روی هم تلمبار میشد.
🔺پدربزرگم از قول پدرشون میگفتن؛
▫️قحطی به شکلی بود که مردم از شدتِ گرسنگی میمردن، و خیلیها چون میدونستن به زودی میمیرن، خودشون رو به قبرستون میرسوندن، تا اونجا جون بدن؛ اینطوری احتمال دفن شدنشون بیشتر بود.
دکتر محمدقلی مجد توی کتاب «قحطی بزرگ» ابعاد این فاجعه رو بررسی کرده، کتاب حدودا ۳۵۰ صفحست و من خلاصش رو در ششهفت صفحه توی کتابم آوردم.
در ادامه گزارشی از این قحطی رو از زبون افراد مختلف میخونیم؛
یکی از دیپلماتهای آمریکایی میگه؛
▫️خرداد ۱۲۹۷ به ایران رفتم، قحطی بیداد میکرد. از مرز که رد شدیم، روی یکی از کامیونها مشغولِ ناهار شدم. غذا کنسرو لوبیا بود، درِ قوطی رو باز کردم و
یه قاشق از روش برداشتم و انداختم دور.
چون بهنظرم مناسبِ خوردن نبود.
▫️یکدفعه مردم گرسنهای رو دیدم که دورمون جمع شدن. دهها زن و مرد بهطرف همون یه قاشق لوبیا هجوم بردن. هر کدوم مشتی از خاک که فکر میکردن داخلش لوبیاست رو بر میداشتن و دهن میذاشتن.
▫️اونا مثل حیوونای وحشی به غذای ما نگاه میکردن، باهم میجنگیدن تا بتونن قوطیِ کنسروِ خالیِ مارو به چنگ بیارن. بعد انگشت و زبونشون رو مثل دیوونهها داخل قوطی میکردن تا شاید یه چیزی گیرشون بیاد. غالبا دست و زبونشون رو هم میبریدن، ولی براشون مهم نبود.
▫️به چشم خودم افرادی رو دیدم که تو جادهها جون دادن، آدمایی رو دیدم که سِرگین حیوونات و علفای صحرا رو میخوردن.
▫️آزار دهندهتر، پیکرهای نیمهجونی بود که کنار جادهها زیرِ آفتابِ داغ افتاده بودن، مگسها دور چشماشون جمع شده بودن و از دهانهاشون برگ و علف بیرون مونده بود. حتی توان خوردن هم نداشتن.
سفیر آمریکا میگه:
▫️توی کرمانشاه کمبود غله اونقدر شدید بود که خاک سفید رو با آرد قاطی میکردن تا حجم بیشتری پیدا کنه.
خبرنگار روزنامهی رعد میگه؛
▫️با چشم خودم دیدم توی تهران، مردم از قصابی، خونِ گوسفند میگیرن برای خوردن. حتی گوشت و پوست و استخونِ شترِ مرده هم دور ریخته نمیشه. دستکم روزی صدنفر تو معابر تلف میشن.